والس مهتاب

والس مهتاب
تورج پارسی
پنجم، سپتامبر دوهزار پانزده

دیشب ماه بی دریغ برهنه شد
و من با تو همه ی واژگان جوانی را رقصیدم ...
 Uppsala Akdemiska Sjukhuset


به دو چیز می اندیشم سیاستمداران که دروغ می گویند و به چشمان باز این دوجوان مدرسه ای .

به دو چیز می اندیشم سیاستمداران که دروغ می گویند و به چشمان باز این دوجوان مدرسه ای .....

سه شنبه پانزده سپتامبر دوهزار پانزده
تورج پارسی

وقت دکتر دارم به عادت همیشگی زود از خانه می زنم بیرون ساعت بیست دقیقه به هفت است ، باد سرد مهرگانی می زود ،به یاد عباس مهرپویا که خواند :نسیم سرد مهرگان زمرگ گل خبر دهد ! آنرا زمزمه می کنم !!
پیاده می روم چندین ایستگاه بعد سوار می شوم به طرف بیمارستان صندلی جلو من دو پسر نشسته اند که شاگرد مدرسه هستند .
gymnasiet / high school
پیداست دنباله ی گفتمانشان به داخل اتوبوس کشیده شد ه است .، اولی را توماس می نامیم می گوید من در یک خانواده بزرگ شدم که باوری به خدا و دین ندارند ، می بینم کم کم تمام اروپا زیر پوشش دین اسلام در می آید ما توانستیم قدرت کلیسا را مهار بکنیم اما اسلام را نمی شود مهار کرد چون اینان با منطق کاری ندارند
کشور ما نقشی در جنگ افروزی خاورمیانه ندارد اما سیل مهاجران به سوی ما روان است ، چرا به عربستان نمی روند همان جایی که سلطان چاه های نفت ، ساحل جنوبی فرانسه را اجاره می کند برای عیاشی هایش ... من به حقوق بشر باورمندم اما به گجنایش کشورم هم می اندیشم !
سیاست مداران ما دروغ می گویند ! ما گرفتار دروغ هستیم !

دومی را رولاند می نامیم : رولاند می گوید امریکا و شریک هایش جنگ را راه می اندازند اسلحه می فروشند . کشورهارا غارت می کنند ، اما مهاجران به آنجا دسترسی ندارند تنها ماییم که گرفتار حقوق بشریم ! قبول دارم سیاست مداران ما دروغ می گویند !
جراح متخصص اعصاب از همین سوریه آمد دوسال در سوئد ماند سوئدی هم خوب یاد گرفته بود به او کار ندادند ، مجبور شد از سوئد برود از آن سو چگونه می خواهند پاسخگوی سیل مهاجران باشند ! سیاستمداران ما گوبلزند ،دروغ می گویند من نژاد پرست نیستم ، با حزب نژاد پرستان هم در تضادم !!! ا من با چشم باز به پیرامون نگاه می کنم ....
اتوبوس به بیمارستان رسیده پیاده می شوم به دو چیز می اندیشم به سیاستمداران که دروغ می گویند و به چشمان باز این دوجوان مدرسه ای ...... می پرسم صاحبان سرمایه جهان را به کجا می برند ؟ می پرسم با فریاد !!!

با میراث فرهنگی ما چه می کنند ؟ بیچاره فروغ !!!

با میراث فرهنگی ما چه می کنند ؟ بیچاره فروغ !!!

تورج پارسی

یکشنبه و یک شنبه و یک شنبه ها

امروز شعری دیدم زیر نام فروغ ! که از هیچ منظری با فروغ و کارهای ادبی اش خوانایی ندارد ! شعری بسیار بسیار آبکی و بی اصل نسب ! دیگر این حکومت نیست بلکه این مردم همیشه در صحنه اند که یک روز شعری زیر نام ایرج میرزا و دگر روز به نام فروغ مرتکب می شوند و شوربختانه دیگران به باز نشر آن می پرداند .
هنگامی که این خلاف را خواندم به دوست شاعر وفرهیخته پیرایه یغمایی نوشتم :
پیرایه جان درود شعری دیدم زیر نام فروغ که با فروغ همسانی ندارد از سویی واژه مستعضف شاهکار آخوندها بود بعد از پنجاه هفت نظرت را خواهانم همه جور دارند تیشه به ریشه می زنند یک عده هم ناخوانده منتشر می کنند :
اگر مستضعفی دیدی،
ولی از نان امروزتبه او چیزی نبخشیدی
.به انسان بودنت شک کن
اگر چادر به سر داری،
ولی از زیر آن چادربه یک دیوانه خندیدی
به انسان بودنت شک کن
اگر قاری قرآنی،
ولی در درکِ آیاتش دچارِ شک و تردیدی.
به انسان بودنت شک کن
-------..

پیرایه پاسخ داد :
درود ها بر شما هنرمند جوهری می بینید با میراث شاعرانه ی ما چه می کنند ؟ آدم براستی می خواهد بنشیند و زار زار گریه کند عزیز بهتر از جانم ....

گوشزد :

به آنانکه که چنین اراجیفی را زیر نام فروغ مرتکب می شوند و آنانی که دانسته و نادانسته به نشر آن می پرداند گفته می شود تیشه به ریشه ی این فرهنگ کهن مزنید بدانید فردایی هست ...

میدانی و شایدم ندانی که با هر قطره دریا می شوم

با هر قطره ، دریا می شوم !
تورج پارسی
چهارم و پنج سپتامبر دوهزار پانزده

می خواهم  بنویسم به تو!
بی آنکه از شب و تاریکی بگویم
بلکه از باران که می بارد
و در هر قطره می شمرد مرا
میدانی و شایدم ندانی
که با هر قطره ، دریا می شوم
هر چند که کویر خانه ی تودر خاموشی و فراموشی  قد می کشد ......

در هر قطره باران نوایی ساز می شود
و من از پشت پنجره این همه تاریکی  بی حریف و تلخ
باران را گوش می کنم
یادها را گوش می کنم
جاده هارا گوش می کنم
و ترا که خاموش و خالی میروی !
و نمی دانی که باران حکایت مایان را می نوازد
نمی دانی  که باهمین حکایت,  زمین سبز می شود
زمین  در افق زیبایی برهنه می شود
میدانی و شایدم ندانی
که با هر قطره ، دریا می شوم .....دریا ....دریا .....
 

پالوده شیراز ی دوستم دانش سارویی

پالوده شیراز ی دوستم دانش سارویی
تورج پارسی
شنبه دوازدهم سپتامبر دوهزار پانزده
دیشب دانش با کیسه ای پر از پسته ، خارک ، پالوده شیرازی و بستنی  آمد ! نسخه هم نوشت که نخست با خارک شروع بوکون پس از ربع ساعت پالوده با لیمو شیشه  پس از پالوده باز خارک و پس تر پسته ! برای مدت یک هفته تا تندرستی حاصل آید ! البته صدای گلوریا روحانی هم گوش بشود  و شعرهای بیژن سمندرهم  از بر خوانده بشود !!!  و رفت و گفت از سلامتی ات خبر بده ! در ضمن سفارش کرد که اگر دوستانی خواستند خوراک خانگی بیاورند نپذیر !!! و چنین هم کردیم و شر از سرمان پرید !
نمی دانم چرا تا دوستان گپ از خوراک خانگی زدند دلم لرزید ، زهله ترک شدم و شعر سمندر را  زمزمه کردم :
دل نازوکوم مث بادبادکه / هنو باد نیمده زهله ترکه !!!
اگر پند دانش نبود شایدم پرونده زندگی بسته می شذ !!! دوست خوب  کسی که بتواند هر نوع خطری را گوشزد بوکوند !
به هرروی این دانش آدم با دانشی است با نسخه ای که نوشت دیگه نمی شه گفت  !!! آمو داروم میمیروم !!!