رودابه دنایی را باد برد


رودابه دنایی را باد برد

·

 

به همه ی کودکانی که در زلزله ها ، سیل ها و توفان ها به تاراج می روند پیشکش می کنم

 با مهر همَیشگی تورج پارسی

 

  چادرما بالای  دشتی که مثل رخت دخترای ایل مثل گلیم و گبه زیبا و رنگارنگ بود ، روی تپه ای برپا شده بود . دشت زیر پای مانفس می کشید ، ماصدای نفس کشیدن دشت را می شنیدیم . البته بعضی اوقاتم نفس نمی کشید ، یک جوری نفسش ومی بست ، آنوقت می فهمیدیم که غریبه ای پیاده یا سواره دارد به چادرها نزدیک می شود ، دشت برخلاف سگها نفسش رامی بست ، وقتی که مطمئن می شد دوباره نفس می کشید ، نفس دشت ، نفس ما بود  . ما با دشت زندگی می کردیم با دشت نفس می کشیدیم ، دشتم همین طوربا ما بزرگ می شد ، با ما تنها نبود . صبحها که از خواب پا می شدیم ، بوی شیر ، بوی گله ، بوی کره ، بوی سبزه تو هوا پیچده بود . دشت اول صبحی به ما لبخند می زد به همه مهرش را با رنگ ها ی دل نشین نشان می داد ....

ــ آقای دکتر به حرفام گوش می کنید ؟

ــ بله ، بله ، از دشت می گفتید ، آنموقع شما چند سالتان بود ؟

گیوی به نقطه ای خیره می شود ، اشک از چشمش سرازیر می شود ، سکوت ادامه پیدا می کند با گریه می گوید :

ــ من اون هنگام  ، من .... اوهنگام .... پنج سالم بود ، من بچه ی پنج ساله ی دشت و ماهور بودم ، سوار اسب می شدم ، راحت اسب و می بردم ، اولش گریه می کردم و می ترسیدم ، اما اسب مهربون بود ، اسب مثل دشت بود ، اسب بوی مادرم می داد یک مادیان نیله بود ، خوب درست یادم میاد ، نیله بود . خواهرم رودابه شش سالش بود او تاخت می راند ، اما من نه ، هنوز می ترسیدم ، رودابه نه ، رودابه نمی ترسید . شما سوار اسب شدید آقای دکتر ؟

ــ بله ، بله ، منم سوار شدم  .

اشکش را پاک می کند و با لبخندی محزون اما خوشنود ادامه می دهد :

شب های تابستان دورچادرها می نشستند چاهی می خوردند قلیون می کشیدند  و آن کتاب رااز لای پارچه سپید در می آوردند و می خواندند ، شبهایی که آن کتاب را می خواندند ، ما ساکت می نشستیم . شب ها ی مهتابی ، دشت رنگین دستش و زیر سرش می گذاشت ودشت آبی آسمون را نگاه می کرد ،  ماه  مثل یه اسب سوار ایلی از اینور می راند به اونور تا اسبش عرق کند .  

آقای دکتر شما شب های مهتاب تو دشت بودید ؟ اصلا شب های دشت و می شناسید ؟

ـ بله ، بله بودم ، می شناسم

ــ پس می شناسید ، بودید ، حتما هم می دونید که شب دشت با شب شهر فرق می کنه ، خیلی هم فرق می کنه ،  شهر نمی تونه با شب ، خوب یکی بشه ، اما دشت همه ی دامنشو زیر پای شب پهن می کنه ، باهاش آشنای قدیمیه ، یه جوری باهم اخت دارند ، یه جوری باهم گپ می زنند ، میون روز و شب دشت هم یه جوری پیوند هست ، یه جوری همدیگرو قبول دارن .

درمانجو سکوت می کند ، چشمانش را می بندد ، از لای چشمان بسته اش اشک جاری می شود آخی می گوید و جمله ای را با غمی سنگین تکرار می کند : آتش و باد ، جگر شب را سوزاندند ، صدای گریه ی دشت بلند شد .آتش و باد  ،  گریه ی دشت ، تنها گریه نیست ، فریاد است .

 

 آقای دکتر آخ برای شب های  دشت ، شب های بی گناه دشت ، شب های کودکی من ، شب های سوخته ی کودکی من ........ یکی از همون شب ها بود ، شب هایی که ماه نیست ، ستاره ها میدان خودنمایی پیدا می کنند و از خانه های خود بیرون می آیند . درچنین شب هایی من و رودابه و هجیر پسر عمویم و فلامرز و گلپر پسر نخواسته ، ستاره ها را میان خودمان تقسیم می کردیم ، بعضی اوقاتم رو ستاره ها دعوا مون می شد . نه نمی خوام بگم نه آقای دکتر ترا به جون خانمت ، نه ، نه نمی گم باز حالم بد می شه  ، آقای دکتر ، آقای دکتر حالم بد می شه ، آخ ، آخ باد ، باد ، نه توفان ، توفان با تاخت اومد طرف چادرا ، کی اردشیر گفت چراغا را خاموش کنین ، خاموش کنین آتش سوزی نشه ، توفان بد جنس بود ، توفان کف به دهان آورد بود ، چادرا را برد هوا ، دستم از دست رودابه ول شد ، ، آی .........

ــ گیو، گیو ، آقای دنایی ، توفان تمام شده ، آرام باشید ، شما دیگه تو دشت نیستید

قلب درمانجوسخت می زند ، گریه ی هیستریک به اوج می رسد ،   پس ناله هایی  می کند و خاموش می شود . خاموش به نقطه ای خیره می گردد ، اشک خسته و بی حوصله از چشمش بر گونه راه پیدا می کند .

 

❊❊❊

روزی است ابری وباد ی  ، گیو نوبت دارد ، اما هنوز نیامده ، کمی دلواپسش هستم ، همیشه به موقع می آید . شاید چون هوا کمی نا آرام است ، از خانه بیرون نیامده . به منشی ام گفتم ، درمانجوی بعدی اگر آمده بفرست تو ، در همین موقع گیو به اتفاق زال پور وارد شدند . زال پور همسایه ی گیواست ، با هم همکلاس بوده اند ، به گیو خیلی کمک می کند . با او احوالپرسی می کنم ، حدسم درست بود ، گیو به خاطراین روز بادی  از زال پور کمک گرفته تا به مطب برساندش .

گیو خیلی کم خواب است هم چنان بی خوابی او را اذیت می کند ، کمی هم که در اثر خستگی ناشی از بی خوابی ، به خواب می رود دراثر کابوس همیشگی شبی که باد مادرش را برد ، ایل را برد ، تپه را برد از خواب هراسان می پرد

در اتاق را مى بندم گیو روى تخت مى خوابد ، رنگش پریده و افسرده اسىت .خب گیوی جان آنشب باد وزید ، چراغ را خاموش کردید تا آتش سوزی نشه ، باد بد جنس بود ، باد کینه بارش بود ، چادرا را برد ، دیگه چه یادت می یاد ؟

چشمانش را باز مى کند و به من خیره می شود ، سکوتش طولانی می شود ، با ناله می گوید : دست خواهرم رودابه .... دست  خواهرم رودابه .....

ساکت می شود ، چشم ها را می بندد ، ناله ای خسته از گلویش بیرون می آید ، گریه می کند ، بی امان گریه می کند ، فریاد می کشد رودابه ، رودابه من می ترسم ، من می ترسم ، ما ....  د ....  ر  من  ، من .. م ...  خاموش می شود

ــ  دیگه چیزی به یاد نمی یارید ؟

ــ چرا اما می ترسم به یاد بیارم ، می ترسم !

ــ شما باید با این واقعه خودتون را روبرو بکنید ، اصولا برای اینکه بشه از چنک مشکل نجات پیدا کرد ، باید باش روبرو شد ، باید کنار مشکل نشست ، روش دست کشید ، اونطور که بدونی و بتونی که حالا وقتشه که باهاش خداحافظی بکنی . وقتشه که ذهنیت هر یاخته بدنت را دراین مورد درد آور عوض کنی . زندگی به تازگی نیاز داره ، گیوی باید بتونی از خود درد ، درمان بسازی !

ـ یه چیزای یادم میاد ، یه چیزای هم پیرزن برام گفت ، اونم وقت مردنش !

ـ پیرزن کیه ؟

ـ روز بعد ازآتش سوزی حدودهای شش صبح یک گروه کولی های دوره گرد از آنجا عبور می کنن و منو که زخمی و بی هوش افتاده کنار درختی می بینن وبا خودشون می برن ، از این شهر به اون شهر ، از این ده به اون ده ، نزدشان غریبه بودم ، اما چاره ی دیگه ای نبود ، از بچه ی ایل تبدیل شدم به بچه کولی . لالا فال می گرفت ، کف می دید ، شوهرشم غربال درست می کرد قفل درست می کرد و همه ی زندگی در واقع بار یه الاغ بود ، یه الاغ که از بس عزیز بود یالشو حنا می بستن . من به پیرزن ننه  می گفتم ، اوناهم بهم می گفتن  "دار " یعنی درخت . یعنی کنار همون درخت که افتاده بودم ، نام درخت وبهم دادن اما من گیو  بودم ، خواهرم رودابه بود ، مادرم بی بناز بود و پدرم بهرام میر شکال بود ، من بچه ی دشت بودم ، همیشه نام خواهر و پدر مادرم وتو دلم تکرار می کردم که یادم نره ، من دار اونا و گیو خودم بودم .

ــ بگریه می افتد ، ناله می کند و یک باره سکوت و خیره به نقطه ای . از او می خواهم که باقی را در جلسه ی بعدی دنبال کنیم ، به چهره ام خیره می شود و چیزی نمی گوید ، مثل اینکه نمی شنود چه گفتم دوباره جمله را تکرار می کنم ، باز نگاهم می کند ، از نگاهش چیزی نمی توانم بخوانم ، سرش را پایین می اندازد و ساکت می شود . یک باره آهی می کشد و ادامه می دهد : پیر زن گفت چیزی باقی نمانده بود فقط تو بودی که خون آلود کنار درخت بی هوش افتاده بودی ، اول فکر کردیم مردی اما پیری گفت نه بی هوشه با کله گرفته به درخت ، اماخوب میشه . ما هم بچه نداشتیم ، بزرگت کردیم ، پیری مرد ، منهم در حال جون کندنم ، جایی که پیدات کردیم طرفای فارس بود ، این پانزده تومان چند شاهی بگیرو دنبال بختت برو ننه . گریه کنان ازش پرسیدم فارس کجاست ؟

در حالی که رمق نداشت دستش وکشید به بیرون چادر و گفت از اونور و تمام کرد .

در حدود یازده سالم بود ، پیری مرد ، خر چرمه مرد ، ننه هم چش روهم گذاشت و دیگه بازنکرد که نکرد . من ماندم و من ، اما نترسیدم ، کولی ها از هیچی نمی ترسند ، کولی مسافرهمه ی لحظه هاست ، کولی ساکن نیست نمی تونه باشه و گرنه دق می کنه  ، من هم اگر چه کولی زاده نبودم اما با کولی بزرگ شدم با کولی خواندم با کولی رقصیدم ، در سرگردانی کولی شریک شدم ، کولی شدم ، کولی دشت ها ، کوه ها جاده ها . غربال درست کردم ، قفل درست کردم ، مهره ی مهرو محبت فروختم ، حتا دزدی هم کردم . یادم میاد یه بار از کناریه شهر رد شدیم ، در یه خونه باز بود ، یه توپ فوتبال  دم در بود ، اینور و اونور نگاه کردم هیچکس نبود مثل عقاب بال زدم ، برداشتمش و فرار کردم ، البته پیری هیچی نگفت فقط ننه گفت از کجا پیداش کردی ....

ــ چه می گفتم آقای دکتر ؟

ــ آره راجع به توپ فوتبال گفتی. یادت میاد بعد از اینکه ننه مرد چه کردی ، چه جوری رسیدی به شیراز ؟

ــ تا اومدند ننه را ببرند راه افتادم ، پیاده اومدم تا رسیدم به جاده ای که ماشین رو بود .

ـ از کجا راه افتادی ؟

ــ از اطراف زاهدان ، می خواستم خودمو برسونم به زاهدان ، برم ژاندارمری ، با هر زحمتی بود توی گرما تونستم برسم به زاهدان . یه کم نون خریدم و خوردم ،  خیلی گشنم بودم بلاخره پرسون پرسون ژاندارمری را پیدا کردم .

ــ می خواستی ژاندارمری برات چکار کنه ؟

ــ لالا گفت ، لالا گفت برو بگو ، چادرا را بگو ، منو بگو ، پیری رو بگو ، بگو میخوای  بری فارس . ولی من تا اونموقع با ژاندارم حرف نزده بودم ، می ترسیدم آخه شهری ها از ما بدشون میومد ، فحش می دادن به کولییا ، خب منم می ترسیدم . بالاخره برای پیدا کردن فارس ، دل به دریا زدم و رفتم ژاندارمری . یه ژاندارمی با تفنگ ایستاده بود پرسید چه میخوای ، جواب دادم می خوام برم فارس ، خندید بهم ، همین موقع یه ژاندارم دیگه از ماشین پیاده شد بهش گفتم می خوام برم فارس ، به حرفام گوش کرد ، مهربون بود ، گفت بیا تو . رفتم یک کم که نشستم منو بردن پهلوش ، منم همه ی سرگذشتم و گفتم .

یه دو روزی توی ژاندارمری نگهم داشتند ، بعدش رییس منو برد خونه ی خودش .

رییس  هم بچه نداشت ، یک روز هم بردنم دکتر معاینه م کرد گفت سالم هست ، اولین بار بود که دکتر می دیدم ، در واقع رییس منو به فرزندی قبول کرد ، زندگیم عوض شد  زن و شوهر نازنینی بودند ، یاد گرفتم بهشون پدری و مادری بگم . پدری ویلون می زد ، مادری هم سه تار. کم کم خواندن و نوشتن یادگرفتم مدرسه رفتم با موسیقی آشنا شدم ، البته یه چیزایی همینطوری اولش از لالا و پیری یاد گرفتم ، لالا می خواند صدای خوبی داشت پیری هم یه چیزی مثل سه تارمی نواخت ، لالا یه شعر شهری هم می خواند ، این منو دیوانه می کرد : من کولی سرگردونه بی آشیونم ، پدرم کولی بوده مادرم کولی بوده خدا می دونه . در خونه ی جناب سروان یه زندگیه دیگه ای برام شروع شد که تونسم خودمو باهاش یکی بکنم ، این زن شوهر هم واقعا سنگ تمام گذاشتن ، مهربون با صبر و حوصله ، آخه من هم کمی ، بی حوصله ، حرف نشنو و بی مرزبودم ، از دنیای خاص کولی ها اومده بودم تو نظم و ترتیب ، یه کم سخت بود برام ،

اما مادری و پدری حوصله داشتند ، مهربون بودند .

ــ مدرسه را تو زاهدان رفتی ؟

ــ نه وقتی درجه ستوان یکمی گرفت منتقل  شدیم به آباده  ، در این شهربود که فهمیدم فارس چیه ، فارس کجاست توی بازار ملکی دوزا بود که نخستین بار زنی را دیدم با رختی که درست مانند رخت مادرم مثل رخت زنای ایل بود ، تنبان چین دار ، چارقد و آخ که اونروز چه حالی بهم دست داد ، فهمیدم لالا درست گفت " برو فارس " .تو همین شهردر کلاس های شبانه درس خوندم ، متفرقه شرکت کردم و خلاصه تونستم دیپلم بگیرم بیست سالم بود که دیپلم گرفت و این خیلی برام جالب بود که از آوارگی بیام و مثل شهری ها درس بخونم ، در این مدت هرکار می کردم این در نظرم بود که بتونم خانوادمو پیدا کنم سروان و زنش هم کوتاهی نمی کردند تمام شهرهای فارس ، از بهبهان گرفته تا استهبان  ، از آباده تا هر ده کوره ای را گشت زدیم بالاخره دشتی با آن مشخصات که در ذهنم بود در بویراحمد پیدا کردم اما زیاد کمکی نکرد . پدری با درجه ی سرگردی باز نشسته شد آمدیم ، درشیراز معلم شدم و در دانشگاه  درس خواندم و لیسانس گرفتم ، کتاب قصه م اومد بیرون اما قصه ی خودم پایان نیافت . شیرازدلرباهی کرد ، اما من دلی نداشتم که به شهر بدم ، من یه درد کهنه داشتم که هر لحظه نو می شد و نمی ذاشت که نفس بکشم این مشکلات درونی یک طرف ، رویدادهای ناگوار هم روم تلنبار می شد که گنجایشش نداشتم . اگر دردم یکی بودی چه بودی ، برگریزان پاییزی شروع شده بود که یک برگریزان چندین باره باز رویداد ، پدری و مادری که برای دیدار دوستی به یاسوج می رفتند در تصادف کشته شدند . آقای دکتر باقی بذاریم تا روز بیست و پنجم . سکوت می کند و خیره می شود به پرده ی آبی اتاق ، پا می شود بی آنکه کلامی بر زبان براند ، هم چنان حیران  ، دوباره می نشیند و آرام گریه می کند .

ــ آقای دکتر خیلی خسته م بهتره باقیشو .....

ـ بسیار خوب ، بسیار خوب ، کمی شاید سبکتر شدی ؟ نوبت بعدی را چهارشنبه  بیست و پنجم اردیبهشت ساعت دو ، وقت مناسبه ؟

ـ هیچ وقتی مناسب نیست ، تنها مرگ وقت مناسب را تعین می کنه .من مدیون زمان نیستم ، زمان منوفقط معطل کرده ، زمان اتاق تنگی شده که فقط منو درضلع جنوبیش  زندانی کرده ، به همین دلیل تا حالابرای من زمان گذشته یا جنوب زمان ، نقش اصلی را داشته ، یه وقت هم باید برگردم به حال و شایدم یه جورایی بشه تابه فردا یعنی شمال زمان رفت . اما من همیشه تو برهوت جنوب بسته هستم یه جورایی حال وگذشته م قابل تشخیص نیستن ، یعنی حرکت ندارم ، جامدم ، یک جور مرگ مجسمم  ، یک جور خودمم . یک جور نمی دونم اسمشو چه بذارم .

دیشب خواب می دیدم  روی همون تپه بودم ، بالای دشت که پشت سرمان آن دره ی عمیق که رودخانه درآن جاری بود ، جلوی چادرا داشتیم من و رودابه بازی می کردیم که یکهو ابر سیاهی آسمونو گرفت  و به جای بارون خاک سیاه همه ی دشت و گرفت ، دیگه چشمام هیچ جا را نمی دید ، رودابه را گم کردم ، وقتی رودابه را دیدم ، یه جوری شده بود ، من ازصداش شناختمش ، یه جوری ، نمی دونم چه جوری ، فقط صداش ، صدای رودابه بود ، همینطور که پساپس رفتم افتادم توی دره از ترس جیغ می کشیدم ،  مادرم و پدرم و پیری و لالا ، پدری و مادری ، منو گرفتن ، ترسم ریخت ، خوشحال شدم که کشته نشدم ، اگر نگرفته بودنم ، حتما کشته می شدم ، دیدم رودابه هم اونجاست دیگه خیلی خوشحال شدم .این خوابا دیگه دارند دیوونم می کنند ، اما همین خوابا یه جوری هم  منو اینور و انور می برند ، تو خواب ساکن و منجمد نیستم ، تو خواب می گردم هرچند خوشحال نیستم .

 

ــ باید تجربه کرد اما نباید ماند ، برای امروز کافی است تا بیست و پنجم  . من فکر می کنم تا حالا شما سد در سد موفق بودید ، از اون زندگی تا حالا ، از یک طرفی زندگی پرتلاطم و تجربه باری بوده ، بسیار خوب تا بیست وپنجم . از میزان قرص هاتان کاستم تا بیست و پنجم که همدیگر را باز ببینیم .

❊❊❊

ــ بیست و پنجم اردیبهشت ساعت دو بعد از ظهرست بوی بهار نارنج فضا را شاداب و خوشبو ساخته ، آنچنان که به گفته ی شاعر" هوایش مایه ناز و نیازست  " درمانجوی بعدی گیودنایی است ، تغیراتش از یک بهبودی نشان می دهد و شاید این مرد زجر دیده را از این درد ی که چون خوره او را می درد بتوان رهایی بخشید .

به جای او زال پور دوست و همکلاس سابق گیو وارد می شود ، آشفته و پریشان ، می پرسم چه شده ، می لرزد به لکنت افتاده ، او را دعوت بنشستن می کنم کنارش می نشینم ، اشک می ریزد ، اما نمی تواند گپ بزند ، لیوان آب سردی به او می دهم ، قلپی می خورد ، نفس تازه می کند و باز گریه می کند ، قرص آرامبخشی به او می دهم ، سکوت می کند ، منتظر می نشینم ، دراز می کشد ، بی گمان خبر درباره ی گیوست . آرام می شود

ــ آقای دکتر گیو رودابه را پیدا کرد !

ــ چه خوب ، کجا ؟ چه موقع ؟

ـ می دونی که همه جا سر می زد تا  دو هفته پیش ،  درهمین گشت و گذارها درمردستون *به زنی برخورد می کند که پشت دیواری خوابیده و مریض احوال است ، هم صحبت او می شود ، زن سخت تکیده و بیمار بوده ، پس از یک دو ساعت گپ زدن   راضیش می کند که او را به بیمارستان برساند ، زن از مهربانی گیو تعجب می کند و می نالد که این مدت جزافرادی که از ترحم ده شاهی یا یک قرانی که کنارش انداخته  اند ،  کسی بودنش را ، ناله هایش را نشنیده یا توجه نکرده ، به هرروی او را به بیمارستان می برد و خوشبختانه  پزشک بیمارستان یکی از هم کلاسی های مشترکمان بود که او هم مثل ما متفرقه خواند و رفت دانشکده پزشکی  ، خلاصه با کمک دکترآباده ای بستری شد . اما ازسفلیسش گرفته تا ناراحتی معده مبتلابوده وبدبختانه در معاینات متوجه شدند که سرطان پیشرفته ی پستان هم دارد .

این مدت هرروز به دیدار این زن که به نام نرگس شیرازی در دفتر بیمارستان ثبت شده بود می رود ، هفته پیش حال نرگس سخت به هم می خورد که باز بهتر می شود و اما درد رهایش نمی کرده سرانجام با همه ی دردها در حال گریه می گوید می خواهم اززندگیم برایت بگویم ، هیچکس زندگیم را و آنچه به سرم آمده نمی داند ، دلم خونست ، خون که فقط مرگ نجاتم می دهد اما پیش از مرگ می خواهم یک شاهد داشته باشم و تعریف می کند :

"  چادرما بالای دشتی که مثل رخت دخترای ایل مثل گلیم و گبه زیبا و رنگارنگ بود ، روی تپه ای برپا شده بود . دشت زیر پای مانفس می کشید ، ماصدای نفس کشیدن دشت را می شنیدیم . اون موقع من شش سالم بود  بهم می گفتن رودابه ، یه برادر داشتم پنج سالش بود که گیو نامش بود  ، شب و روز دشت زیبا بود ما جز دشت و کوهستان جایی را نمی شناختیم  یکی از همون شبها ی دشت بود ، شبهایی که ماه نیست ، ستاره ها میدان خودنمایی پیدا می کنند و از خانه های خود بیرون می آیند .

درچنین شب هایی من و گیوو هجیر پسر عمویم و فلامرز و گلپر پسر نخواسته ستاره ها را میان خودمان تقسیم می کردیم ، بعضی اوقاتم رو ستاره ها دعوا مون می شد .   ماه تی تی گل گل  می گفتیم اما  باد ، باد ، نه توفان ، توفان با تاخت اومد طرف چادرا ، کی ارشیر گفت چراغا را خاموش کنین ، خاموش کنین آتش سوزی نشه ، توفان بد جنس بود ، توفان کف به دهان آورد بود ، چادرا را برد هوا ، دست گیو از دستم ول شد  .... دیگه نمی دونم چه شد وقتی چشم باز کردم تو مردستون شیراز بودم شدم نرگس شیرازی ، اما تمام زمان تو دلم رودابه بودم ، برادرم گیو بود ، دختر دشت بودم ، رنگ سبز منو می برد دشت ، رنگ آبی منو می برد بالای آسمون دشت  ، اما اینجا شدم نرگس ، شدم همخوابه ی پول ، شدم آنچه می بینی ، البته این نرگس بود که در مردستون بود نه رودابه ، نه هرگز رودابه نبود . در این مدت خیلی گشتم تا شاید از خونوادم اثری پیدا کنم ، اما بی فایده بود ، باد همه چیزو همراه خودش برد ، مادرم ، پدرم برادرم ، دشتو ، شبای مهتابی ، آسمون پر ستاره ، ماه تی تی گل گل را ، همه چیز را ، الان با همه ی دردهایی که دارم ، احساس راحتی می کنم که به یه کسی گفتم من رودابه نام دارم نه نرگس شیرازی ، من همون رودابه ی شش ساله م . گیو دیگر تحمل نمی کند ، قلبش از قفسه ی سینه بیرون می زند که گریه کنان می گوید خواهرم من گیوم ، من گیوم ، من ...... من ....

حال گیو بدتر از رودابه می شود خوشبختانه دکتر به فریاد گیو می رسد با مرفین او را می خوابانند تا از گریه های هیستریک و دیوانه وارش کاسته شود .

چها روز پیش متاسفانه رودابه در گذشت ، به خاکش سپردیم و با سنگی که بر روی آن

نوشته شده بود : رودابه دنایی را باد برد ...

این چند روز هم من هم دکتر آباده ای مواظب گیو بودیم ، دیشب خونه من بود تا دو بعد از نیمه شب ، شراب خوردیم ، ویلن نواخت و با صدای غمگین اما صافش خوند "ای زندگی در چشم من همچون سرابی ، توافسونی افسانه ای .... و موقع خداحافظی هر چه التماس کردم همین جا بخوابد قبول نکرد ، گفت امشب دیگه تخت تخت می خوابم ، دیگه چیزی نیست که دنبالش باشم ، تا دیدار، مواظب خودت باش ، هرگزانسانیتت را فراموش نمی کنم ، شرمنده ی آدمای خوبم ، آدامای خوبم مانند دشتند . صبح که از   خواب بیدار شدم ، دلم شور زد به یاد جمله ی آخرش  افتادم ، زود رفتم در خونه ش هر چه در زدم ، در باز نکرد ، تلفن زدم جواب نداد ، رفتم کلانتری و خلاصه با پاسبان

آمدیم و دررا باز کردیم ، بله تخت و تخت خوابیده بود که جم نمی خورد ، با رخی پر از آرامش . بالاخره دستش را گذاشت تو دست رودابه و به آسمان صاف و مهتابی دشت رفت تا دوباره اسب سواری بکنند . او که معنای دشت بود دوباره به دشت برگشت .

 آقای دکتر خواهش می کنم برای من هم یک وقت بگذارید ، نیازمند به درمانم !!!دردها کم نیستند ، مرگ دشت ، مرگ سخت و درد آوری است آقای دکتر به من وقت بدید ، به من وقت بدید .

 

گریه اردیبهشت را فتح می کند ، بوی بهار نارنج  و غم به هم می آمیزند  

***

* مردسون  : فاحشه خانه

 

از نوامبر دوهزار یک  تا چهارم جون دوهزار دو

تورج پارسی اپسالا سوید

پرواز پرنده مهاجر


پرواز پرنده مهاجر


شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر می کند . بوف کور هدایت

 

پرواز پرنده مهاجر

 

تورج پارسی

 

مرد پراز تنهایی بود ، پسین هرروز راه می افتاد و از جنگل می گذشت تا به دریا می رسید و برنیمکتی که رنگ آبی داشت می نشست و به دریا خیره می شد . آنچنان خیره  که دریا در چشمانش خلاصه می گشت .دریا نیزحضور تنهاو ساکت او را حس می کرد ، و گه گاه با موجی خود را در زیر کفش مرد پنهان می نمود .

هنگامی که خورشید تن در دریا می شست و به خوابگاه می رفت ، مرد بر می خاست و آخرین نگاه را به دریا می انداخت واز راه جنگل با تنهایی به خانه بر می گشت .

روزی از روزان که به عادت همیشگی بر نیمکت نشسته وپا بر پا انداخته بود ، پرنده ای زیبا بر روی نیمکت کنارش نشست و به او خیره شد . مرد نگاه کوچک اما سنگین پرنده را بر خود حس کرد ، از گوشه ی چشم به پرنده نگاه کرد ، پرنده چشم در چشم مرد دوخت ، مرد سنگینی نگاه را تحمل نکرد ، باوجودیکه دوباره  به دریا خیره شد ،اما  نتوانست آرام باشد .

        پرنده مرد را نگاه کرد و مرد دریا را.....

 روزان بی شماری تکرار شدند ....تکرار ، تکرارروزهای همانند . مرد نگران بود ،نگران روزهای سخت دریا  ، روزانی که یخ بر کمر دریا می نشست و آبی دریا راتحقیر می کرد. مرددل آن نداشت که به دریا ی دربند خواری بنگرد . دریا گواه  لحظه های آبی او بود و زمستان با سرما وسکونش دریا را به بند می کشید . خواری دریا مرگ لحظه ها و رویاهای مرد بود . در یکی از همین روزها ی پر تلواسه ، آوندی بزرگ که همراه داشت ،از آب دریا پر کرد و باخود به خانه برد . آب را با مهر  در آوند دیگری که رنگ آبی داشت  ریخت و فردای آن روز از دریا ماهی قرض کرد و در آوند رها ساخت .

اینک مرد ،  در خانه دریا دارد ، ساعت ها  بر روی نیمکتی آبی می نشیند و در آرامشی گه خسته کننده به دریا خیره می شود .دریکی از همین روزان ،همان پرنده  بال زنان پشت پنجره نشست و به مرد خیره شد . مرد از نگاه پرنده نتوانست بگریزد ، حیران و بی اراده پنجره را گشود ، پرنده بال زنان به درون آمد و کنارش نشست و به او خیره شد . مرد نتوانست چشم از پرنده بردارد ،تپش قلب مرد سکوت اتاق پر از تنهایی را شکست .یک باره مرد زنی را در پیراهنی نازک دریایی در جلو خود جلوه گر دید

مرد شگفت زده نگاه می کرد ، چشمانش همچون نسیم که قصیل سبز را به ترنم وامیدارد ، بر اندام لخت زن به گردش در آمد .

زن مرد را نگاه کرد و مرد زن را..... نگاه با هزاران پاسخ بی پرسش ، نگاه در بلندای دلدادگی نگاه ...  زن با کرشمه ی شکوفایی گل ، جام شرابی به دست مرد داد  و گفت من آخرین زن رویاهای توام !

مرد چشمان را مالید ،آوند از آب خالی شده بود و زن درکنارش در رختخواب چشمان به تاک دوخته بود .

مرد زن را دریا نامید و با اوزندگی را آغازکرد .... زندگی همچون پرنده پرواز کرد و همچون دریا آبی آبی شد ...

ماه ها گذشت ، روزی زن گفت باید به کنار دریا برگردیم ، مرد گفت دریا تویی ، زن گفت باید هرچه زودتر راه بیفتیم . مرد از لحن صدای زن به دلشوره افتاد اما نمی دانست چرا .روزی سرد و یخ زده که بهار پشت در خانه ی زمستان ایستاده تا اجازه ورود بیابد، مرد به همراه زن به طرف دریا راه افتاد ،هر چه به دریا نزدیک ترمی شدند ، دلهره مرد بیش می شد .به دریا که رسیدند مرد زن را ندید ،اما در بالای سر خود پرنده ای را دید ،که دور زد و درآبی آسمان ناپدیدشد .

چشمان مرد دریاشد ،خسته با تنهایی به خانه برگشت آوند دوباره از آب پرشده بود ، بر نیمکت نشست و به دریا خیره شد ، رخ خسته ی مرد زیر بار غم خم شده بود

از آن روز،مرد ماه ها از خانه بیرون نیامد ، تا اینکه روزی صدای زنگ در به صدا درآمد ، مرد که در انتظار کسی نبود ، با بی حوصله گی در راه گشود، پیرزنی کولی را در برابر خود دید ، مرد به شگفتی و سئوال به او خیره شد ، پیرزن دست چپ مرد را کشید و به کف دست خیره شد و با صدایی لرزان گفت :

مادر به پرندگان مهاجر دل مبند . سپس دست مرد را رها کرد و از پله ها به طرف در خروجی سرازیر گشت. . .مرد    همچون خواب زده ای چشم  گشود و شتابزده به دنبالش  دوید اما او ناگهان ناپدید شد .مرد افسرده و پریشان سر به آسمان بلند کرد، چشمش  بر جغدی افتاد که ازبالکن خانه ی همسایه  به او نگاه می کرد ......

                                سیزده هم مارس هزار نهسد و نود هشت

سال هاست حیرانم تاتیانا


سال هاست حیرانم تاتیانا

·

سال هاست حیرانم تاتیانا

                          تورج  پارسی

ما شراب می نوشیدیم ، صورت هایمان گل انداخته بود ، اتاق گرم بود ، تو گارمون می زدی درست یادم میاد ، قایقرانان ولگا را  ، شراب برات ریختم ، رفتی بالا  مثل خوردن ودکا ، خندم گرفت ، خندیدیم ، چه خنده ای که اشک از چشمامون اومد ، پشت پیانو نشستی و ملودی دختر شیرازی را نواختی ، ساکت شدم ، و بعد یه باره زدم زیر گریه ، تو آهنگ و ادامه دادی و منم همچنان پابه پای تو گریستم . برف همه جا را گرفته بود ، نمی دونم برف چرا آنروزاینقدر سفید بود ، پشت پنجره سرما چمپاتمه زده بود و مثل اینکه یه جوری به داخل اتاق که گرم بود سرک می کشید ، من و تو سرمان گرم شده بود ، می خواندیم ، می ر قصیدیم ، تاتیانا همون موقع چشمم افتاد به چشمهای سرخ مرگ ، مثل یه گرگ گرسنه به تو چشم دوخته بود ، پرده را کشیدم ، نفسمو بستم ، همه ی درزهای در و پنجره را بستم ، یادت میاد طبقه ی سوم زندگی می کردیم ، نفسم را بستم ، اما توبی خیال همینطوریک بند می خواندی و گفتی فردا بایدبریم خونه ی آناستازیا ، تولدشه ، اما من نگران چشمای گرسنه ی مرگ بودم ، باز گفتی : نشنیدی چه گفتم ؟ نه ، من نگران بودم ، مرگ فقط به تو نگاه می کرد ، اومدم طوری وایسادم کنارت که نتونه ببیندت ، اونم جاش عوض کرد و درست چشماش انداخت تو چشمات . دیگه چیزی نفهمیدم ، ترا از راه لوله ی بخاری برد تاتیانا . آنشب تا صبح فقط گریه کردم ، هیچ یک از همسایه هام از گریه ی یک بند من ، نیامد که حالم وبپرسه حتا مادام گل سرخ ، اون همیشه سرخ ، همون مادام روزا که من بهش می گفتم مادام گل سرخ پرستار باز نشسته ارتش هم نیامد ، نه هیچ کس نیامد و اتاق هم بعد مرگ تو سرد شد تاتیانا و از اونروز دیگه من به بخش نرفتم ، کسی هم سراغ منو نگرفت ، منم به کشورم بازگشتم ، نمیدونم اونم چه جور ، من دیگه شدم جزیره  ی نا مسکون ، حیران سرگردون .

ــ سام تو اشتباه می کنی ، من در تصادف کشته شدم ، نه درخونه ، تو اونروز کنفرانس داشتی ، من در بیمارستان آخرین بیمار را دیدم و راه افتادم با دوچرخه به طرف تو ، خوشحال بودم ، تو راه فکر می کردم که حالا دیگه موقع بچه دارشدنه ، آخ سامی همیطور که پا می زدم حس کردم آبستنم ، حس کردم دارم می زام سامی ، بچه تولد شد  ، بچه موهاش سیاه مثل موهای توبود ، چشماش هم آبی بود مثل چشمای من ، روشن ، همون آبی که تو همیشه دوست داری گالوبوی " آبی " گالوبوی سامی ، داشتم روی دوچرخه شیرش می دادم که یهو یه ماشین پرتم کرد ، جیغ کشیدم  آی بچم ، آی بچم ، آخ آمن اون موقع مردم در حال شیر دادن به بچه . نه سام من در تصادف مردم نه تو خونه . سامی توچه جور رفتی کشورت ، چکار کردی اونجا؟

ــ نمی دونم زندگی سخت بود برام ، بی تو نمی دونستم چه کنم ، خانوادمو پیدا کردم ، اونا باورشون نمی شد تاتیانا که من زنده باشم ،  نه تاتیانا دیگه بعد ازتو تنها شدم ،

 با چند زن آشنا شدم ، نه اونا نام نداشتن ، منم نتونستم براشون نامی بذارم ، نه نمی خواستم، فقط یکی شون که نامشو گذاشتم بادومی ، آخه مثل ژاپنی ها بود ، مثل ترکمن ها ، بهش گفتم که مرگ از راه لوله ی بخاری ترا برد ، اون گوش می کرد اما باور نمی کرد مرگ از راه لوله ی بخاری ترا برده باشه ، بعضی اوقات می خندید و می گفت تو خود ت دکترروانشناسی می تونی خل بازی را بذاری کنار ، تاتیانا بعد از مرگ تو من از اتاق هایی که بخاری دارن می ترسم ، یه فوبیای ی تازه تاتی .

ــ اوه سام ! من در تصادف کشته شدم ، وقتی داشتم بچه را شیر می دادم . راستی سامی بچه مون چه شد ؟

ــ نمی دونم تاتیانا وقتی مرگ ترا از لوله بخاری برد شاید بچه هم ...

ــ نه سام پهلوان ! من سوار دوچرخه بودم ، تو باید بگردی و بچه مون را پید اکنی

ـ تا تیانا من دیگه هیچ جای مسکو را نمی شناسم ، فقط تونستم بیام تا این گورستون

ــ کی آوردت اینجا ؟

از یه جوون ریشو که چشمای آبی و موی سیاه داشت پرسیدم ، او گفت بیا دنبالم ، اما میان راه اصلا گپی نزد ، نزدیکی های تو که رسیدم ، بدون خداحافظی رکاب زد و رفت ، یهوتنها ماندم ، البته حیران که چرا این جوان خداحافظی نکرد ، تنها زمزمه ای ازدور که می رفت ، به گوشم رسید تاتیانا ، آوازی ، که گریه کردم ، نمی دونم این جوون کی بود ، بوی ترانه ی دختر شیرازی  ... در فضای اینجا پخش شد ، مثل بوی گل روزا تاتیانا ، دویدم دنبالش ، دویدم دنبال این آشنای بیگانه ، اما نتوستم بهش برسم ، رفت و من شکسته تر نزد تو آمدم .

ــ سام اون بچه مونه ، بگرد پیداش کن ، او به من و تو نیاز داره  ، شایدم از تو گله داره سام محزون  .

ــ تاتیانا من اونو چه جور پیدا کنم ، من دیگه مسکو را بلد نیستم تاتیانا ، مسکو دیگه غریبه ست ، دیگه روی خوش بهم نشون نمی ده ، هیچکس ، هیچکس تاتیانا منو نمی شناسه ، منم کسی رو نمی شناسم ، هیچکسی رو ، دیگه کسی تو مسکو نیست ، پارک پوشکین تاتیانا .

ــ پس چه جور اومدی مسکو ؟

ـ نمی دونم چه جوری ، اما اومدم .

ـ سام خسته ! کاتیا را به یاد می آری ، همون که زودتر از من درسش تموم شد ؟

ــ نه تاتیانا من بعد رفتن تو هیچکس را به یاد نمی یارم ، تمام وجود م پر ازتوو مرگ توست ، تاتیانا منو ببخش که نمی تونم کاتیا را به یاد بیارم

ــ سام روز تصادف من ، کاتیا کشیک بود ، هرچه تلاش کرده بود نتوسته بود منو از چنگ مرگ نجات بده

ــ می دونم من چشای سرخ مرگ فراموش نمی کنم ، اما کاتیا را ، نه نمی تونم بیاد بیارم

ـ سام حیران  ! کاتیا دختر ماریا پولیکا بود ، ماریا پولیکا استاد آناتومی ما بود ، استاد خودتم بود ، یادت میاد همیشه می گفتی شکل عمه ته ،  سرخ سفید و چاق بود .

خب حتما باید یادت بیاد ، اونروزکه ماریا پولکا از محاصره ۹۰۰ شبانه روز یه لنینگراد می گفت ،  اون موقع او دانشجوی سال اول پزشکی بوده ، اما مثل یه پزشک در جبهه لنینگراد کار می کرده ، یادت اومد که گفت " نباید ازورای جنگ ، زیبایی زندگی را شناخت ، زندگی با من و تو معنا می گیره ، زندگی عادت نیست "، یادت میاد سام  توتنها کسی بودی که یه باره دگرگون شدی و ماریا پولکا گفت :آه سام تو انسان شریفی هستی منو ببخش که روح حساس ترا آزردم ، اما جنگ یک واقعیت تلخ و سیاه بودکه ازدر دیوارمی بارید  و تو روز بعد اون شعر " باد وحشی است ، جنگ از آن وحشی تر " را سرودی ،  تو شعر را به ماریا هدیه کردی و ماریا همیشه شعر ترا زمزمه می کرد ، سامی! آخ چرا نمی تونی بیاد بیاری ، انسان بدون خاطره چگونه می تونه در زمان و بی اعتنا به زمان حرکت بکنه ، دکترسامی من ! خودت را بیاد بیار من دوست دارم که تو ، تو که ماریا همیشه می گفت هر زمان به انسان شرافتمند فکر می کنم سام نیز در جلو چشمم پیدا ش می شه ، به خودت برگردی ، دوباره خودتو پیدا کنی سام ، سامی فرق تو با من پس چیه ، پاسخی داری  ؟

ـ نه تاتیانا وقتی تو رفتی نام همه ی آدما از تومغزم  پاک شد ند ، البته جز نام تو ، یه نام دیگه هم تو مغزم هست بادومی فقط ، فقط .

ــ آه پهلوان شکسته خورده ! من در زیر خاک ، پویایی زمین را شاهدم ، تو چگونه تونسته ای همه ی فانوس ها راخاموش کنی ، چگونه درده ملیارد نورون فقط آرامگاه من و بادومی را ساخته ای و از دور برخودت خبر نداری ، سام پس اکسون و دیندریتها راچگونه  از کار انداخته ای . آه سامی بیچاره ی من ! زمان تعین کننده عادت تازه نیست بلکه انرژی ، انرژی نیازداری ، به زندگی برگرد  ، تو بیماری سام خودت هم میدونی باید ...از هرجهت کاتیا همسایه منه ، اونم در اثر سرطان مرده ،کلی حرف میزنیم،همیشه ازم می پرسه پس چرا سامی به دیدنت نمی یاد ، شاید فراموشت کرده

ـ نه تاتیانا من ترا نمی تونم فراموش کنم ، آخه من هنوز با تو زندگی می کنم

ـ اوه سام پرشکسته ، تو همیشه خودتی ، همیشه مثل هیچکس نیستی ، خندت از روی پاکیه ، گریه ت ازروی  پاکیه ، همیشه خوب بودی ، همیشه ، بعضی وقتا مثل بچه ها بهانه می گرفتی اما باز خودت بودی ، من کنار تو تاتیانا شدم اینو همیشه مامان می گفت ، خاله ها گواهی می کردند ، پدر می گفت نمی تونم بگم سام دومادمه ، آخ اون پسرم هم هست ، می دونی پاپا ترا خیلی دوست داشت ، یادت میاد ؟

ــ تاتیانا می ترسم بگم یادم نمی یاد تو ناراحت بشی ، گفتم مغزم فقط دو نامو به دست خودش سپرده توو بادومی را

ــ آه  تنهای من ، مرده ی بر پا ایستاده ! پس پدر و مادرت چی ، خانوادت سامی ، سرزمینت . بارها شب ها بالش از اشک آرامت خیس می شد و حتا برخی اوقات تو سرمای بیست درجه زیر صفر مسکو یه باره می گفتی : آه بوی نوروز ، بوی نوروز میاد و فوری شمع روشن می کردی و آیینه و گل روی میز میذاشتی و... ، آخ سامی به خاطر من به این دوران طولانی کودکیت خاتمه بده . داره به بادومی حسودیم می شه ، تو هیچکس وبیاد نمی یاری ، هیچکسه ، حتا این مدت نرفتی بچه مونو پیدا کنی ، ای کاش بادومی مو تونست دنیای تازه ای برای تو بسازه ، ای کاش ، تا تو زندگی نرمال پیدا کنی ، پس او کجاست ، بادومی را میگم ؟

ــ تاتی ، تاتی همیشه آبی من ، آخه من مسکو را با تو شناختم ، مسکو را با توتوش تنفس کردم ، با تو گریه کردم با تو ، آخ تاتی من ، وقتی تو رفتی من همه چیز را از دست دادم ، مسکو را از دستم دادم ، شب های مسکو را هم تاتیانا .می ترسم چیزی را بیاد بیاورم تاتی می ترسم ، بادومی هم ازم خسته شد و یک روز چمدونش برداشت و رفت ، همین رفت دیگه ! رفت .

ــ سامی بادومی هم دید توهنوزبا کسی زندگی می کنی که وجود نداره ، اما اونو ندیدی که وجود داشت .سامی انکار مرگ انکار تولده اصلا انکار " شدنه "باید فراموش کنی که دنیا برایت چقدر ترسناک بوده و هست یا ما چقدر ناتوان بودیم که برای ترسمان ، ترسمان که برخاسته از ذهنمان بوده و هست فکری نکردیم ، سامی تو باید بی من راهت را ادامه بدهی ، یادت میاد " کیم " رو که هر وقت می خواستیم غذا درست کنیم وباهم بخوریم توش می موندیم می گفت : سفر به دور دنیا با قدم اول آغاز می شه  و پا می شد اول پیاز خرد می کرد و بالاخره غذایی ترتیب می داد . یادت می آید وقتی از خواب بیدار می شدیم ، اگر هوای مسکو آفتابی بود پشت پنجره به آفتاب سلام می کردی و فوری می گفتی : به به چه آفتاب پاک قشنگی ، با آفتاب دیروزی فرق می کنه ، آخ سام من ، آفتاب را تو به من یاد دادی ، تو به من امید را در واقع لقمه کردی و خوراندی ، اما تودیگه اون مرد کوشا نیستی ، تو نمی توانی نام اون پهلوان استوره ای را با خودت حمل کنی  ! تو دیگر مجاز نیستی ، مجاز نیستی که سام باشی ، سامی من !من همسر تو بودم شنیدی ! بودم ، اما مثل اینکه نقش مادر هم برایت بازی کردم ، سام تو الان یک دکتر روانشناس بسیار کاردانی هستی ، هزاران نفر امید به تو بسته اند ، اما ، اما دریغ ، دریغ که تو هنوز در ماتم مرگ من روزت چون شب تنهایان سیاه است . یادت هست با گردن شق می گفتی : ما مویه نمی کنیم ، مویه و غم زمین را غمگین می کند ، ما باکار کردن غم اهریمنی را دور می رانیم  چه تکیه ای بر واژه  " ما " می کردی و این ما چه آرام تاریخ سرزمینت را به دوش می برد ، اما امروز سام ، سام بیچاره ی من ، درمانده ی من این همه مویه و ماتم با آنچه که گفتی جور در نمی آید ، عیب از توست سامی ، باید چاره ای بکنی ،  اگر امروز چاره ای نکنی فردا خیلی دیره  ، دیره . کیم رو به یاد آوردی ؟

ــ تاتی از من خسته شدی ، می دونم خسته شدی ، دیگه نمی یام می دونم خسته شدی از دستم ، پس ازسال ها سرانجام تونستم پیدا ت کنم ، تو را ناراحت کردم ، ترا اذیت کردم ، تاتی منو ببخش  ، دیگه .. نه کیم رو به یاد نمی یارم

ــ سام ! کیم دانشجوی چینی بود ، از همدوره های تو بود ، همیشه کشیک هایتان با هم می افتاد ، چرا نمی تونی اونو به یاد بیاری ، سام تو پنهان کاری روانی می کنی . تو هوش تیزی داشتی ، یادت هست وقتی یک دخترو پسربه هم چسبیده بودند لبخند می زدی و شعر ویلیام بلیک را می خواندی : عشق شیره جان یکدیگر مکیدن نیست !

یادت میاد سامی ، خوب یادت میاد . حالا چون من نیستم در عوض شیره ی جان خودت

را داری آنهم با بی رحمی می گیری ! سام انرژی تازه درست کن ، برو نترس ، نترس دست خودت را بگیر و محکم قدم بردار ،  فردا آفتاب تازه است . به قول کیم سفربه دور دنیا با قدم اول آغاز می شه ، قدم اول و بردار ، بردار ، سام

ــ تاتی

ــ سام از مسکو برو ، از مسکو یک گورستان ساختی که تنها من در آن خفتم  ،  از دنیا ، از زیبایی ها به قول خودت  بی کرانه    گورستان ساختی ، گورستان خود ساخته راخراب کن ، شخم بزن و جهانی از نو بساز ! برو، آنسوی مغز خسته ی تو گلی در حال شکوفایی است سام  همه ی رنگ ها چرنی » سیاه «نیستند ! آخ  تو بی رحم نبودی چگونه رنگ گالوبوی » آبی « را فراموش کردی ، تو عاشق طبیعت بودی ، در کنار زیبایی ها اشک در چشمانت جمع می شد ، یک آهنگ زیبا به تو پرواز می داد ،آه سام تو احتیاج به کمک داری ! باید به خودت کمک کنی دکتر سامی من ، ازدمیتری که استادت بود وقت بگیر ...

ــ کسی که چشمای خودشو بست ، می باید بتونه بازش کنه سام ، تو می باید خودتو خالی کنی و یه اطلاعات تازه وشادی به یاخته هات بدی ، تو از مرگ در هراسی ، مرگ تاتیانا وحشت مرگ زیاد کرده برات ، تو می دونی که تاتی مرده ، سامی الان تو" من " خودتو در خطر مرگ می بینی ، این ماتم برای خودته نه برای تاتیانا !  ازمرگ  می ترسی ، مرگ تاتیانا را برد ، توترسیدی ویک جا میخکوب شدی و فاجعه را ساختی !

ــ شنیدی چه گفت ، این کاتیا بود ، درست می گه ، تو خودت چشماتو ازترس بستی ، پس باید بتونی بازش کن ، بازش  کن سامی ! این هراسو از خودت دور کن ، مرگ یه امر طبیعی و نیازه ، همون قانونمندی است که تو بهش باور داشتی سام من ، سامی یکی از شعرهات را بخون ! همون و بخون همون سامی

 

❊❊❊

اینای که براتون شرح دادم ، حرفای او بود ، در این مدت چند سال پس از مرگ همسرش در دنیای خاص خودش ، دنیایی واقعا تاریک ، فقط با همسرش حرف می زد ، ما همه ی حرفاهش را یاداشت کردیم چون هر روز تکرار می شد او هیچ چیز را جز همین قصه ی دردناک به یاد نمی آورد ، قصه ای که رویاهای او بودند ، رویاهایی که در این چند سال نه واژه ای به آن افزوده ونه کم شد . من و او همکلاس بودیم ، کارمون را در همین بخش با هم شروع کردیم . کشیک هامون با هم بود اما منو به یاد نمی آورد ، دکتری بسیار باهوش ، کاردان ومسئول بود ، اما شوربختانه سرانجام تلخی پیدا کرد ، هفته ی پیش اومد و منو پس از چند سال به اسم صدا کرد ، از خوشحالی اشک اومد تو چشمام ، کنارش نشستم ، همه پرستارا و دکترا جمع شدن ، برخی از خوشحالی گریه کردن ، همه فکر کردیم که از تونل تاریک چند ساله بیرون اومده شب را راحت خوابید ، صبح پرستار متوجه می شود که در اثر سکته در گذشته است ، اما کی شمعی که هیچوقت روشن نشد و قاب عکس تاتیانا و گل خشکی که این چند سال همیشه روی میز کنار تختش بود ند جمع کرده و در ساک آبیش جا داده بود ؟ کی ......

قصه  دردناک سام ، غربتی  که همیشه از آن در رنج بود ، در همه ی ما دوستانش  هم چنان جاریست ..........                  

تابستان و پاییز ۲۰۰۲

 

سال هاست حیرانم تاتیانا


سال هاست حیرانم تاتیانا

·

سال هاست حیرانم تاتیانا

                          تورج  پارسی

ما شراب می نوشیدیم ، صورت هایمان گل انداخته بود ، اتاق گرم بود ، تو گارمون می زدی درست یادم میاد ، قایقرانان ولگا را  ، شراب برات ریختم ، رفتی بالا  مثل خوردن ودکا ، خندم گرفت ، خندیدیم ، چه خنده ای که اشک از چشمامون اومد ، پشت پیانو نشستی و ملودی دختر شیرازی را نواختی ، ساکت شدم ، و بعد یه باره زدم زیر گریه ، تو آهنگ و ادامه دادی و منم همچنان پابه پای تو گریستم . برف همه جا را گرفته بود ، نمی دونم برف چرا آنروزاینقدر سفید بود ، پشت پنجره سرما چمپاتمه زده بود و مثل اینکه یه جوری به داخل اتاق که گرم بود سرک می کشید ، من و تو سرمان گرم شده بود ، می خواندیم ، می ر قصیدیم ، تاتیانا همون موقع چشمم افتاد به چشمهای سرخ مرگ ، مثل یه گرگ گرسنه به تو چشم دوخته بود ، پرده را کشیدم ، نفسمو بستم ، همه ی درزهای در و پنجره را بستم ، یادت میاد طبقه ی سوم زندگی می کردیم ، نفسم را بستم ، اما توبی خیال همینطوریک بند می خواندی و گفتی فردا بایدبریم خونه ی آناستازیا ، تولدشه ، اما من نگران چشمای گرسنه ی مرگ بودم ، باز گفتی : نشنیدی چه گفتم ؟ نه ، من نگران بودم ، مرگ فقط به تو نگاه می کرد ، اومدم طوری وایسادم کنارت که نتونه ببیندت ، اونم جاش عوض کرد و درست چشماش انداخت تو چشمات . دیگه چیزی نفهمیدم ، ترا از راه لوله ی بخاری برد تاتیانا . آنشب تا صبح فقط گریه کردم ، هیچ یک از همسایه هام از گریه ی یک بند من ، نیامد که حالم وبپرسه حتا مادام گل سرخ ، اون همیشه سرخ ، همون مادام روزا که من بهش می گفتم مادام گل سرخ پرستار باز نشسته ارتش هم نیامد ، نه هیچ کس نیامد و اتاق هم بعد مرگ تو سرد شد تاتیانا و از اونروز دیگه من به بخش نرفتم ، کسی هم سراغ منو نگرفت ، منم به کشورم بازگشتم ، نمیدونم اونم چه جور ، من دیگه شدم جزیره  ی نا مسکون ، حیران سرگردون .

ــ سام تو اشتباه می کنی ، من در تصادف کشته شدم ، نه درخونه ، تو اونروز کنفرانس داشتی ، من در بیمارستان آخرین بیمار را دیدم و راه افتادم با دوچرخه به طرف تو ، خوشحال بودم ، تو راه فکر می کردم که حالا دیگه موقع بچه دارشدنه ، آخ سامی همیطور که پا می زدم حس کردم آبستنم ، حس کردم دارم می زام سامی ، بچه تولد شد  ، بچه موهاش سیاه مثل موهای توبود ، چشماش هم آبی بود مثل چشمای من ، روشن ، همون آبی که تو همیشه دوست داری گالوبوی " آبی " گالوبوی سامی ، داشتم روی دوچرخه شیرش می دادم که یهو یه ماشین پرتم کرد ، جیغ کشیدم  آی بچم ، آی بچم ، آخ آمن اون موقع مردم در حال شیر دادن به بچه . نه سام من در تصادف مردم نه تو خونه . سامی توچه جور رفتی کشورت ، چکار کردی اونجا؟

ــ نمی دونم زندگی سخت بود برام ، بی تو نمی دونستم چه کنم ، خانوادمو پیدا کردم ، اونا باورشون نمی شد تاتیانا که من زنده باشم ،  نه تاتیانا دیگه بعد ازتو تنها شدم ،

 با چند زن آشنا شدم ، نه اونا نام نداشتن ، منم نتونستم براشون نامی بذارم ، نه نمی خواستم، فقط یکی شون که نامشو گذاشتم بادومی ، آخه مثل ژاپنی ها بود ، مثل ترکمن ها ، بهش گفتم که مرگ از راه لوله ی بخاری ترا برد ، اون گوش می کرد اما باور نمی کرد مرگ از راه لوله ی بخاری ترا برده باشه ، بعضی اوقات می خندید و می گفت تو خود ت دکترروانشناسی می تونی خل بازی را بذاری کنار ، تاتیانا بعد از مرگ تو من از اتاق هایی که بخاری دارن می ترسم ، یه فوبیای ی تازه تاتی .

ــ اوه سام ! من در تصادف کشته شدم ، وقتی داشتم بچه را شیر می دادم . راستی سامی بچه مون چه شد ؟

ــ نمی دونم تاتیانا وقتی مرگ ترا از لوله بخاری برد شاید بچه هم ...

ــ نه سام پهلوان ! من سوار دوچرخه بودم ، تو باید بگردی و بچه مون را پید اکنی

ـ تا تیانا من دیگه هیچ جای مسکو را نمی شناسم ، فقط تونستم بیام تا این گورستون

ــ کی آوردت اینجا ؟

از یه جوون ریشو که چشمای آبی و موی سیاه داشت پرسیدم ، او گفت بیا دنبالم ، اما میان راه اصلا گپی نزد ، نزدیکی های تو که رسیدم ، بدون خداحافظی رکاب زد و رفت ، یهوتنها ماندم ، البته حیران که چرا این جوان خداحافظی نکرد ، تنها زمزمه ای ازدور که می رفت ، به گوشم رسید تاتیانا ، آوازی ، که گریه کردم ، نمی دونم این جوون کی بود ، بوی ترانه ی دختر شیرازی  ... در فضای اینجا پخش شد ، مثل بوی گل روزا تاتیانا ، دویدم دنبالش ، دویدم دنبال این آشنای بیگانه ، اما نتوستم بهش برسم ، رفت و من شکسته تر نزد تو آمدم .

ــ سام اون بچه مونه ، بگرد پیداش کن ، او به من و تو نیاز داره  ، شایدم از تو گله داره سام محزون  .

ــ تاتیانا من اونو چه جور پیدا کنم ، من دیگه مسکو را بلد نیستم تاتیانا ، مسکو دیگه غریبه ست ، دیگه روی خوش بهم نشون نمی ده ، هیچکس ، هیچکس تاتیانا منو نمی شناسه ، منم کسی رو نمی شناسم ، هیچکسی رو ، دیگه کسی تو مسکو نیست ، پارک پوشکین تاتیانا .

ــ پس چه جور اومدی مسکو ؟

ـ نمی دونم چه جوری ، اما اومدم .

ـ سام خسته ! کاتیا را به یاد می آری ، همون که زودتر از من درسش تموم شد ؟

ــ نه تاتیانا من بعد رفتن تو هیچکس را به یاد نمی یارم ، تمام وجود م پر ازتوو مرگ توست ، تاتیانا منو ببخش که نمی تونم کاتیا را به یاد بیارم

ــ سام روز تصادف من ، کاتیا کشیک بود ، هرچه تلاش کرده بود نتوسته بود منو از چنگ مرگ نجات بده

ــ می دونم من چشای سرخ مرگ فراموش نمی کنم ، اما کاتیا را ، نه نمی تونم بیاد بیارم

ـ سام حیران  ! کاتیا دختر ماریا پولیکا بود ، ماریا پولیکا استاد آناتومی ما بود ، استاد خودتم بود ، یادت میاد همیشه می گفتی شکل عمه ته ،  سرخ سفید و چاق بود .

خب حتما باید یادت بیاد ، اونروزکه ماریا پولکا از محاصره ۹۰۰ شبانه روز یه لنینگراد می گفت ،  اون موقع او دانشجوی سال اول پزشکی بوده ، اما مثل یه پزشک در جبهه لنینگراد کار می کرده ، یادت اومد که گفت " نباید ازورای جنگ ، زیبایی زندگی را شناخت ، زندگی با من و تو معنا می گیره ، زندگی عادت نیست "، یادت میاد سام  توتنها کسی بودی که یه باره دگرگون شدی و ماریا پولکا گفت :آه سام تو انسان شریفی هستی منو ببخش که روح حساس ترا آزردم ، اما جنگ یک واقعیت تلخ و سیاه بودکه ازدر دیوارمی بارید  و تو روز بعد اون شعر " باد وحشی است ، جنگ از آن وحشی تر " را سرودی ،  تو شعر را به ماریا هدیه کردی و ماریا همیشه شعر ترا زمزمه می کرد ، سامی! آخ چرا نمی تونی بیاد بیاری ، انسان بدون خاطره چگونه می تونه در زمان و بی اعتنا به زمان حرکت بکنه ، دکترسامی من ! خودت را بیاد بیار من دوست دارم که تو ، تو که ماریا همیشه می گفت هر زمان به انسان شرافتمند فکر می کنم سام نیز در جلو چشمم پیدا ش می شه ، به خودت برگردی ، دوباره خودتو پیدا کنی سام ، سامی فرق تو با من پس چیه ، پاسخی داری  ؟

ـ نه تاتیانا وقتی تو رفتی نام همه ی آدما از تومغزم  پاک شد ند ، البته جز نام تو ، یه نام دیگه هم تو مغزم هست بادومی فقط ، فقط .

ــ آه پهلوان شکسته خورده ! من در زیر خاک ، پویایی زمین را شاهدم ، تو چگونه تونسته ای همه ی فانوس ها راخاموش کنی ، چگونه درده ملیارد نورون فقط آرامگاه من و بادومی را ساخته ای و از دور برخودت خبر نداری ، سام پس اکسون و دیندریتها راچگونه  از کار انداخته ای . آه سامی بیچاره ی من ! زمان تعین کننده عادت تازه نیست بلکه انرژی ، انرژی نیازداری ، به زندگی برگرد  ، تو بیماری سام خودت هم میدونی باید ...از هرجهت کاتیا همسایه منه ، اونم در اثر سرطان مرده ،کلی حرف میزنیم،همیشه ازم می پرسه پس چرا سامی به دیدنت نمی یاد ، شاید فراموشت کرده

ـ نه تاتیانا من ترا نمی تونم فراموش کنم ، آخه من هنوز با تو زندگی می کنم

ـ اوه سام پرشکسته ، تو همیشه خودتی ، همیشه مثل هیچکس نیستی ، خندت از روی پاکیه ، گریه ت ازروی  پاکیه ، همیشه خوب بودی ، همیشه ، بعضی وقتا مثل بچه ها بهانه می گرفتی اما باز خودت بودی ، من کنار تو تاتیانا شدم اینو همیشه مامان می گفت ، خاله ها گواهی می کردند ، پدر می گفت نمی تونم بگم سام دومادمه ، آخ اون پسرم هم هست ، می دونی پاپا ترا خیلی دوست داشت ، یادت میاد ؟

ــ تاتیانا می ترسم بگم یادم نمی یاد تو ناراحت بشی ، گفتم مغزم فقط دو نامو به دست خودش سپرده توو بادومی را

ــ آه  تنهای من ، مرده ی بر پا ایستاده ! پس پدر و مادرت چی ، خانوادت سامی ، سرزمینت . بارها شب ها بالش از اشک آرامت خیس می شد و حتا برخی اوقات تو سرمای بیست درجه زیر صفر مسکو یه باره می گفتی : آه بوی نوروز ، بوی نوروز میاد و فوری شمع روشن می کردی و آیینه و گل روی میز میذاشتی و... ، آخ سامی به خاطر من به این دوران طولانی کودکیت خاتمه بده . داره به بادومی حسودیم می شه ، تو هیچکس وبیاد نمی یاری ، هیچکسه ، حتا این مدت نرفتی بچه مونو پیدا کنی ، ای کاش بادومی مو تونست دنیای تازه ای برای تو بسازه ، ای کاش ، تا تو زندگی نرمال پیدا کنی ، پس او کجاست ، بادومی را میگم ؟

ــ تاتی ، تاتی همیشه آبی من ، آخه من مسکو را با تو شناختم ، مسکو را با توتوش تنفس کردم ، با تو گریه کردم با تو ، آخ تاتی من ، وقتی تو رفتی من همه چیز را از دست دادم ، مسکو را از دستم دادم ، شب های مسکو را هم تاتیانا .می ترسم چیزی را بیاد بیاورم تاتی می ترسم ، بادومی هم ازم خسته شد و یک روز چمدونش برداشت و رفت ، همین رفت دیگه ! رفت .

ــ سامی بادومی هم دید توهنوزبا کسی زندگی می کنی که وجود نداره ، اما اونو ندیدی که وجود داشت .سامی انکار مرگ انکار تولده اصلا انکار " شدنه "باید فراموش کنی که دنیا برایت چقدر ترسناک بوده و هست یا ما چقدر ناتوان بودیم که برای ترسمان ، ترسمان که برخاسته از ذهنمان بوده و هست فکری نکردیم ، سامی تو باید بی من راهت را ادامه بدهی ، یادت میاد " کیم " رو که هر وقت می خواستیم غذا درست کنیم وباهم بخوریم توش می موندیم می گفت : سفر به دور دنیا با قدم اول آغاز می شه  و پا می شد اول پیاز خرد می کرد و بالاخره غذایی ترتیب می داد . یادت می آید وقتی از خواب بیدار می شدیم ، اگر هوای مسکو آفتابی بود پشت پنجره به آفتاب سلام می کردی و فوری می گفتی : به به چه آفتاب پاک قشنگی ، با آفتاب دیروزی فرق می کنه ، آخ سام من ، آفتاب را تو به من یاد دادی ، تو به من امید را در واقع لقمه کردی و خوراندی ، اما تودیگه اون مرد کوشا نیستی ، تو نمی توانی نام اون پهلوان استوره ای را با خودت حمل کنی  ! تو دیگر مجاز نیستی ، مجاز نیستی که سام باشی ، سامی من !من همسر تو بودم شنیدی ! بودم ، اما مثل اینکه نقش مادر هم برایت بازی کردم ، سام تو الان یک دکتر روانشناس بسیار کاردانی هستی ، هزاران نفر امید به تو بسته اند ، اما ، اما دریغ ، دریغ که تو هنوز در ماتم مرگ من روزت چون شب تنهایان سیاه است . یادت هست با گردن شق می گفتی : ما مویه نمی کنیم ، مویه و غم زمین را غمگین می کند ، ما باکار کردن غم اهریمنی را دور می رانیم  چه تکیه ای بر واژه  " ما " می کردی و این ما چه آرام تاریخ سرزمینت را به دوش می برد ، اما امروز سام ، سام بیچاره ی من ، درمانده ی من این همه مویه و ماتم با آنچه که گفتی جور در نمی آید ، عیب از توست سامی ، باید چاره ای بکنی ،  اگر امروز چاره ای نکنی فردا خیلی دیره  ، دیره . کیم رو به یاد آوردی ؟

ــ تاتی از من خسته شدی ، می دونم خسته شدی ، دیگه نمی یام می دونم خسته شدی از دستم ، پس ازسال ها سرانجام تونستم پیدا ت کنم ، تو را ناراحت کردم ، ترا اذیت کردم ، تاتی منو ببخش  ، دیگه .. نه کیم رو به یاد نمی یارم

ــ سام ! کیم دانشجوی چینی بود ، از همدوره های تو بود ، همیشه کشیک هایتان با هم می افتاد ، چرا نمی تونی اونو به یاد بیاری ، سام تو پنهان کاری روانی می کنی . تو هوش تیزی داشتی ، یادت هست وقتی یک دخترو پسربه هم چسبیده بودند لبخند می زدی و شعر ویلیام بلیک را می خواندی : عشق شیره جان یکدیگر مکیدن نیست !

یادت میاد سامی ، خوب یادت میاد . حالا چون من نیستم در عوض شیره ی جان خودت

را داری آنهم با بی رحمی می گیری ! سام انرژی تازه درست کن ، برو نترس ، نترس دست خودت را بگیر و محکم قدم بردار ،  فردا آفتاب تازه است . به قول کیم سفربه دور دنیا با قدم اول آغاز می شه ، قدم اول و بردار ، بردار ، سام

ــ تاتی

ــ سام از مسکو برو ، از مسکو یک گورستان ساختی که تنها من در آن خفتم  ،  از دنیا ، از زیبایی ها به قول خودت  بی کرانه    گورستان ساختی ، گورستان خود ساخته راخراب کن ، شخم بزن و جهانی از نو بساز ! برو، آنسوی مغز خسته ی تو گلی در حال شکوفایی است سام  همه ی رنگ ها چرنی » سیاه «نیستند ! آخ  تو بی رحم نبودی چگونه رنگ گالوبوی » آبی « را فراموش کردی ، تو عاشق طبیعت بودی ، در کنار زیبایی ها اشک در چشمانت جمع می شد ، یک آهنگ زیبا به تو پرواز می داد ،آه سام تو احتیاج به کمک داری ! باید به خودت کمک کنی دکتر سامی من ، ازدمیتری که استادت بود وقت بگیر ...

ــ کسی که چشمای خودشو بست ، می باید بتونه بازش کنه سام ، تو می باید خودتو خالی کنی و یه اطلاعات تازه وشادی به یاخته هات بدی ، تو از مرگ در هراسی ، مرگ تاتیانا وحشت مرگ زیاد کرده برات ، تو می دونی که تاتی مرده ، سامی الان تو" من " خودتو در خطر مرگ می بینی ، این ماتم برای خودته نه برای تاتیانا !  ازمرگ  می ترسی ، مرگ تاتیانا را برد ، توترسیدی ویک جا میخکوب شدی و فاجعه را ساختی !

ــ شنیدی چه گفت ، این کاتیا بود ، درست می گه ، تو خودت چشماتو ازترس بستی ، پس باید بتونی بازش کن ، بازش  کن سامی ! این هراسو از خودت دور کن ، مرگ یه امر طبیعی و نیازه ، همون قانونمندی است که تو بهش باور داشتی سام من ، سامی یکی از شعرهات را بخون ! همون و بخون همون سامی

 

❊❊❊

اینای که براتون شرح دادم ، حرفای او بود ، در این مدت چند سال پس از مرگ همسرش در دنیای خاص خودش ، دنیایی واقعا تاریک ، فقط با همسرش حرف می زد ، ما همه ی حرفاهش را یاداشت کردیم چون هر روز تکرار می شد او هیچ چیز را جز همین قصه ی دردناک به یاد نمی آورد ، قصه ای که رویاهای او بودند ، رویاهایی که در این چند سال نه واژه ای به آن افزوده ونه کم شد . من و او همکلاس بودیم ، کارمون را در همین بخش با هم شروع کردیم . کشیک هامون با هم بود اما منو به یاد نمی آورد ، دکتری بسیار باهوش ، کاردان ومسئول بود ، اما شوربختانه سرانجام تلخی پیدا کرد ، هفته ی پیش اومد و منو پس از چند سال به اسم صدا کرد ، از خوشحالی اشک اومد تو چشمام ، کنارش نشستم ، همه پرستارا و دکترا جمع شدن ، برخی از خوشحالی گریه کردن ، همه فکر کردیم که از تونل تاریک چند ساله بیرون اومده شب را راحت خوابید ، صبح پرستار متوجه می شود که در اثر سکته در گذشته است ، اما کی شمعی که هیچوقت روشن نشد و قاب عکس تاتیانا و گل خشکی که این چند سال همیشه روی میز کنار تختش بود ند جمع کرده و در ساک آبیش جا داده بود ؟ کی ......

قصه  دردناک سام ، غربتی  که همیشه از آن در رنج بود ، در همه ی ما دوستانش  هم چنان جاریست ..........                  

تابستان و پاییز ۲۰۰۲

 

پیروزه رستم اوا *

به زینت هاشمی و محمد عقیلی

        پیروزه  رستم اوا *

                تورج پارسی

ویرانه ای در من قد می کشد ، بزرگ می شود ، بیابانی می گردد ، بیابانی که گرما در آن فریاد می کشد . نمی دانم با بیابانم چه کنم ، آنرا به کجا ببرم ، کجا بگذارمش ؟ هرکس مرا می بیند می خواهد بپرسد که بیابانت را به کجا می بری . چه جواب بدهم ، چه بگویم ؟ بگویم که بیابانم را به کنار دریاچه می برم تا دلش باز شود! بگویم بیابانم را به کلاس رقص می برم ! راستی چه جوابی بدهم ؟ شما بگو چه جوابی  دارم که بدهم ؟ بگویم بیابانم را می برم تا با همسایه ها آشنا شود ! یا بیابانم را می برم تا والنتینا برایش شب های مسکو را بنوازد !.

نمی دانم چه بگویم فقط می دانم بیابان هر روزه بزرگتر می شود بطوریکه نمی توانم آنرا اینور و آنور بکشانم ، دارم خفه می شوم . امروز آقای ولکف را دیدم که کت و شلوار روزهای یکشنبه اش را پوشیده  و طبق معمول با گل فیالکا « بنفش»ه  که به یخه کتش  زده بود ، داشت جایی می رفت ، حالی پرسید ، وقتی درباره ی بیابانم با اوگپ زدم پکی به پیپش زد ، چشم ازمن برداشت و به نقطه ای که نفهمیدم دورست یا نزدیک خیره شد و پس از مکثی چند لحظه ای گفت :چرا ازدواج نمی کنی و رفت ، پس از چند قدم سرش را بر گرداند و مثل همیشه جدی گفت قهوه ای با والنتینا بخور ، قدمی است ! و دور شد و درقدمی دیگر با رضایت گفت : خیر پیش و کلاهش را به احترام تکانی داد .

ازدواج ! ازدواج ! جالب است . آقای ولکف که افسر بازنشسته ارتش است خودش ازدواج نکرده است اما راه خروج از بن بست را به من نشان می دهد ! یعنی چه ، پس چطور خودش ! خب شاید در او ویرانه ای قد نکشیده ، همه ی آدم ها که مانند هم نیستند . ولکف ، گل فیالکا ، والنتینا ، قهوه ، ازدواج ! آه خدای من بیابانم همه ی گپ های ولکف را شنید ، حتا بوی گل فیالکا و بوی قهوه وبوی والنتینا ، والنتیناکه همیشه بوی آپتکا «داروخانه »   می دهد را برد اما به روی خودش نیاورد .

من می دانم که فردا یا پس فردا صبرم را گم می کنم با وجودیکه التماسش می کنم که در این شرایط دستم را ول نکند ، سرگردانم نکند ، چون آنوقت خیلی سخت خواهد شد ، اما یک ترس ، یک ترس نا شناخته توی دلم چمپاتمه زده و عذابم می دهد . به یاد مادرم  که همسایه ها او را مادر هوشنگ خان صدا می کردند و بعضی هم خانم گرامی می خواندند ، می افتم که همیشه بالای باغچه که می ایستاد می گفت :اگر صبر نبود گل ها بزرگ نمی شدند ، بوافشانی نمی کردند و بالغ نمی شدند که پروانه و بلبل را بندی خود بکنند . مادر یادش به خیر دبیر ادبیات بود و شعر می گفت و همیشه ی خدا یک حافظ جیبی توی کیفش داشت . حالی اگر این صبر که به گفته ی مادر گل ها را 2 توی بغل بلبل و پروانه جا می دهد دست من را ول کند و توی این جار و جنجال جمعیت رهایم کند چه بایدم کرد ؟ راستی چه بایدم کرد  ؟

روی آستانه ی در که نه بلندست و نه کوتاه دراز می کشم ، خانم سیمونووا که همیشه بوی قارچ می دهد از پله هادارد پایین می آید جا به جا می شوم سلام می کنم با لبخندی که دندان های طلایش را نمایان می کند جواب سلام می دهد و برای هزارمین بار در باره ی نوه ی نه ماه اش برایم گپ می زند ، از شیرین کاری هایش  برخی اوقات فکر می کنم خانم سیمونووا که همیشه بوی قارچ می دهد نوه ای ندارد ، شایدم پسر یا دختری ندارد که نوه ای داشته باشد ، اما ازخود شیرین  کاری هایی را می سازد و به نام نوه اش به من می گوید . خانم سیمونووا می داند که من همه ی حرفهایش را گوش می کنم حتا وقتی در باره ی زویا زاخاریان دختر ارمنی که  کارمند پست است و در طبقه ی دوم زندگی می کند و خیلی هم زیباست و همیشه ی خدا بوی زردآلو می دهد حرفایی می زند ، گوش می کنم ، بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورم یا حتا در صورتم تعجب یا تصدیق حرفش را ببیند اما همیشه روی این جمله که می رسد ، اینور و آنور را بعد از شاید نیم ساعت وراجی نگاه می کند و می گوید : البته بین خودمان باشد شما که زبانتان قفل است . سرم را از سنگینی پایین می اندازم وبه قفل بودن زبانم می اندیشم   . سرانجام خانم سیمونووا رفت ، دوباره روی آستانه ی در دراز کشیدم ، در آسمان که آنروز پاک و آبی بود زنی به شکل زنهای کولی دیدم که آمد پایین و خیلی نزدیک شد ، مثل اینکه روی پشت بام خانه ی همسایه ، یک باره صدایم زد ، آره صدایم زد و به نامم خواند و گفت : در تو بهاری آغاز می شود ، در تو بارانی خواهد بارید که بیابانت آنرا یک باره خواهد نوشید ، بیابان آبستن می شود و بستانی خواهد زایید ، فردا مال توست فردا با بویی از گل رزا « گل سرخ »   و آسمانی پیروزه ای .

 این زن کولی مرا از کجا می شناسد تا حالا نه فالی گرفته ام نه مهره ای خریده ام ، پس از کجا مرا می شناسد و از فردایی با بوی گل رزا و آسمان پیروزه ای ، نوید می دهد . سرگئی در پیاده روی روبرو به من نگاه می کند گفتم سرگئی شنیدی ؟

ـــ چیه شنیدم ؟

ــ صدای کولی را

ــ کدام کولی ؟

ــ بابا همین کولی که روی پشت بام شماست !

سرگئی سری جنباند و ساکت شد . همین موقع کولی دوباره پیدایش شد و گفت : زندگی مال توست ، آنچه را گفتم دیگری نباید بداند ، گفتم آخه ، گفت آخه ندارد همین که گفتم . سرگئی گفت با کی حرف می زنی ؟

ــ با کولی گفتم با کولی ، زن کولی که روی پشت بام شماست !

ــ ما که پشت بام نداریم ، درساختمان چندین و چند طبقه کسی پشت بام دارد ، یک فکری به حال خودت بکن جانم ! سرگئی حرف می زد که صدای آشنایی از دوران کودکی به گوشم رسد صدا بلندتر می شود آه خدای من می خواند ، می خواند همان آهنگ  قدیمی را که خورشید می خواند . صدا بلندتر و بلندتر می شود . گفتم سرگئی می شنوی ترانه را تو حتما باید بشنوی چون معلم موسیقی هستی اگر خوب گوش کنی خواهی شنید !

صدا اوج می گیرد ، صدای خاورست ، آنوقت چهارده سالش بود ، پر از شور پراز پرواز . صدای خاورست دلم می خواهد سرگئی صدای خاوررا بشنود ، خاورمی خواند همان ترانه ی قدیمی را :

                سر دست یارم مخمل توسی ، جونم توسی

               از آون لبونت بده یه بوسی جونم بوسی

               آی سر شو شد نصف شد نیومد یارم گل بی خارم

با صدا همراه می شوم خاور می خواند ،  خاور پر از شوق و پر از باور می خواند و یک باره صدا قطع می شود و من گریه ام می گیرد ، بلند می گریم ، سرگئی از صدای گریه ام به این سو می آید و می پرسد چرا گریه می کنی ؟

ــ خاور همه ی ترانه را نخواند ، خاور همیشه ترانه را تا آخرش می خواند ، پس از سال ها که از آنجا دورم خاور برای اولین بار آمد و خواند اما تمام ترانه را نخواند .

ـ خاور کیه ؟

ـ همسایه ی دوره ی کودکیم ، چهارده سالش بود و همیشه بوی گرم حمام می داد و همیشه گل نرگس به موهای بافته اش که تاکمرش می رسید آویزان می کرد  خاورهمه ی اردیبهشت شهر را در خود جا داده بود ، مست و ملنگ ، آبی ، سبز ، بنفش ، همه ی رنگ ها ، بوی شب های مهتابی ، بوی گرم حمام ......

صدای خاور در من پنهان شده : سر دست یارم .... آخ خدای تنها و آیینه فام من چه باید کرد ؟ چطور سرگئی معلم موسیقی صدای خاور را نشیند ،او که بلند می خواند ، او که بلند می خواند از اون لبونت بده یک بوسی . گیریم که معنا را نفهمید صدا را که باید می شنید ، چطور نشنید . چطور  ؟

پاییز رخت شهر را عوض کرده است ، باد سردی می وزد و زمین زیر فرشی از برگ های زرد و حنایی نفس می کشد . یکی از شب های سرد پاییزی است ، دلم سخت گرفته است ، تاریکی همه ی دنیا ، جانم را سیاه می کند ، رنگ وبوی یک شب خسته و ولو *می گیرم . گریه ام می گیرد نه برای لحظه های بیداریم بلکه برای لحظه های خوابم که دیگر خالی وخالی یند ، نه از خاور در آن خبری هست و نه از کولی ، حتا دیگردر خواب هم همسایه ای ندارم نه سرگئی نه ولکف نه خانم سیمونووا نه والتیناکه بوی داروخانه می دهد و نه زویا که تکیه ی کلامش آری استق است « بیا اینجا » آخ که در خواب چقدر تنهام . دریکی از همین شب های واژگونه ی نیمسوخت که شب به سوک خود نشسته بود بالاخره خواب دیدم ، خواب دیدم که کنار آبشاری نشسته ام باد در ردای سپید آب می پیچید و پشنگه* های سردی وجود دردمند م را شفا 4می داد ند. پشنگه ها با ترنمی نازمند بر وجودم می نشستند و درمن آوازی خشنود بر می خاست ، آوازی از جنس صدای خاور و بوی بچه ی شیرخواره . خوابی که کاش در آن می ماندم ، همیشه می ماندم ، اگر چه همسایه و هم کلامی نداشتم  . زنهار که چنین خوابی را نباید تعبیر کرد ،خوابی که خود جام جهان نماست از جنس صدای خاور . صبح که از خواب بر خاستم باورم نمی شد که خواب پایانی داشته است ، شراب خواره ی خماری شدم دربن بست یک بهت  ابدی ، دردی از جنس کینه از زمینم برکند  و به جایی پرتم کرد که چاک چاک تبر در گوشم می پیچید .

زلزله ی بیداری و شب سمج بی تبار، خسته ام کرده است . شب کمان زهرگینش را به سویم کشیده  ، بر می خیزم با نیمی ودکا به خانه ی خانم سیمونووا می روم ، نخستین بارست که می خواهم پس از سال ها همسایگی  به دیدار او بروم . خانم سیمنووا در را باز می کند و خوشنودی نشان می دهد ،اتاق ساده است هیچ قاب عکسی دیوارهارا تزیین نکرده فقط عکس رنگ و رفته ای که خسته می نماید از مریم مقدس نزدیک پنجره آویزانست . من فکر می کردم که اتاق پرباشد از عکس های نوه ی نه ماهه ی خانم سیمنووا اما خانه از همه چیز خالی است . قهوه می خوریم و ودکا ، من ساکتم میدانم دیر یا زود او گپ خواهد زد ، من چیزی برای گفتن ندارم و کولی هم گفته که چیزی نگویم ، دردرونم جدالی است با آشفته مغزی همیشگی . سیمنووا بطری دوم را باز کرد .

ــ جنگ دوم که شروع شد ، هفت سال داشتم پدرم افسر نیروی دریایی بود و مادرم پرستـار هر دو به جبهه رفتند من پیش مادر بزرگم ماندم ما در حومه ی مسکو زندگی می کردیم آلمان ها مسکو را بمباران کردند ......

سکوت می کند وبه بطری خیره می شود ، چهره اش  پر از عقده ی درد باز نشده ای است . روی جمله ی فیلسوف رومی راه می روم ، روی درازا و پهنای جمله ، نمی دانم این بابا در چه حال و روزی بوده که چنین گفته است : این افکار آدمی است که زندگی او را می سازد .  روی جمله راه می روم ، پا می کشم ، دست می کشم ، از وسط جمله به چهره ی اندوه بار خانم سیمونووا نگاه می کنم ، خانم سیمونووا هفت سال دارد ، صدای بمب افکن ها سرسام آورست ، سیمنووای هفت ساله گوشه ای کز کرده و گریه می کند ، ساختمان فرو می ریزد ،  دیگر نمی توانم روی جمله راه بروم ، جمله به سنگلاخ می ماند ، ساختمان در اثر بمباران روی جمله خراب شده ، آخرین ، نمی دانم آخرین باشد اما ازاین فیلسوف که جمله اش زیر بمباران کج و کوله شده می خواهم بپرسم آیا این زندگی نکبت بار سیمونووا نیست که افکار او را ساخته ؟ سیمنووا بطر سوم را خالی می کند ، قهوه بوی قارچ می دهد ، مریم مقدس به من زل زده است . خانم سیمنووا در حال سرفه کردن می پرسد :

ــ چقدر از درست مانده ؟

ــ تقریبا یک سال

ــ دکتر روانشناس می شوی ؟

ــ هوم

ــ مسکو می مانی ؟

ــ امیدوارم !

ــ به خودت نمی توانی کمک بکنی ؟

ــ تا حال که نتوانسته ام !

ــ می توانی ، من مطمئنم که می توانی و می توانی شاید به منم کمک کنی !

ـ تا حال نزد روانشناس رفتی ؟ من پرسیدم

ــ خیلی زیاد اما درد همچنان با من بزرگ می شود  ، بزرگ و از خودم بزرگتر .

گریه می کند ، گریه ی هیستریک ، البته الکل بی اثر نبود ، اما او نیاز دارد ، نیاز بیان درد ، نیاز روکردن ، نیاز رهایی ، اما باید دید ژرفای درد چه اندازه است . من هیچی نمی دانم . گریه می کند ، صدای گریه ی سیمنووا را به درونم می برم ، ازجنس خشن و هاردردست ، دردی که با سماجت با آدم بزرگ می شود و هر لحظه  به آدم دردمند چیره تر می شود ، دردی پخشیده در درون و برون آدم دردمند ، دردی که رنگ اتاق و اشیاه دوربر راهم زعفرانی می کند ، سخت است با درد خوابیدن و با درد بیدار شدن . گریه اوج می گیرد سرم پایین است داخل قهوه ودکا می ریزم و با همه ی وجودم آنرا می مکم گریه ی سیمنووا با قهوه و ودکا قاطی می شود .

ــ جنگ دوم که شروع شد ، هفت سال داشتم پدرم افسر نیروی دریایی بود و مادرم پرستـار هر دو به جبهه رفتند من پیش مادر بزرگم ماندم  . آلمان ها مسکو یعنی قلب روسیه را هدف قرار داده بودند ، قلبی که می تپید ، و قلب همه ی مردمان سرزمین شوراها با مسکو می تپید و نازی ها آهنگ از کار انداختن آنرا داشتند ، اما مرد و زن جوان و پیر در برابر نازی ها ایستادگی کردند ، هزاران هزار سرباز روسی اسیر شدند ، کشته ها قابل شمارش نبود ند ، هرچه حلقه ی محاصره تنگتر می شد مرگ میدان بیشتری می یافت ، بمبارانها قطع نمی شد ، روی پشت بام ها ی مسکو توپ ها در جدال بودند ، روز و شب معنای خود را باخته بودند . زنان روسی از جوان تا پیر   با لباس های غیر زمستانی در سرمای  دسامبر باچنگ و دندان از سرزمین دفاع می کردند . از هر دو سو کشته ها فراوان و فراوانتر می شد ، غیر نظامی ها به جای خود ، اگر لباس  کشته ها رااز تنشان بیرون می آوردی تا مشخص نکند سرباز روسی است یا آلمانی ، آنگاه با حراج انسان روبرو می شدی ، جنگ وحشتناکترین بازاره مکاره ی حراج انسان است . دیوانه ای با اندیشه ی مالیخولیایی به دنبال اثبات نژاد برترست ، دراین مانده ام که مردمان چگونه و چرا در برابر ابلهان تاریخ زانو می زنند ؟ !! .

سیمونووا کمی ساکت می شود ، چشمانش سرخ و غمناکند ،بطری را خالی می کند ، سکسکه می کند ، لرزش دستانش زیاد و زیادتر می شوند ، کلمات له شده وبوی ودکا گرفته به بیرون می افتند ، همه  ی وجود این دختر هفت ساله  در ودکا غرقست ، قهوه بوی گریه می دهد ، آنرا می نوشم دلم می خواهد مست کنم ، گریه کنم ، اما ، اما هیچ فقط قطره های اشکی می شوم که از چشمان کم رنگ سیمنووا می چکد .

ــ  پس از مرگ مادر بزرگ نزد خاله ام به استالینگراد فرستاده شدم شوربختانه در

استالینگراد وضع بدتر از مسکو بود آلمان ها وارد شهر شده و جنگ خانه به خانه بودو در یکی از این خانه ها که تنها در گوشه ای کز کرده بودم و از ترس گریه می کردم گرفتار سربازانی شدم که زبانشان را نمی فهمیدم ، نازی ها ...  هفت یا هشت نفر بودند که مورد تجاوزم قرار دادند اما چرا نکشتند نمی دانم چرا؟ . جنگ ها میدان تجاوز به زنانست ، خواندم وقتی مغول ها بغداد را فتح کردند ، نخست به حمام زنانه یورش بردند !! در تمام زندگی مورد تجاوز قرار گرفته ام حتا

 Matti

 افسر نیروی دریایی فنلاندی که رهایم کرد و رفت و فقط از او یک جمله نزدم ماند ه که شاید آنهم یک نوع تجاوز باشد !  :

 minaa rakastan sinaa

« دوستت دارم »  

سیمونووا ساکت می شود ، اماچهره اش لبریزازدرد ست ، صدایی در گوشم می پیچد ، صدای سربازان آلمانی  که با همه ی درد و زجرکینه ی جنگ و سرمای روسیه از شهوت دیوانه اند تا از دختری ده ساله که مجموعه ای از درد و بی کسی و خفت است  کام بگیرند . سیمونووا از درد فریاد می کشد ، من فریاد را می شنوم ، گریه ام می گیرد ، گلویم از فریاد می سوزد ، دست و پا می زنم ، آخرین سرباز خود را در جسم آزرده ی سیمنووا خالی می کند ، سیمنووا بی هوش می افتد حتا ناله ای نمی کند ،  تاریخ چشمان خود را می بندد !!

ــ درست را ادامه بده ، چیزی از آن نمانده !

 به او خیره می شوم ،  گیجم چیزی نمی توانم بگویم  ، خیلی پرسش دارم ، اما نه نیاز نیست ، از زخم نباید گفت  ، جنگ تمام شده اما  وجود او همیشه مورد تجاوز آن لحظه های دردناک است ، نباید پرسید ، جامم را پر می کنم ، به ابلهان جهان می اندیشم ، جام را سر می کشم تا جان پردرد را شفا بخشد .

ــ فردا شروع می کنم ، به بیمارستان می روم ، از درد پرم ، لبریز ، لبریز و بیمارانم دردشان را روی دردهایم تلنبار می کنند . خلاصه ی همه ی دردهام !

ـ از پیروزه  چه خبر ؟

ـ فردا در بخش او را می بینم ، فردا شب بیا نزد من ، پیروزه هم هست ، حتما بیا تا پیروزه آهنگ تاجیکی بخواند و برقصد ،  می دانی او شمع هایش را می آورد تا اتاق را همانطور که می خواهد تزیین دهد ،  بیا باید فردا شب به همه ی درد ها مرخصی بدهیم ! نیازست که دردهاهم دور از ما نفسی بکشند .

ـ باشد تافردا شب

صورتش که هزاران سال درد انسان راحمل می کند  می بوسم و شب به خیر می گویم . در راه پله صدای جیغ سیمونووا را می شنوم که از درد به خود می پیچد و نفس های سربازان آلمانی که سماجت در لذت خود دارند . شب ساکت نیست در خود می لولد ، در کنار پنجره ایستاده ام و بر پوست خشن شب دست می کشم ، فریادهای سیمنووا درحضور بیمناک زمان بر دستم می ماسد .... چشمانم اشک آلودست ، صدای خاور پنجره را باز می کند ، اتاق پر می شود ، روی واژه ها لب می کشم ، بوی خاور میدهند ، اشک بوی قهوه ، بوی ودکا می دهد ، به درون سایه خود می خزم ، صدا دنبالم می کند : سر دست یارم مخمل توسی .... تار و پودم پرازخاور می شود ، انسان پایانی ندارد ، روی تخت دراز می کشم ، بالش بوی مخمل توسی می دهد ، انسان پایانی ندارد

وعده گاه کودکی من قد می کشد ، صدا ، صدا ، صدا  ........

 

                       اپسالا سوید        

                                     سیزده ماه مه تا نهم اکتبردوهزاریک