لاشه ی ، گندیده ای در یک کنار افتاده است
"سنده " ای پوسیده ، دور از " سنده زار " افتاده است *بعد به تو می گوید : های ریشمیز شیرازی !!! نا اهل !!!گفتم نصیب نشه ،تازه رفتی مصورشم کردی !!! برو بنشین صفر !!!
*********************************************
این چند روز سردردی ما را به مهر خود سرشار ساخته است !
امروز می خواستم با اسد رخساریان در کتابخانه شهر قهوه ای بخورم ، اما این چند روز سردردی شاهانه ما را به مهر خود سرشار ساخته و چشم از دیدن، دست از نوشتن و گوش را از شنیدن بازداشته است ، یادم آمد به ان ترانه که می خواندیم به گفته ی دوستی " در عهد ماضی " ان هم در دشتی بود :
سرم درد می کنه تا بیخ دندون
برای دخترای قد بلندون " البته باید خواند :
saromسرم را گر گذارم روی پستون
نه درد سر کشم نه دردِ دندانو آن عهد ماضی , رفت و رفت و رفت که ما را سروند به حال و بلکی هم به آینده نسراند .
آنچه مرا بر دوش خود یله می کند ، به گفته ی آن دوست "عهد ماضی " است ، گذشته های دور به من نزدیک ، که در آن نفس می کشم ، در آن راه می روم و در آن جامی می شوم از شراب سرخ ! ای کاش نصرت رحمانی در این حال و هوایی که به میمنت سردرد شاهانه ام دارم اینجا بود ، نه زیر خاک ، تا با خواندنی به سبک و سیاق خود می خواند یا در واقع زمزمه می کرد با سیگاری که در خواندن هر بند شعر به لب می برد و بی خیال زمان و مکان ،در خواندن سر را نیز به نیمه رقصی می انداخت :نه کس با من
نه من با کس سر یاریو نصرت شاعرکه به گفته خودش " بی هیچ گناهی شاعر متولد شده بود " اگر چه حتا روزی " در غبار گم شد " اما بازم سرود ،چرا که باور داشت " این جنون درمانی ندارد او باید بسراید تا آرام بشود " هنوز صدای نصرت در گوشم می پیچد گویی پا را روی پا انداخته سیگارش در انگشتانی که رنگ زرد خفه ای دارد به لبی که باز سیاه و زردست می برد و می خواند و می خواند و می خواند :
" کاروان سوخته ای ، چاووشم
در بدرد زمزمه ای ،خاموشمجالب آنکه دیروز خواهر م از ایران زنگ زد ، پس از پرس و جوهای کم و بیش - چون حوصله ی تلفنی ایم بسیار اندک است -از نوه اش آمستریس گفت و منم خندیم از این دختر پنج ساله ی بل کم و بلا . آمستریس گفته من برخی اوقات دلم می شکنه و غمگینه ، فکر می کنم باید شعر بگم !! این هم تعریف شعر از این بل کم پنج ساله ، پنداری شعر درمان همه ی دل های شکسته است !
در اینجا آهنگ آن نداشتم که به نقد شعر نصرت بپردازم بلکه از آن جایی که شناخت دنیای یک شاعر یاری می رساند تا شعر شاعر و فضای آنرا بشناسید روی این محور چرخیدم ، محوری که نشان بدهد نصرت را که آشکارست و بی شیله پیله ، خودش است برهنه در کلام و بیان ، بی رودرواسی در بکار گیری واژگان آنچنان که هستند ، چه نجیب و چه نا نجیب ، به همین نام و نشان خواستم موسیقی ایرانی را نیز در نگاه نصرت بنگریم ، این در واقع پاسخی است به شاملو : من معتقدم که ما عمری به سوک نشسته و موسیقی ما ، موسیقی سوک و گریه است نه شادی ، ولی از آقای شاملو می پرسم که ما در تاریخ مان روی کدام فتح ، برای کدام پیروزی رقصیدیم و شادی کردیم تا رقص یاد بگیریم ؟" و به یاد داشته باش ، عشق من که من با توام
ما با همدیگر بزرگترین ثروتی هستیمچه زیبا و سرفراز می نازد و بر بلندی می ایستد تا عشق را فریاد بکند و چه ثروتی بس سنگین بر روی دوش واژه ها می گذارد و سپس کمی سکوت که از جهان یک پارچه "گوش "بسازد برای شنیدن تا دوباره بخواند ، خواندنی که پایان ندارد ، مانیفستی در دبستان عشق :
زیرا تو خوب می دانی
که من تنها یک مرد نیستم
یکشنبه هفدهم مه دوهزار پانزده
هوای اپسالا هم چنان سرد و بارانی است ، دیروز آفتابی شد و با مستر اولف از فرصت استفاده کرده و یک ساعتی پیاده رویم کردیم . تعریف کرد که هزار نهسد هفتاد به دیدار یکی از همکلاسانش که مهندس است ودر عربستان سعودی کار می کرده رفته است ! گفتمش آی فرنگی نجس اندر نجس !!!! چرا تا کنون به ما نگفتی که حاجی هستی !!