تورج پارسی
حاصل جمع آب و تن تو ضربدر وقت "تن شستن " تو
هر سه منهای "پیراهن "تو، برکه را کرده حالی به حالی
" حسین منزوی "
تن شوری زن در چشمه یا ..... مورد توجه شاعران ، نویسندگان ، مجسمه سازان, عکاسان و به ویژه نقاشان بوده و هست ، در این باره یک کار پژوهشی دارم که شوربختانه هم چنان نیمه تمام مانده امیددارد که با بازیابی آرامش خاطر در " غار پر حضور " بتوانم سامانش ببخشم . در این جا از حسین منزوی ، نظامی و دولت آبادی یاری می گیرم و با یک تابلو از ژان لئون نقاش فرانسوی *. آهنگ آن دارم که دوربین را روی جاری بودن زن درون برکه ی شعرمنزوی فکوس بکنم . باشد که خوانند ی این نوشته هم بتواند یاری رسان گردد .
یک غزل که مرا متوجه وجود شاعری پر توان به نام حسین منزوی ساخت همین شعرست که کافی است به دو بیت پایانی غزل اندیشه بشود تا فراخناکی ریاضی گونه ی آن آشکار گردد . این غزل یک تابلو نقاشی است ، یک سیمفونی است که فضای سالن برای آن تنگ است باید آنرا بر بلندی های دنا یا آلپ نواخت تا کهکلشان ها را نیز به حریم خود ره بدهد . از منظر زیبایی شناسی کاربردی بالاتر از هارمونی دارد ، واژگان به خاطر هم زاییده ، پرورش یافته و به کنار هم عاشقانه نشسته اند . تشبیهات در نهایت اوج و پر معنایی ، آن چنانچه که گویی شاعر کنار آب زلالی در زیر سایه درخت بیدی نشسته و دلدار در چشمه تن می شورد و شاعر تنها با نگاهش تن شوری رابه تصویر ی موسیقیایی می کشاند یا دلدار در چشم او تن می شورد: چشم نقاش است ، شاعرست ، مجسمه سازست ، موسیقی دان است ، چشم یک دنیا نگاه است رها در بی نهایت برون و بر فراز و سرفرازتر از جاذبه ی زمین !
آب + تن × وقت تن شستن -پیراهن =حالی به حالی شدن برکه .
شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی
جمع آئینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر بعد از زلالی
می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی
چند برگیست دیوان ماهت، دفتر شعرهای سیاهت
ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی
هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت، مشق آن چشم های مثالی
ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت
وی ورق خورده ی احتشامت، هرچه تقویم فرخنده فالی
چشم وا کن که دنیا بشورد، موج در موج دریا بشورد
گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی
نظامی درمنظومه ی خسرو و شیرین هم از اندام شستن شیرین در چشمه ی آب گوید . شیرین در بامدادی آهنگ تن شستن می کند از نظامی بشنویم وصف بامداد را :
سپیده دم چو سربرزد سپیدی
سیاهی خواند حرف ناامیدی
شیرین بر اسب می نشیند تا به مرغزاری می رسد
ز شرم آب آن رخشنده خانی
شده در ظلمت آب زندگانی
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر بر نشسته
به گرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد به یک سو بارگی
بست ره اندیشه بر نظارگی بست
چه قصد چشمه کرد آن چشمه ی "نور "
فلک را آب در چشم آمد از دور
سهیل از شعر شکرگون بر آورد
نفیر ا شعری گردون بر آورد
پرندی آسمان گون بر میان زد
شد اندر آب و آتش در جهان زد
تن سیمینش می غلتید در آب
چو غلت دقاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید
غلط گفتم ، که گل بر چشمه روید
خان یعنی چشمه
بارگی یعنی اسب
خسرو در خلوت عریان شیرین
ز بیم شاه میشد دل پر از درد دو منزل را به یک منزل همی کرد
قضا را اسبشان در راه شد سست در آن منزل که آن مه موی میشست
غلامان را بفرمود ایستادن ستوران را علوفه برنهادن
تن تنها ز نزدیک غلامان سوی آن مرغزار آمد خرامان
طوافی زد در آن فیروزه گلشن میان گلشن آبی دید روشن
چو طاووسی عقابی باز بسته تذروی بر لب کوثر نشسته
گیا را زیر نعل آهسته میسفت در آن آهستگی آهسته میگفت
گر این بت جان بودی چه بودی ور این اسب آن من بودی چه بودی
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه به برج او فرود آیند ناگاه
بسا معشوق کاید مست بر در سبل در دیده باشد خواب در سر
بسا دولت که آید بر گذرگاه چو مرد آگه نباشد گم کند راه
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی نظر ناگه در افتادش به ماهی
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید که بیش آشفته شد تا بیشتر دید
عروسی دید چون ماهی مهیا که باشد جای آن مه بر ثریا
نه ماه آیینهی سیماب داده چو ماه نخشب از سیماب زاده
در آب نیلگون چون گل نشسته پرندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام گل بادام و در گل مغز بادام
حواصل چون بود در آب چون رنگ؟ همان رونق در او از آب و از رنگ
ز هر سو شاخ گیسو شانه میکرد بنفشه بر سر گل دانه میکرد
اگر زلفش غلط میکرد کاری که دارم در بن هر موی ماری
نهان با شاه میگفت از بنا گوش که مولای توام هان حلقه در گوش
چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج به بازی زلف او چون مار بر گنج
فسونگر مار را نگرفته در مشت گمان بردی که مار افسای را کشت
کلید از دست بستان بان فتاده ز بستان نار پستان در گشاده
دلی کان نار شیرین کار دیده ز حسرت گشته چون نار کفیده
بدان چشمه که جای ماه گشته عجب بین کافتاب از راه گشته
چو بر فرق آب میانداخت از دست فلک بر ماه مروارید می بست
تنش چون کوه برفین تاب میداد ز حسرت شاه را برفاب میداد
شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پر آتش
فشاند از دیده باران سحابی که طالع شد قمر در برج آبی
آنچه در تصویر پردازی شاعرانه نظامی و منزوی دیده می شود صرفا زیبا شناسی است ، که بر بن مایه اروتیک سایه می اندازد آن چنانچه بیننده یا شنونده یا خواننده را در تک زمان یا لحظه نمی گذارد بلکه با خود می کشاند آنچانچه زیبایی را به یک دارش یا نعمت طبیعی ببیند . در اینجا باید گواهی داد که زیبایی و نگرش به زیبایی شاعر ست که به گفته ی مانی شاعر واژگان را مشت مشت از جنس مروارید این چنین شکل می دهد یا به گفته ی رضا براهنی نا هم زمان ها را هم زمان می کند .
با گفته ی نزار قبانی نوشته را به به پایان می برم و تن شوری مورال در کلیدر را پس تر می نویسم .
هر گز از تو به آنها چیزی نگفته ام
اما ترا دیده اند که تن می شویی در چشمانم .
Leon Perrault: Painting The Water Nymph *
Theme: Paintings of Water Nymph. Painting the Natural beauty of female body.
A Water Nymph, Oil on Canvas
by Leon Jean BasilePerrault, 1898.
Leon Jean Bazille Perrault (1832 - 1908), a French painter, was student of Bouguereau, a photo realist painter. In addition to learning the neatness of painting from him, he had taken lessons form the master French painter none other than Picot. Here he would consolidate his art of painting.