
پرنده
آب
و آغوش آبی آسمان
تورج پارسی
پرنده دلم برای خودم می سوزد
که شانه هایم پر از فصل های سرد و اندوهند
و چشماهایم با یاسی مکرر به دنبال دیدن پرنده ای می دود
که از روی خلوص و سرشت آینه
به آب سلام می کند و لبخند می زند
و با بلوغ شوق در آغوش آبی پرواز می کند
کاش منهم پرنده بودم ،
کاش . کاش
بی آنکه از جور زمستان باکیم بود
سپتامبر ۲۰۰۴

خوشا بار دیگر ، درودی ، درودی
تورج پارسی
بد جوری خسته ام و سردرگم ، اما در همه ی سردرگمی ها یک باره واژه ای ، نغمه ای ، آوازی و........ به کوی می گسارانت می برد ،یک جا می نشاندد و حافظ وار می خواند :
بیار باده که دوشم سروش عالم غیب
نوید داد که عام است فیض رحمت او
یا پشت بندش رو به ساقی کرده و ساقی نامه یا مغنی نامه را می خواند اما نه به زیبایی سدای یونس درد شتی ، قوامی و ایرج و ساقی نامه خوانی شان ! من هم کوتاه نمی آیم و می خوانم :
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید ، کمال آورد
بیا ساقی آن " آتش تابناک "
که زرتشت می جویدش زیر خاک .......
آشکار سازد از آنجایی که در این مثنوی روی سخن با " ساقی " است به ساقی نامه نامورشده است . نظامی گنجوی و خواجوی کرمان پیشگامانند و پس از آنهاست که حافظ شیراز ساقی نامه و مغنی نامه را بال پرواز می دهد .
به هرروی " آتش تابناک " و دلی که دارد آرامشش را باز می یابد و شعر زیبای این بانو که خاستگاهش کویرست و همچون نگاره گری آسمان پر ستاره کویر ی را بی دریغ در واژگان جاداده ، یک کاسه می کنم .
خوشا بار دیگر ، درودی ، درودی
پیرایه یغمایی
بخوان نغمه ای خوش به آوای رودی
پیامی ، کلامی ، سلامی ، سرودی
ز عشق آتشی کن،بگیران، بسوزان
به پای نگاری ، بر آور سجودی
از این سوی دنیا ، به آن سوی دنیا
خوشا بار دیگر ، درودی ، درودی
******
ساقی نامه
حافظ / خانلری
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاووس کی
بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا به رویت گشایند باز
در کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب
که دیدهست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتشپرست و چه دنیاپرست
بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدن
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز
که گر شیر نوشد شود بیشهسوز
بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم
بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی او دل گواهی دهد
میام ده مگر گردم از عیب پاک
بر آرم به عشرت سری زین مغاک
چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تختهبند تنم
شرابم ده و روی دولت ببین
خرابم کن و گنج حکمت ببین
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشاهی زنم
دم خسروی در گدایی زنم
به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
که حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخش دهد زهره آواز رود

دیگر چه زنهاری ؟
دیگر چه زنهاری
قطعه ای در دشتی
تورج پارسی
آب آشفته
خاک غمگین
بادسرگردان
و هوا خفته در خویش است
نه آب
نه خاک
نه باد
نه هوا
همزاد من نبودند که نبودند .
هزاره هاست که با فانوسی شکسته
از این سوی شب تا آن سوی شب کوچ می کنم
می گردم ، می گردم ، می گردم و هیچ و هیچ و هیچ !
بی آنکه رد پایی از سایه ساری بیابم
نه آب ، نه خاک ، نه باد ، نه هوا
همزاد من نبودند که نبودند
دیگر چه زنهاری
بگذارید خودرا به دست باد بسپارم
چون دیگر پای رفتنم نیست
زمان نه خواب است و نه بیدار
اما من از خشک سالی این همه لحظه حیرانم
بگذارید خود را به دست باد بسپارم
چون دیگر پای رفتنم نیست ، دیگر چه زنهاری ؟
بیست و چهار نوامبر دوهزار یازده اپسالا

تابستان2001 فلورانس

دل آشفته
تورج پارسی
دلم آشفته بید آشفته تـــــر شد
ز خود آزرده بید ، آزرده تر شد
به خودگفتم که باید چاره ای کرد
ولی از بخت بد ، از بد بتر شد .
فرودگاه آمستردام زمستان ۹۹