اورا موزارت شعر نام داده اند ...... دیروز با او همره شدم در سکوت و بخار قهوه .

اAfter every war
اورا موزارت شعر نام داده اند ...... دیروز با او همره شدم در سکوت و بخار قهوه ..
تورج پارسی

آدینه یازدهم سپتامبر دوهزار پانزده

هوای امروز اپسالا شش درجه بالا صفرست ، پاییز دارد جا باز می کند و......
.
برخی هنگام شعری یا مقاله ای یا داستانی را می خوانم آن هم برای نخستین بار ، اما آنچنان با واژه ها و اندیشه ی پشت آن آشنا هستم که شگفت زده می شوم . ویسسلووا هم از همین جمله بود ، نگاه ویژه ای دارد ، شعرش نیازمند به گزارش و تفسیر نیست یک جور قد می کشد جلو دیدگانت . لهستانی است زخم جنگ دوم و نازی ها بر تن و روان دارد . برنده نوبل در ادبیات است است به سال ۱۹۹۵ . اورا موزارت شعر نام داده اند ......دیروز با او همره شدم در سکوت و بخار قهوه .... با مهر همیشگی


Wisława Szymborska
She is described as a "Mozart of Poetry


https://en.wikipedia.org/wiki/Wis%C5%82awa_Szymborska
The End and the Beginning
BY WISŁAWA SZYMBORSKA
TRANSLATED BY JOANNA TRZECIAK
After every war
someone has to clean up.
Things won’t
straighten themselves up, after all.

Someone has to push the rubble
to the side of the road,
so the corpse-filled wagons
can pass.

Someone has to get mired
in scum and ashes,
sofa springs,
splintered glass,
and bloody rags.

Someone has to drag in a girder
to prop up a wall.
Someone has to glaze a window,
rehang a door.

Photogenic it’s not,
and takes years.
All the cameras have left
for another war.

We’ll need the bridges back,
and new railway stations.
Sleeves will go ragged
from rolling them up.

Someone, broom in hand,
still recalls the way it was.
Someone else listens
and nods with unsevered head.
But already there are those nearby
starting to mill about
who will find it dull.

From out of the bushes
sometimes someone still unearths
rusted-out arguments
and carries them to the garbage pile.

Those who knew
what was going on here
must make way for
those who know little.
And less than little.
And finally as little as nothing.

In the grass that has overgrown
causes and effects,
someone must be stretched out
blade of grass in his mouth
gazing at the clouds.


این چنین زندگی آدمی بی کم و کاست حکایت می شود

این چنین زندگی آدمی بی کم و کاست حکایت می شود
تورج پارسی
یک شنبه هفتم سپتامبر دوهزار پانزده
تا آن همه دور ، تا آن همه افق که هم چنان خاطره اش را همره دارم رفتم ، پیاده ، تشنه ، خسته ، بی بیم امید و برگشتم بی آسودگی !
این چنین زندگی آدمی بی کم و کاست حکایت می شود ...
akademiska sjukhuset اپسالا

عجب تبی بود کوه غمی بود

عجب تبی بود
کوه غمی بود  !!!!!!
تورج پارسی
چهارشنبه نهم سپتامبر دوهزار پانزده


یادم می آید که رادیو اهواز یا به گفته طنز آن دوست اهوازی رادیو اون دست آب خواننده ای داشت به نام  تاجیک که عود نوازهم بود ترانه ای را خواند به نام شب میگون :
یادت میاد تو میگون باهم نشستیم / لبامون تو سبزه با بوسه بستیم /عجب شبی بود/ عجب شبی بود
حکات ما هم در همین مایه شب میگون قلم خورد اما با این تفاوت  که لبی در سبزه با بوسه بسته نشد بلکه از سوی دولت فخیمه انگلیس  تب ناز ل شد و جان ما گر گرفت و به همین دلیل بر تخت بیمارستان  لانه کردیم و بدون عود خواندیم : یادت میاد تو این تخت با هم نشستیم /
تب بی ناموس اومد بوسه نبستیم / عجب تبی بود / کوه غمی بود..!!!!
تبی بی ناموس  که آنزیم ها و سایر پروتین های اندام را با مشکل روبرو کرد و مارا گرفتار تخت بیمارستان ساخت ....

اگر چه رند شیراز دعای مان کرد که : تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد ! اما دوستانی داریم از جنس سادات  !!! که  درجه ساداتی شان هم سقف عرش است  بلا به دور  البته به صادق هدایت نگفتم  که بگوید : نصیب نشه !!! ، اینان هرگاه   از ره مهر همیشگی !!!  به جان ما دعا کردند  تازه بی آنکه خواسته باشیم !!!،  به عقوبتی دچار شدیم که مگو و مپرس !! امید اگر عمری باقی بماند ما را از شر سادات و کرامت شان  درامان بدارد !!!
در حال تب پیرامون را می نگریستم پرستار و بهیارو پزشک در رفت آمدند ، می کوشند و بی دریغ هم می کوشند تا مرهم زخم آدمی بشوند ،  بر این روال است که اندام آدمی را هر گوشه کنارش پزشکی دست به کارست از سر تا نوک پا ، چشم و دندان از سویی و باقی اعضا نیز !  گویی شعر سعدی ابر باد و مه و خورشید فلک  هم از سویی کنایت اندام است و کوشش پزشکان ، آن سوی اندام  روان است  که خود جهان دیگرست .....در اینجا این نکته را یادآورم که دانش پرشتاب امروز میدان به " حکیم " که بر همه چیز آگاه بود نمی دهد !!  از شگفتی های دانش پر و بال پر امروزی است ، فردا چه خواهد بود فرداییان دانند !!
اما شرایط امروز پزشکی در سوئد محیطی پر استرس است  ، همه سویه از میزان بودجه پژوهشی و حتا دوره های آموزشی کاسته اند اما به عنوان کسی که سر و کارش به این گروه افتاده پزشک . پرستار و بهیار را در بند سیستمی می بنید که روز به روز حلقه را بر آنان تنگ می کنند . در این حال  پزشک، یا پرستاررانی هم هستند که  همچون robots هستند و حتا گریزان از مسئولیت اما بخشی  بسیار چشمگیر همانند که شرف کاری شان موج می زند ...یکی از مشکلات !! رفتن به بخش اورژانس است  میدان گاهی پراز استرس !! چندین و چند ساعت انتظار  در اینجا robots زیادند شایدم به علت کار پرشتاب اما برخی هنگام هم فاصله دارند با شرافت کاری ....
به هروی تبی بود که ارکان اندام را به هم ریخت ،  اما سپاس می برم به بهیار ، پرستارو  پزشک و سایر اعضای این تیم ........  در کلام سعدی معنایی می بینم که همه سویه مسیولت پزشک و ...را تعریف کرده است : گر طببیانه  بیایی به سر بالینم ! طبیبانه شاه کلید معناست !!!

مردی از تبار آن همه دروغ و کلاهبرداری

 ناصر پورپیرار
مردی از تبار آن همه دروغ و کلاهبرداری و جعل تاریخ  ، دفترش بسته شد ! و زمین از پلشتی های او در امان ماند !
مهدی بلیغ  مشهور به آرسن لوپن ایرانی دزد و کلاهبرداری  بود در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ خورشید ی .  جای خالی بلیغ را ناصر پورپیرار پر کرد با وجودی پاسخ داد :
شگفتی من آن است که چرا مهدی بلیغی  در این عرصه پدید آمد ؟‌

با یاد همیشگی م. امید


با یاد همیشگی م. امید
تورج پارسی
دوشنبه سی و یکم اگوست دوهزار پانزده

آن سال اخوان به سوئد آمده بود، در نشست شعریش شرکت کردم با وجودی که در بیمارستان بستری شده بودم ، کنارش نشستم از بیدادها که براو رفته گفت و شنیدم ، از درد آرتروز در رنج بود ! رفت خبرو پروازش را شنیدم ، در خود رمبیدم به معنا ی واژه رمبیدم . و غزل زیر را سرودم ... امروز دوست صاحب قلمم آقای رضا ستار دشتی یادی از اخوان کرده است ، با رضا همره می شوم :


    ابر و باران را چه شد؟
        پیشکش  به م. امید

                  تورج پارسى

خشکسالی ها فزون گشت ، ابر و باران را چه شد
قطـــــــــــــــــره از آواز افتاد ، آبشاران را چه شد
خشکی لب های نرگس بیش از این انصاف نیست
سفره ی گسترده ی ابـــــــــــــــــــر بهاران را چه شد
برنخاست گـــــــــــــردی ، غباری از میان دشت ها
تاخت تازی هـــــــــای اسبان وسواران را چــــــه شد
کـــــــــــــــــــــــــــــوچه در سنگین سکوتی گشته دفن
نغمه های پـــــــــــــــــــر جلال میگساران را چه شد
نغمه ای باید که هــــــــــــــــــر غنچه شکوفایی دهد
نغمه ی" دلکش "و آواز هـــــــــــــــزاران را چه شد
بـر نمی گـــــــــــــــــــــــردد صدایی از میان کوه ما
کــــــــــــــــــــــوه ما تنهاست ، کوهساران را چه شد
گفته بـــــــــــــــودند بامداد عاشقان را شام نیست
عاشقان و بامـــــــــــــــــــــــداد روزگاران را چه شد
****

اخوان ثالث در زندان  به پیامبری مبعوث شد !
به نقل از منصور اوجی شاعر شیرازی !
اخوان گفت : در زندان که بودم به علت سلبتین و گیس بلندم یکی از زندانیان خیال می کرد در خط عرفان و درویش بازی هستم ! مرتب به سراغم می آمد و عاقبت روزی پرسید به چه فرقه ای ای وابسته ام ؟
گفتم به هیچ فرقه ای !  او رفت ولی دست از سرم بر نمی داشت و به طرق مختلف پی جوی مساله بود ! سرانجام  یک رو طاقتم طاق شد به او گفتم : پدر جان دست از سرم بردار ! اگر نمی دانی بدان ! من پیغبرم !!
طرف چشمایش باز شد و من اضافه کردم : بله  پیغمبری که بر خودش مبعوث شده و جز خودش هم امتی ندارد !! و این چنین  طرف دیگر پیدایش نشد !