سال هاست حیرانم تاتیانا


سال هاست حیرانم تاتیانا

·

سال هاست حیرانم تاتیانا

                          تورج  پارسی

ما شراب می نوشیدیم ، صورت هایمان گل انداخته بود ، اتاق گرم بود ، تو گارمون می زدی درست یادم میاد ، قایقرانان ولگا را  ، شراب برات ریختم ، رفتی بالا  مثل خوردن ودکا ، خندم گرفت ، خندیدیم ، چه خنده ای که اشک از چشمامون اومد ، پشت پیانو نشستی و ملودی دختر شیرازی را نواختی ، ساکت شدم ، و بعد یه باره زدم زیر گریه ، تو آهنگ و ادامه دادی و منم همچنان پابه پای تو گریستم . برف همه جا را گرفته بود ، نمی دونم برف چرا آنروزاینقدر سفید بود ، پشت پنجره سرما چمپاتمه زده بود و مثل اینکه یه جوری به داخل اتاق که گرم بود سرک می کشید ، من و تو سرمان گرم شده بود ، می خواندیم ، می ر قصیدیم ، تاتیانا همون موقع چشمم افتاد به چشمهای سرخ مرگ ، مثل یه گرگ گرسنه به تو چشم دوخته بود ، پرده را کشیدم ، نفسمو بستم ، همه ی درزهای در و پنجره را بستم ، یادت میاد طبقه ی سوم زندگی می کردیم ، نفسم را بستم ، اما توبی خیال همینطوریک بند می خواندی و گفتی فردا بایدبریم خونه ی آناستازیا ، تولدشه ، اما من نگران چشمای گرسنه ی مرگ بودم ، باز گفتی : نشنیدی چه گفتم ؟ نه ، من نگران بودم ، مرگ فقط به تو نگاه می کرد ، اومدم طوری وایسادم کنارت که نتونه ببیندت ، اونم جاش عوض کرد و درست چشماش انداخت تو چشمات . دیگه چیزی نفهمیدم ، ترا از راه لوله ی بخاری برد تاتیانا . آنشب تا صبح فقط گریه کردم ، هیچ یک از همسایه هام از گریه ی یک بند من ، نیامد که حالم وبپرسه حتا مادام گل سرخ ، اون همیشه سرخ ، همون مادام روزا که من بهش می گفتم مادام گل سرخ پرستار باز نشسته ارتش هم نیامد ، نه هیچ کس نیامد و اتاق هم بعد مرگ تو سرد شد تاتیانا و از اونروز دیگه من به بخش نرفتم ، کسی هم سراغ منو نگرفت ، منم به کشورم بازگشتم ، نمیدونم اونم چه جور ، من دیگه شدم جزیره  ی نا مسکون ، حیران سرگردون .

ــ سام تو اشتباه می کنی ، من در تصادف کشته شدم ، نه درخونه ، تو اونروز کنفرانس داشتی ، من در بیمارستان آخرین بیمار را دیدم و راه افتادم با دوچرخه به طرف تو ، خوشحال بودم ، تو راه فکر می کردم که حالا دیگه موقع بچه دارشدنه ، آخ سامی همیطور که پا می زدم حس کردم آبستنم ، حس کردم دارم می زام سامی ، بچه تولد شد  ، بچه موهاش سیاه مثل موهای توبود ، چشماش هم آبی بود مثل چشمای من ، روشن ، همون آبی که تو همیشه دوست داری گالوبوی " آبی " گالوبوی سامی ، داشتم روی دوچرخه شیرش می دادم که یهو یه ماشین پرتم کرد ، جیغ کشیدم  آی بچم ، آی بچم ، آخ آمن اون موقع مردم در حال شیر دادن به بچه . نه سام من در تصادف مردم نه تو خونه . سامی توچه جور رفتی کشورت ، چکار کردی اونجا؟

ــ نمی دونم زندگی سخت بود برام ، بی تو نمی دونستم چه کنم ، خانوادمو پیدا کردم ، اونا باورشون نمی شد تاتیانا که من زنده باشم ،  نه تاتیانا دیگه بعد ازتو تنها شدم ،

 با چند زن آشنا شدم ، نه اونا نام نداشتن ، منم نتونستم براشون نامی بذارم ، نه نمی خواستم، فقط یکی شون که نامشو گذاشتم بادومی ، آخه مثل ژاپنی ها بود ، مثل ترکمن ها ، بهش گفتم که مرگ از راه لوله ی بخاری ترا برد ، اون گوش می کرد اما باور نمی کرد مرگ از راه لوله ی بخاری ترا برده باشه ، بعضی اوقات می خندید و می گفت تو خود ت دکترروانشناسی می تونی خل بازی را بذاری کنار ، تاتیانا بعد از مرگ تو من از اتاق هایی که بخاری دارن می ترسم ، یه فوبیای ی تازه تاتی .

ــ اوه سام ! من در تصادف کشته شدم ، وقتی داشتم بچه را شیر می دادم . راستی سامی بچه مون چه شد ؟

ــ نمی دونم تاتیانا وقتی مرگ ترا از لوله بخاری برد شاید بچه هم ...

ــ نه سام پهلوان ! من سوار دوچرخه بودم ، تو باید بگردی و بچه مون را پید اکنی

ـ تا تیانا من دیگه هیچ جای مسکو را نمی شناسم ، فقط تونستم بیام تا این گورستون

ــ کی آوردت اینجا ؟

از یه جوون ریشو که چشمای آبی و موی سیاه داشت پرسیدم ، او گفت بیا دنبالم ، اما میان راه اصلا گپی نزد ، نزدیکی های تو که رسیدم ، بدون خداحافظی رکاب زد و رفت ، یهوتنها ماندم ، البته حیران که چرا این جوان خداحافظی نکرد ، تنها زمزمه ای ازدور که می رفت ، به گوشم رسید تاتیانا ، آوازی ، که گریه کردم ، نمی دونم این جوون کی بود ، بوی ترانه ی دختر شیرازی  ... در فضای اینجا پخش شد ، مثل بوی گل روزا تاتیانا ، دویدم دنبالش ، دویدم دنبال این آشنای بیگانه ، اما نتوستم بهش برسم ، رفت و من شکسته تر نزد تو آمدم .

ــ سام اون بچه مونه ، بگرد پیداش کن ، او به من و تو نیاز داره  ، شایدم از تو گله داره سام محزون  .

ــ تاتیانا من اونو چه جور پیدا کنم ، من دیگه مسکو را بلد نیستم تاتیانا ، مسکو دیگه غریبه ست ، دیگه روی خوش بهم نشون نمی ده ، هیچکس ، هیچکس تاتیانا منو نمی شناسه ، منم کسی رو نمی شناسم ، هیچکسی رو ، دیگه کسی تو مسکو نیست ، پارک پوشکین تاتیانا .

ــ پس چه جور اومدی مسکو ؟

ـ نمی دونم چه جوری ، اما اومدم .

ـ سام خسته ! کاتیا را به یاد می آری ، همون که زودتر از من درسش تموم شد ؟

ــ نه تاتیانا من بعد رفتن تو هیچکس را به یاد نمی یارم ، تمام وجود م پر ازتوو مرگ توست ، تاتیانا منو ببخش که نمی تونم کاتیا را به یاد بیارم

ــ سام روز تصادف من ، کاتیا کشیک بود ، هرچه تلاش کرده بود نتوسته بود منو از چنگ مرگ نجات بده

ــ می دونم من چشای سرخ مرگ فراموش نمی کنم ، اما کاتیا را ، نه نمی تونم بیاد بیارم

ـ سام حیران  ! کاتیا دختر ماریا پولیکا بود ، ماریا پولیکا استاد آناتومی ما بود ، استاد خودتم بود ، یادت میاد همیشه می گفتی شکل عمه ته ،  سرخ سفید و چاق بود .

خب حتما باید یادت بیاد ، اونروزکه ماریا پولکا از محاصره ۹۰۰ شبانه روز یه لنینگراد می گفت ،  اون موقع او دانشجوی سال اول پزشکی بوده ، اما مثل یه پزشک در جبهه لنینگراد کار می کرده ، یادت اومد که گفت " نباید ازورای جنگ ، زیبایی زندگی را شناخت ، زندگی با من و تو معنا می گیره ، زندگی عادت نیست "، یادت میاد سام  توتنها کسی بودی که یه باره دگرگون شدی و ماریا پولکا گفت :آه سام تو انسان شریفی هستی منو ببخش که روح حساس ترا آزردم ، اما جنگ یک واقعیت تلخ و سیاه بودکه ازدر دیوارمی بارید  و تو روز بعد اون شعر " باد وحشی است ، جنگ از آن وحشی تر " را سرودی ،  تو شعر را به ماریا هدیه کردی و ماریا همیشه شعر ترا زمزمه می کرد ، سامی! آخ چرا نمی تونی بیاد بیاری ، انسان بدون خاطره چگونه می تونه در زمان و بی اعتنا به زمان حرکت بکنه ، دکترسامی من ! خودت را بیاد بیار من دوست دارم که تو ، تو که ماریا همیشه می گفت هر زمان به انسان شرافتمند فکر می کنم سام نیز در جلو چشمم پیدا ش می شه ، به خودت برگردی ، دوباره خودتو پیدا کنی سام ، سامی فرق تو با من پس چیه ، پاسخی داری  ؟

ـ نه تاتیانا وقتی تو رفتی نام همه ی آدما از تومغزم  پاک شد ند ، البته جز نام تو ، یه نام دیگه هم تو مغزم هست بادومی فقط ، فقط .

ــ آه پهلوان شکسته خورده ! من در زیر خاک ، پویایی زمین را شاهدم ، تو چگونه تونسته ای همه ی فانوس ها راخاموش کنی ، چگونه درده ملیارد نورون فقط آرامگاه من و بادومی را ساخته ای و از دور برخودت خبر نداری ، سام پس اکسون و دیندریتها راچگونه  از کار انداخته ای . آه سامی بیچاره ی من ! زمان تعین کننده عادت تازه نیست بلکه انرژی ، انرژی نیازداری ، به زندگی برگرد  ، تو بیماری سام خودت هم میدونی باید ...از هرجهت کاتیا همسایه منه ، اونم در اثر سرطان مرده ،کلی حرف میزنیم،همیشه ازم می پرسه پس چرا سامی به دیدنت نمی یاد ، شاید فراموشت کرده

ـ نه تاتیانا من ترا نمی تونم فراموش کنم ، آخه من هنوز با تو زندگی می کنم

ـ اوه سام پرشکسته ، تو همیشه خودتی ، همیشه مثل هیچکس نیستی ، خندت از روی پاکیه ، گریه ت ازروی  پاکیه ، همیشه خوب بودی ، همیشه ، بعضی وقتا مثل بچه ها بهانه می گرفتی اما باز خودت بودی ، من کنار تو تاتیانا شدم اینو همیشه مامان می گفت ، خاله ها گواهی می کردند ، پدر می گفت نمی تونم بگم سام دومادمه ، آخ اون پسرم هم هست ، می دونی پاپا ترا خیلی دوست داشت ، یادت میاد ؟

ــ تاتیانا می ترسم بگم یادم نمی یاد تو ناراحت بشی ، گفتم مغزم فقط دو نامو به دست خودش سپرده توو بادومی را

ــ آه  تنهای من ، مرده ی بر پا ایستاده ! پس پدر و مادرت چی ، خانوادت سامی ، سرزمینت . بارها شب ها بالش از اشک آرامت خیس می شد و حتا برخی اوقات تو سرمای بیست درجه زیر صفر مسکو یه باره می گفتی : آه بوی نوروز ، بوی نوروز میاد و فوری شمع روشن می کردی و آیینه و گل روی میز میذاشتی و... ، آخ سامی به خاطر من به این دوران طولانی کودکیت خاتمه بده . داره به بادومی حسودیم می شه ، تو هیچکس وبیاد نمی یاری ، هیچکسه ، حتا این مدت نرفتی بچه مونو پیدا کنی ، ای کاش بادومی مو تونست دنیای تازه ای برای تو بسازه ، ای کاش ، تا تو زندگی نرمال پیدا کنی ، پس او کجاست ، بادومی را میگم ؟

ــ تاتی ، تاتی همیشه آبی من ، آخه من مسکو را با تو شناختم ، مسکو را با توتوش تنفس کردم ، با تو گریه کردم با تو ، آخ تاتی من ، وقتی تو رفتی من همه چیز را از دست دادم ، مسکو را از دستم دادم ، شب های مسکو را هم تاتیانا .می ترسم چیزی را بیاد بیاورم تاتی می ترسم ، بادومی هم ازم خسته شد و یک روز چمدونش برداشت و رفت ، همین رفت دیگه ! رفت .

ــ سامی بادومی هم دید توهنوزبا کسی زندگی می کنی که وجود نداره ، اما اونو ندیدی که وجود داشت .سامی انکار مرگ انکار تولده اصلا انکار " شدنه "باید فراموش کنی که دنیا برایت چقدر ترسناک بوده و هست یا ما چقدر ناتوان بودیم که برای ترسمان ، ترسمان که برخاسته از ذهنمان بوده و هست فکری نکردیم ، سامی تو باید بی من راهت را ادامه بدهی ، یادت میاد " کیم " رو که هر وقت می خواستیم غذا درست کنیم وباهم بخوریم توش می موندیم می گفت : سفر به دور دنیا با قدم اول آغاز می شه  و پا می شد اول پیاز خرد می کرد و بالاخره غذایی ترتیب می داد . یادت می آید وقتی از خواب بیدار می شدیم ، اگر هوای مسکو آفتابی بود پشت پنجره به آفتاب سلام می کردی و فوری می گفتی : به به چه آفتاب پاک قشنگی ، با آفتاب دیروزی فرق می کنه ، آخ سام من ، آفتاب را تو به من یاد دادی ، تو به من امید را در واقع لقمه کردی و خوراندی ، اما تودیگه اون مرد کوشا نیستی ، تو نمی توانی نام اون پهلوان استوره ای را با خودت حمل کنی  ! تو دیگر مجاز نیستی ، مجاز نیستی که سام باشی ، سامی من !من همسر تو بودم شنیدی ! بودم ، اما مثل اینکه نقش مادر هم برایت بازی کردم ، سام تو الان یک دکتر روانشناس بسیار کاردانی هستی ، هزاران نفر امید به تو بسته اند ، اما ، اما دریغ ، دریغ که تو هنوز در ماتم مرگ من روزت چون شب تنهایان سیاه است . یادت هست با گردن شق می گفتی : ما مویه نمی کنیم ، مویه و غم زمین را غمگین می کند ، ما باکار کردن غم اهریمنی را دور می رانیم  چه تکیه ای بر واژه  " ما " می کردی و این ما چه آرام تاریخ سرزمینت را به دوش می برد ، اما امروز سام ، سام بیچاره ی من ، درمانده ی من این همه مویه و ماتم با آنچه که گفتی جور در نمی آید ، عیب از توست سامی ، باید چاره ای بکنی ،  اگر امروز چاره ای نکنی فردا خیلی دیره  ، دیره . کیم رو به یاد آوردی ؟

ــ تاتی از من خسته شدی ، می دونم خسته شدی ، دیگه نمی یام می دونم خسته شدی از دستم ، پس ازسال ها سرانجام تونستم پیدا ت کنم ، تو را ناراحت کردم ، ترا اذیت کردم ، تاتی منو ببخش  ، دیگه .. نه کیم رو به یاد نمی یارم

ــ سام ! کیم دانشجوی چینی بود ، از همدوره های تو بود ، همیشه کشیک هایتان با هم می افتاد ، چرا نمی تونی اونو به یاد بیاری ، سام تو پنهان کاری روانی می کنی . تو هوش تیزی داشتی ، یادت هست وقتی یک دخترو پسربه هم چسبیده بودند لبخند می زدی و شعر ویلیام بلیک را می خواندی : عشق شیره جان یکدیگر مکیدن نیست !

یادت میاد سامی ، خوب یادت میاد . حالا چون من نیستم در عوض شیره ی جان خودت

را داری آنهم با بی رحمی می گیری ! سام انرژی تازه درست کن ، برو نترس ، نترس دست خودت را بگیر و محکم قدم بردار ،  فردا آفتاب تازه است . به قول کیم سفربه دور دنیا با قدم اول آغاز می شه ، قدم اول و بردار ، بردار ، سام

ــ تاتی

ــ سام از مسکو برو ، از مسکو یک گورستان ساختی که تنها من در آن خفتم  ،  از دنیا ، از زیبایی ها به قول خودت  بی کرانه    گورستان ساختی ، گورستان خود ساخته راخراب کن ، شخم بزن و جهانی از نو بساز ! برو، آنسوی مغز خسته ی تو گلی در حال شکوفایی است سام  همه ی رنگ ها چرنی » سیاه «نیستند ! آخ  تو بی رحم نبودی چگونه رنگ گالوبوی » آبی « را فراموش کردی ، تو عاشق طبیعت بودی ، در کنار زیبایی ها اشک در چشمانت جمع می شد ، یک آهنگ زیبا به تو پرواز می داد ،آه سام تو احتیاج به کمک داری ! باید به خودت کمک کنی دکتر سامی من ، ازدمیتری که استادت بود وقت بگیر ...

ــ کسی که چشمای خودشو بست ، می باید بتونه بازش کنه سام ، تو می باید خودتو خالی کنی و یه اطلاعات تازه وشادی به یاخته هات بدی ، تو از مرگ در هراسی ، مرگ تاتیانا وحشت مرگ زیاد کرده برات ، تو می دونی که تاتی مرده ، سامی الان تو" من " خودتو در خطر مرگ می بینی ، این ماتم برای خودته نه برای تاتیانا !  ازمرگ  می ترسی ، مرگ تاتیانا را برد ، توترسیدی ویک جا میخکوب شدی و فاجعه را ساختی !

ــ شنیدی چه گفت ، این کاتیا بود ، درست می گه ، تو خودت چشماتو ازترس بستی ، پس باید بتونی بازش کن ، بازش  کن سامی ! این هراسو از خودت دور کن ، مرگ یه امر طبیعی و نیازه ، همون قانونمندی است که تو بهش باور داشتی سام من ، سامی یکی از شعرهات را بخون ! همون و بخون همون سامی

 

❊❊❊

اینای که براتون شرح دادم ، حرفای او بود ، در این مدت چند سال پس از مرگ همسرش در دنیای خاص خودش ، دنیایی واقعا تاریک ، فقط با همسرش حرف می زد ، ما همه ی حرفاهش را یاداشت کردیم چون هر روز تکرار می شد او هیچ چیز را جز همین قصه ی دردناک به یاد نمی آورد ، قصه ای که رویاهای او بودند ، رویاهایی که در این چند سال نه واژه ای به آن افزوده ونه کم شد . من و او همکلاس بودیم ، کارمون را در همین بخش با هم شروع کردیم . کشیک هامون با هم بود اما منو به یاد نمی آورد ، دکتری بسیار باهوش ، کاردان ومسئول بود ، اما شوربختانه سرانجام تلخی پیدا کرد ، هفته ی پیش اومد و منو پس از چند سال به اسم صدا کرد ، از خوشحالی اشک اومد تو چشمام ، کنارش نشستم ، همه پرستارا و دکترا جمع شدن ، برخی از خوشحالی گریه کردن ، همه فکر کردیم که از تونل تاریک چند ساله بیرون اومده شب را راحت خوابید ، صبح پرستار متوجه می شود که در اثر سکته در گذشته است ، اما کی شمعی که هیچوقت روشن نشد و قاب عکس تاتیانا و گل خشکی که این چند سال همیشه روی میز کنار تختش بود ند جمع کرده و در ساک آبیش جا داده بود ؟ کی ......

قصه  دردناک سام ، غربتی  که همیشه از آن در رنج بود ، در همه ی ما دوستانش  هم چنان جاریست ..........                  

تابستان و پاییز ۲۰۰۲

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد