به یاد همیشگی مادرم


به یاد همیشگی مادرم

·

 

مادر

Mutter

Mother

мать

mère

madre

mamma

به سان مرغکی ، در چنگ شب ، ازآشیان مانده


به سان مرغکی ، در چنگ شب ، ازآشیان مانده

        به سان مرغکی

تورج پارسی

به سان مرغکی ، در چنگ شب ، ازآشیان مانده

 دلم در بند نومیدی ، امیدش بر سحر مانده

درون جمع ، تنهایی شده همراه و همزادم

دلم آشفته سامانیست ، از ماوای خود مانده

چه باید کرد درین تاریکی شب های بی حاصل

که " غم لشکر برانگیزد " برین روز سیه مانده

پناهم " می  "شده ، در باورم سرما و یخ بندان

نیابم ره به راهی ، دیده در بن بست غم مانده

غم و درد پریشانی است در تنهایی و حسرت

نیابی سایه ات حتا ، که آنهم در نهان مانده

پناه بردم سوی " حافظ " که شاید چاره ای یابم

ولی از بخت بد ، او هم به خواب بی ثمر ماند

بیابانیست تیره ، هر طرف آماج اندوهم

نگاهم گشته بی حاصل ، امیدم در سراب مانده

پاییز هشتاد و هشت اپسالا

هرگز این اندازه به افق نزدیک نبوده ام


هرگز این اندازه به افق نزدیک نبوده ام

هرگز این اندازه به افق نزدیک نبوده ام

تورج پارسی

خانه ام  یک اتاقه است

اتاق یک پنجره دارد

اتاق با من در تفاهم زندگی می کند

هرگز این اندازه به افق نزدیک نبوده ام.

افق لبریز از واژه و ترنم وشکوه ست

واژه ها  با من اختند وبا تبسم همیشگی به اتاقم می آیند

واژه ها بوی اردی بهشت می دهند

روبرویم می نشینند ، گپ می زنند ،

و روان می شوند بر زبان در و دیوار

هرگز این اندازه به افق نزدیک نبوده ام .

روزی که نامت را بر چهار دیوار غیر هندسی    

همین اتاق که با یک پنجره به جهان می نگرد نوشتم

همه ی حروف الفبا با رخت های رنگین بدیدنم آمدند

دیگر کهنه نیستم

دست روی پشت افق می کشم

دست هایم آبی می شوند

افق آواز می خواند

افق یک آهنگ قدیمی را زمزمه می کند

من هم زمزمه می کنم

دیوار زمزمه می کند

پنجره زمزمه می کند

و رهگذری که غریبه می نماید

مرا به نام فریاد می کند

زنی است با  آینه و پرنده که  از زمین روییده است

زن ، آینه و پرنده را در پنجره می گذارد

زن آواز می خواند و من در  پسین گاه آواز ، به کودکیم بر می گردم

 به راستی هرگز این اندازه به افق نزدیک نبوده ام

هرگز ......

 

پنجم اپریل سن خوزه ، کستاریکا

Baby blue eyes


Baby blue eyes

رنگ من ، رنگ درون من ، رنگ درون فکر و اندیشه ی من آبی است . این رنگ مرا با خود می برد ، اسیرش نیستم ، اما جزیى از من است ، در سرشتم شریک است . در نوشته ها به ویژه قصه ها و شعرهایم صاحب خانه است . این رنگ مرا به جایی مى برد که شرابم نمى برد.

 

رنگ من

 

تورج پارسی

 

 

روی سقف فردا

رویاهایم را رنگ می کنم

تنها ، تنها ،

یک رنگ دارم

رویاهایم آبی می شوند .

 

آوازی در شور به گوش می رسد

آواز را نقاشی می کنم

آواز آبی می شود .

 

باران بی تکبر آرام آرام می بارد

یک دنیا خیس می شوم

آه که چقدر خوشبخت آبى شدم .

 

می خواهم  می خواهم

روی پنجره ی عریان سکوت

تپش قلبم را نقاشى کنم

آیا تو ، تو آبی جان

بانوی بی دریغ رویا

قلب آبی دوست داری ؟

 

لوند جون ۲۰۰۴

 

امروز با این گل آشنا شدم ، نامش هست

Baby blue eyes

این گل به راستی گپ می زند آسمان را در خود جاداده  و بر گرده ی زمین نشسته است برای آشنایی به نشانی زیر نگاهی بکنید ، به همین سبب شعر" رنگ من آبی است " را بازنشر می دهم

http://en.wikipedia.org/wiki/Baby_blue_eyes