تورج پارسی
آن خوش خبر ،
پرنده ى آوازه خوان صبح ، کی پر زند و نشیند،
بر بام بلند شب،
که بخواند آواز آفتاب را ؟
من از " امیدواری " می ترسم !
تورج پارسی
سه شنبه بیست و هشتم اپریل دوهزار پانزده
کمتر به نام هنرپیشه ها توجه دارم گفتمان و کارهایی را که در فیلم سامان می بخشند با دقت نگاه و گو ش می کنم
دیدن فیلم های مستند از جمله خواسته های من است و البته برنامه ی طبیعت که یک جور حس می کنم سرتاپایم را می میراند و زنده می کند .
دیشب فیلمی را تماشا می کردم مرد اول فیلم که دوربین روی زندگی آن فکوس
بود جمله ای گفت که پس از پایان فیلم با آن در گیر بودم . دوست دخترش گفت
من کنارت هستم تا بیماری را پس بزنی در حالی که مرد گریه می کرد پاسخ داد :
من از " امیدواری " می ترسم !
پیداست که مرد افسردگی شدید دارد و هر
چه شدت افسردگی زیاد باشد مرگ راه چاره است در نتیجه آنگاه که می گوید من
از " امیدواری " می ترسم ! این برآیند درون او و پیرامون اوست ....
امید همیشه نیرو بخش است ، چراغ راهست ، پایان سیاهی شب را از یک سو و از
سویی سپیده سحری را رقم می زند اما امروز تضاد طبقاتی و پدیده های آن ،
جنگ ، استرس بیش از حد در اثر شتاب روز افزون زندگی ، دگر گونی های محیط
زیستی و..... ..... امید را هم ترس آور ساخته است ! علائم بالینی جهانی که
روز به روز کوچکتر می شود .... با مهر همیشگی
تورج پارسی
دو شنبه بیست و هفتم اپریل دوهزار پانزده
سال هزار نهسد و نود بود و سیزدهم اپریل که آن تب سرتاپایم را سوزانید ، ماه ها گرفتارم کرد و پزشکان سوئدی هم لنگان لنگان می آمدند ! دلم به حال رختخواب می سوخت که باید بردبارباشد . درد تحقیرم می کرد ، اما من در فکر خستگی رختخواب بودم . یک شب که فکر کردم مرگ مهربان است و مرا با خود به یک میهمانی همیشگی خواهد برد ، شعری به سپاس و شرمندگی سرودم و آنرا به رختخواب پژمرده ام پیشکش کردم ، شاید که مرا ببخشد .
رختخواب من
ای گور خسته ی من ، رختخواب من
ای دردگاه همه دردهــــــــــــــــای منجون ۱۹۹۷ اپسالا
آب آتشین / شراب
ازجمله
کتاب هایی که خواهرم از ایران فرستاد پنج اقلیم حضور داریوش شایگان بود که
چندان جلبم نکرد گذاشتم باردوم هم بخوانم ، سلوک محمود دولت آبادی که
استاد ستار دشتی خواندنش را سفارش کرد و یکی هم روزگار سپری شده مردم
سالخورده دولت آبادی .... شروع کردم به خواندن این کتاب دولت آبادی جادو می
کند در واقع آنچنان شرح می دهد که یکایک اهالی آن نقطه را می توانی ببینی و
بشناسی . چه جور از برون به درون آدم ها می رود آن هم روان شناسانه ...."
با آنکه قدش به حد تواضع کوتاه و خودش به حد حقارت کوچک بود اما عادت داشت
که سر و شانه اش را بیش از گنجایش استخوان بندی اش به جلو بخماند"
قهوه آماده کردم که کتاب را دنبال بکنم دیدم زنی مینیاتوری روی فجان قهوه می رقصد به ترنم !