فرشی از برگ های رنگارنگ

Ett nytt modem till dig
فرشی از برگ های رنگارنگ
تورج پارسی
دهم اکتبر دوهزار سیزده
امروز از شرکت تلفن پیغامی گرفتم که یک مدوم تازه برایم فرستادند باید بروم در پست آنرا تحویل بگیرم . باران داشت استراحت می کرد می شد رفت و از چتر بالای سر رهایی یافت  ، مدوم را گرفتم و از راه دیگری به سوی خانه آمدم اما به جایی برخوردم که فرشی از برگ های رنگارنگ بر جاده پهن شده بود عکسی گرفتم و از راه دیگری به خانه رفتم چون حیفم آمد آرامش بر گ ها را به هم بزنم . با مهر همَیشگی

باران می بارد ، همه چیز خیس و خاکستری است


باران می بارد ، همه چیز خیس و خاکستری است
تورج پارسی
دهم اکتبر دوهزار سیزده
این یکی دو روز  باران حکمروایی می کند ، یک سیمفونی یک نواخت و خاکستری ! در سوئد تا برف نبارد ، خاکستری و تاریکی است ! اما پاییز به راستی زیباست و اخوان خوب شاهانه اش نامید : پادساه فصل ها...
امروزکلی کارم هم باید سامان ببخشم ، اما یک جور این هوا و " زمانه  " آدم را کرخت می کند ! اما باید پذیرفت " دل تنگی " ها را ... دفتر زمانه پرست از همه جور لحظه هایی ، برخی به یاد می مانند برخی فراموش می شوند !
به قول نیما :
یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد :
اعتصام یوسف
حسن رشدیه
قوتم می بخشد
ره می اندازد
و اجاق سرد سرایم
گرمی می آید از گرمی عالی دمشان
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دل تنگی
سویشان دارم دست
جراتم می بخشد
روشنم می دارد

به راستی این تجربه ی من هم هست ، نام بعضی نفرات رزق روحم هستند ، تاتی و خنده هایش که منجر به رفتن به دستشویی می شد ، بادومی  وفادار ، تشکی که می شد یک پا لهجه اش بر می گشت  از واژه های آن چنانی  ، حضرت نصرت رحمانی شاعر که هنگام رفتن که همیشه ام از دولت " می " سرمست بود  می خواند :

فریب بود محبت ، سراب بود امید
درین " سراب و فریب " جان هدر کردم

که خسرو آن جانانه مرد کویری که سنگ صبور زمانه بود و صدایی همچون داریوش رفیعی داشت و سرانجامش را " مرفین " رقم زد ، در مایه ی دشتی تکرارش می کرد :
فریب بود محبت ، سراب بود امید
درین " سراب و فریب " جان هدر کردم
 اون فروهر فلان فلان شده ی بسیار مهربان و سر به سر گذاشتن هایش و  ختم " نفرات "  سیروس شیرازی یا همان مشنگ نامور وکیل محترم دادگستری و....
باران می بارد ، همه چیز خیس و خاکستری است اما : نام بعضی نفرات... ....

من که شهره ی شهرم ....

منم که شهره ی شهرم ...
تورج پارسی
هشتم اکتبر دوهزار سیزده
روزهای واپسین ماه سپتامبر بود ، متوجه شدم که چشمانی به من دوخته شده است ! همین گل بود  که تک و تنها از جهان ، جانی ساخته بود ! به راستی نگاه می کرد ، نگاهش پرسشگر نبود ! گویی که همه چیز را می دانست ! نگاهی که پر از معنا بود ! ایستادم و به دست مهربان دوربینش دادم !  شفگتا که شعر زیبای حافظ را در همین گل دیدم که  گویی در سه گاه زمزمه اش می کرد  :
منم که شهره ی شهرم  به "  عشق ورزیدن "
منم که دیده نیالوده ام  به  "  بد دیدن "