کوچه مرادی چمنی

کوچه مرادی چمنی

                                                  کوچه مرادی چمنی                                                          به عبدالحسین باقرخانی

                                             تورج پارسی 

 

تمام زمین های زراعتی پیرامون شهر و از دم تیغ گذراندن تا خونه ها مثل دمل چرکین روی گرده ی زمین  که دیگه نمی تونه نفس بکشه ، بیان بالا . نوم خدا شهر داره بزرگ میشه ! !

اولین خونه رو رستم مرادی چمنی کارگر بازنشسته شرکت نفت ساخت ، آ! وقتی به یاد گندم کارا و جوکارا می افتم کفری می شم مثل اسب سم به زمین می کوبم . آخ که چه قد و بالایی داشتن درست تا زین اسب . پسینا که نسیم راه می افتاد ساقه های گندم و جو مثل دخترای تازه بالغ سرتا پاشوق می شدن می رقصیدند و می غلتیندند انگشت به د هن می گرفتم از دریای سبز، دریا صفا و برکت . حالا خونه آجر ی جای دریای سبز وگرفته . روزیکه شالوده خونه ی رستم  کندند ، کهسار گرمسیری شیرزاد حالش به هم خورد ،   یه گوشه ای وایساده بود با چشم پر اشک و دل پرخون  نگاه می کرد . هر کلنگی که بالا می رفت او هم تو هم می ریخت آخه چه جور میشه رضا داد که به جای قصیل سوز❊ به جای ساقه های برافراشته ی گندم و جو آجر رو آجر بذارن  , چپو شد چپو زندگی!.

کهسارداره تموم می کنه داره جون می کنه گندم زارها وجودش  بودن . از اول صبح تا آخر شب می ایستاد با خوشه ها حرف می زد پنگه ی ❊ می زد و می خوند و برای چشمای شور کشار❊ دود می کرد و خوشه ها را با دست نوازش می کرد و مثل ضبط صوت یه بند می گفت :بر چشم بد لعنت . رهگذرا هم می گفتن دش باده  بعد با خوشحالی می گفت  : خدا بخواد سال خوبیه کلی اروسی و سفره درپیشه شایدم دیگه فرجی بشه که برم دست مهتو بگیرم و بیارمش و ما هم سامونی بگیریم  .حالا کهسار باید بناله تا دق  کنه .کهسار که صاحب زمین نبود ، ارباب نبود ، فقط بازیار بود اما با همه ی فقری که از تموم جونش فریاد می کشید ،  پیوند  با زمین سرپانگهش داشته بود  

***

رستم مرادی چمنی با زنش گل بختیار و پسرش فرهاد جان به خونه آجر ی چیاکشی*  کردند رستم برای کشیدن آب و برق تلاش می کنه هر روز به اداره ها سر می زنه تا هرچه زودتر لوله آب و شعله برق وراه بندازه .اولین  کاری که مرادی چمنی انجام داد مشخص کردن نام  کوچه بود با وجودیکه تنها خونه ی این نقطه ی دور افتاده است ولی  روی مقوا نوشت کوچه مرادی چمنی  وبا میخ کوره چهار پهلوی خونه کوبوند و یک جا هم با رنگ نوشت .بالاخره تنها خونه ی نقطه دورافتاده صاحب کوچه هم  شد . مرادی الان شدیدا به فکر آب و برقه ، هر روز صبح راه می افته به طرف ادارات

 

***

رستم پسینا صندلی  لهستانی می زاره دم در و آب از چاه می کشد و جلو درخونه یا درواقع کوچه مرادی چمنی رو آب پاشی می کنه ،گل بختیار هم رو آسونه ی در می شینه و از آینده گپ می زنه از روزی که برق و آب میاد و خونه های دیگه  که ساخته میشن . البته اهالی کوچه میدونند که هر چه دارند از صدقه سر مرادی چمنی و گل بختیاره دارند ! گل بختیار لبخندی از روی رضایت می زنه که همه ی دندونای طلاش  نمایون میشن و مرادی چمنی  هم مثل فاتحی از سر صندلی جابه جا میشه و سری  از روی رضایت تکون می ده .گل بختیار در حالی که آهی می کشه می گه : ای فرامرز جان عاقبت نه بخیر اگر دپیلمش گرفته بود مثل پسرای سلیمانی دهنورد، دختر کور منجلک *پاکبخواه و کیک و  کیک  که از لین های* کارگری رفتن لندن و فردا بر می گردن و کارمند شرکت میشن و بیاو برویی وبوارده نشین میشن او هم مهندس می شد ، ماشاالله چه بهش میاد مهندس فرهاد جان مرادی چمنی بزنم به تخته .شنیدم دختر پاکبخواه  برگشته مهندس شده ، ای پسر ماهم که معلم سرخونه براش گرفتیم یک پاش کرد تو ملکی * که می خواد هنرپیشه بشه نامه داد و نامه گرفت با بیک ایمانوردی ، هنوزم دنبال هنرپیشگیه تا لنگ ظهر می خوابه بعدش هم میزنه بیرون اینم شد نون وآب براش . مرادی دلش گرفت از روی صندلی کمی جابه جاشد و روش اون ور کرد تا حرف وعوض بکنه .

ــ میگم باغچه را هم گل می کارم  ریحون ، نعناع ، پیرگ *... آب لوله که بر سه .... گل بختیار  اصلا گوش نکرد یه باره گفت : هنرپیشه هم که نشد فقط خونه را پر کرده ازعکس هنرپیشه ها  ، ای بدبختیه دیگه ، بدبختی که شاخ و دم نداره !

مرادی گفت راستی جوابم ندادی می گم تو باغچه هم گل می کارم هم ریحون و.. گل بختیاربا بی تفاوتی گفت :آب چاه که هست هرچه میخوای بکار دیگه . و همینطور با خودش گپ می زد . مرادی دلش گرفت عقده پیچید توی همه ی بدنش پاشد سر پا و به نقطه ای دوری خیره شد .

ــ می خوای براش یه مغازه ی خرازی بذاریم ؟

گل بختیار پرسید برای باغچه ؟

ـــ نه بابا برای فرامرز جان

ـ فرامرز؟ په . خب فردا همه ش فدای اتینایش می کنه !

ـ په میگی بفرسمش جای اولش ! هرچه من میگم تو هم جواب سر بالا میدی ای داد ای  بی داد چه دردی گرفتار شدم !

گل بختیار پاشد رفت داخل سرا و خودش وبه چیزی مشغول کرد ، مرادی هم شروع کرد با ناخن گیر  گرفتن ناخنای پاش اما تو دلش واویلا بود ....

***

زمین های زراعی همه خونه شدند و دار کناری *که سایه پهنی داشت افتاد توخونه ی میزای برق کش و کهسار به فعلگی پرداخت و بالاخره مهتو را آورد . مهتو پس از سه سال باردار شد و کهسار هم در سد مارو کار گرفت و تا اندازه ای وضع بهتری پیدا کرد . کهسار تمام حواسش به شکم مهتو ه . می گفت که پول  پس انداز کرده تا خرج تحصیل فرزندش بشه . کهسار آنچنان از درس بچه اش حرف می زنه که گویی همین الان هفت یا هشت سال داره در حالی که مهتو هفت ماهه آبستنه  . می خوند مثل همان موقع که خوشه ها رادست می کشید و بو می کرد و اشک شوق در چشم جمع می نمود . روزها می گذشت و مهتو سنگین تر می شد کم کم به نهمین ماه می رسه . کهسار مرتب دست به شکم مهتو می کشه و یا می گه بابام کیخسرو یا می گه دادام برافتو *و پنگه ی می زنه . با همه ی وجودش خوشنود برای مهتو  می خونه :

قربون بالات برم ، بالات بلنده

کرپوی *گل مخملی برات قشنگه

مهتو لبخند می زنه و سر رو دومن می ندازه * و کهسار باز می خونه :

سر کردم منه پندری گل جومه می دوخت ،

 تش گرفت کله ی سرم ، ریشه ی دلوم * سوخت

 

***

روزها چه سخت گذشتند ، خونه پشت سرخونه درست شد و خبر بد هم از در و دیوار بارید . خبر بد مثل اومدن ملخ مراکشی آسمون شهرو سیاه و تلخ کرد. نه ، نه نمی خوام بدونم ! دروغه ، دروغ ، نه ترا به خدا نگو ، نگو ، آخ ، آخ باید دروغ باشه . اما سیه بختی حال و روزم ، دروغ نبود ، راست بود ، راست دل شکنی ، راستی که آتش بود به خرمن گندم ، راستی که بریدن قصیل سوز بود . چند کارگرازبالای سد سقوط کردند ،  یکی از اونا هم ، آخ که سخته گفتنش ، کهسار بود ، کهسار مرد بی اونکه کیخسرو یا برافتو را ببینه .

 کوچه مرادی هم امروز شلوغه ، شیونه ، شیون  ، سوزن بندازی به زمین نمی رسه . مرادی در سکوت داره خفه می شه و گل بختیار از فرط گریه ..... فرهاد در خودکشی کرده ، گل بختیار فریاد می کشه  و تو سر می زنه : ای واویلا  یه شلواربرش بی ..... *

***

شهر داره بزرگ میشه ! نوم خدا شهر داره بزرگه .... ! از گندم زارها و جوزارها خبری نیست ، شهر داره بزرگ می شه و آفتاب بی تفاوت بر خانه ها  می تابد .

 

Close up of wheat ears - shallow depth of field Elnur - Fotolia

 

۱۹۹۷ اپسالا. سوئد.

 در سال ۱۹۹۷ در قطاری که ازشهر دانشگاهی توبینگن آلمان به طرف سوئد راه افتاد این داستان مانند تش و برق  به ذهنم رسید ، مسیری درازو سرسبز و زیبایی بود پس تر آن را نوشتم و سپس تر آنرا بازنویسی کردم .    

chiyaakeshi اسباب کشی

chepo غارت

پنگه ی pengaye بشکن ،پلنگک

کشار koshaar اسپند

دار کنار daar e konaar درخت کنار

کور منجلک ، kurmenjelakکسی که چشمانی کم سو داشته باشد

پیرگ pirg خرفه ، پرپین

برافتو barafto بره آفتاب

" ای وایلا یه شلوار برش بی " وام گرفتم از کتاب شلوارهای وصله دار رسول پرویزی

آینه بزرگ

                        برای خواهرا ن و برادرانم .

            آینه ی بزرگ

تورج پارسی          

از خونه که بزنه بیرون ، آروم و شمرده میره به طرف جنگل . اصلا عجله ای تو راه رفتنش نیست . میدونه که  به جنگل می رسه و نیمکت هم منتطرشه  . عاشق طبیعته با درختا با عشق  رفتار می کنه باهاشون دوسته ، باهاشون قاطیه ، یه شاخه درخت که بشکنه ناراحت می شه ، احساس شرم می کنه . چه باد اونه بشکنه ، چه آدم ، فرقی نمی کنه ، اون سرش زیر می ندازه و کنار درخت  افسرده وغمگین وایمیسه . برای درختا می خونه ، می رقصه ، شعر اش می خونه ، باهاشون درد دل می کنه . می خونه ، می خونه ، اون اندازه ای خونده که صداش تو جنگل مونده ،  آره جدی می گم صداش مانده گوش کن ، چی تونمی شنوى  ، دوباره گوش کن ، خب حالا می شنوی ، گفتم ،  چی می خونه : شبگرد قدح نوشم ، از طایفه ی بی خبرانم .... آره اینو همیشه می خونه ، گمونم درختا هم از بر شدن . آره باور کردنی نیست ، اما حقیقت داره ، من حتا این صدا را تو خونه می شنوم مثل اینکه هر موقع میام جنگل صدا باهام میاد تا خونه ، غمگین بغض کرده می خونه من مستم و مدهوشم ....

از جنگل که  می زنه بیرون از راه باریکه مخصوس اسب سوارا می گذره تا برسه به نیمکته   . نیمکت رنگ رو رفته با خط آبی خونه ی امن و امانشه  . همچی که برسه دراز می کشه و چشماشو می بنده  . این نیمکت سکوی پرتابشه  به گذشته . نه ، اصلا به آینده کاری نداره ، البته می گه از آینده نگرانه ، اما چیزی که هست از ش درمیره ، زمان حالم از این جهت مطرحه که می تونه ا زتوش بپره بره به گذشته . یکی ازین روزا که نمیدونم چن شنبه بود ، خدا وکیل یادم نمی یاد  چن شنبه بود ، پیش از ظهر بود یا پسین ، اما خوب یادمه که آفتابی بود و آفتاب مثل چراغی که بالای سر یه تابلو نقاشی کار گذاشته باشن ، طبیعت زلالتر نشون می داد که اومد ، تا رسید یه مرتبه خشکش زد . نیمکته  نبودش ، مثل آدمای برق گرفته ، سرجاش میخکوب شد ، تو صورتش یه ترس یا یه احسا س اینطوری پیدا شد  ، یه آخی ا زته دل کشید و نتونست که سرپا بند بشه ، نشست رو زمین . من از اونجا فرارش از حال و نداشتن فردا تو رویا شو، تونسم بفهمم . او فقط تو گذشته راه میره ، تو گذشت می خوابه ، تو گذشته می شینه و تو گذشته نفس می کشه و همین بهش توان میده که  بتونه زندگی کنه یا خودشو بکشه . این نیمکته رنگ رو رفته با خط آبی هم بخشی از ابزار پرواز به گذشته است . من نمیدونم چرا بدون نیمکت نمیتونه به گذشته بره ، حقیقتش بخوای بهشم فکرم نکردم که چرا ؟همیشه م تنها میاد ، یه بار نشد که با کسی بیاد ، اومده اما امروز مثل هر روز نیس  ، آخه  نیمکته نیسش  . بااحتیاط از رو زمین  پاشد واومد جلو ، باورش نمی شد که نیمکته نیسش ، پاهاش  یواش کشید جای نیمکته تا مطمئن بشه که نیسش ، آخی کشید و گفت  :

کی این کار کرد ه ؟ آخه این .. ، کی دلش اومد  ، فقط این منو می برد ، فقط این . راه افتاد و رفت ، یه تکه ابر سفید به شکل اسب بالای سر جنگل ایستاده بود و بهش زل می زد . رفت و رفت تا رسید به پل خرابه که پایه ش با خستگی توی آب یله شده ودر سکوت زار می زنه ، یه کم وایساد ، دلش گرفته بود گرفته تر شد ، فکر کرد این پایه روزی از روزگاران نه چندان دور مطرح بوده بار پل رو دوشش بوده بی اونکه خم به ابرو بیاره ، هزاران نفر اومدن و رفتن ، اما به نقش این پل فکر نکردن که دو قسمت زمین وبه هم وصل می کرده ، گذشته را به حال و شایدم به .... حالا از اون پل فقط همین یه پایه مانده و بد جوری هم حیران ، که هیچیک از رهگذران زمان  حالی ازش نمی پرسن . مرد با نگاهش به دلداری پایه پرداخت و راهش وگرفت که بره ، خستگی از نگاش می بارید ، یه باره چشمش افتاد به نیمکته که پشت یه درخت افتاده بود . دوید با شتاب دوید تا رسید ، دید که خودشه از خط آبیش  شناختش . دستی بهش کشید با نگاهی که   دلدار به دلداده می اندازه ، نگاش کرد ، تو نگاش یه جور گله بود اما به خودش گفت : با پای خودش که نرفته ، بردنش . سپس به نیمکت دستی کشید ونفس زنون بردش تا کنار جوی آب درست روبروی پایه پل ، بعد با خوشنودی  روی نیمکت دراز کشید و چشماش  رو هم گذاشت تاخوابش برد و از ظلمت بیداری ، رها شد .

خواب چه لبریز از گذشته است ، خواب پر از یاده ، خواب پیرگ ❊ و پنیر و بلبل ❊ گرمه .با همین  خواب  پرواز کرد وبا نای نسیم  رفت و رفت تا رسید به خونه شون . برج سپید ،  رازدار همیشه ساکت در کنار برج آجری همچنان تصویرهای دور و دورتر را نگهداشته . سرا در قالب سنتی خودش ، روان جاری خونواده ست   پیریه که نظم یک تداوم را واگو می کنه و نشون میده که خط زندگی سایه و رنگی داره .  درنی نی چشم اتاق ها نگاهی صبور به سرا دوخته شده ، هرچند تکراری اما خلوص جمع بندی شده  یک اصل را دراندام خونه ثابت نگهداشته  . حوض تشنه است و لوله بی دریغ می خونه ، می نویسه ، اونطوریکه دفتر مشق حوض ، پر آب میشه ، پر وپر

خواب چه لبریز از گذشته است ، خواب پر از یاده ، خواب پیرگ ❊ و پنیر و بلبل ❊ گرمه .با همین  خواب  پرواز کرد وبا نای نسیم  رفت و رفت تا رسید به خونه شون . برج سپید ،  رازدار همیشه ساکت در کنار برج آجری همچنان تصویرهای دور و دورتر را نگهداشته . سرا در قالب سنتی خودش ، روان جاری خونواده ست   پیریه که نظم یک تداوم را واگو می کنه و نشون میده که خط زندگی سایه و رنگی داره .  درنی نی چشم اتاق ها نگاهی صبور به سرا دوخته شده ، هرچند تکراری اما خلوص جمع بندی شده  یک اصل را دراندام خونه ثابت نگهداشته  . حوض تشنه است و لوله بی دریغ می خونه ، می نویسه ، اونطوریکه دفتر مشق حوض ، پر آب میشه ، پر وپر .

درست پسین یه تابستونه  سرا پس از آبپاشی از رخوتی که گرما تو بدنش انداخته بیرون میاد .گلای  ناز و اتلسی و آفتابگردون باغچه  ، برورویی و بیا برویی پیدا کردن . مادر با رخت بنارسی و مینار سپید تو ایوون نشسته ، خورشید هم طبق معمول می رقصه . صنم دختر بندرعباسی داره پالوده درست می کنه ، گه گاه هم نگاهی به خورشید داره و لبخندی بهش می زنه و ابرویی میندازه .سپید کبوترپراحساس ، کودک شیر خورده از پستون عاطفه ، اونکه تو نگاش هزاران هزار مهر جا می گیره  ، کنار حوض تک به آب می زنه و بالی خیس می کنه ، تدی خوش خوترین سگ کوچلوی دنیاهم سرش گذاشته  روی دو دستش و دم درگاهی اتاق خوابیده شاید خواب مادرشو می بینه . شایدم ... اوهم روی تخت آبنوس نشسته و پاهاش آویزون کرد ه و همه ی خونه را تو چشماش جا داد ه ، خورشید اومد کنارش نشست و دست انداخت گردنش و قلقلکش  داد وخوند :

خدا به دردم         مگر چه کردم     نیاد روزی که مو بی تو بگردم .

            ❊❊❊           ❊          ❊❊❊

شب میاد تا شب بوی خیال بتونه همه جا ، جا باز کنه . زیر چادر شب ، برج ها بیدارند ، گویی وایسادن تا همه بخوابند ، سرا خودشو کم کم برای آرامش و سکوت آماده می کنه ، اما پدر می خواد که  قمر و وادار کنه تا بخونه ، صندوق آواز را کار میندازه ، عطر نفس  قمرهمه ی ستاره های پهنه ی آسمون را بالای سرخونه جمع  می کنه :

موسم گل دوره ی حسن یک دوروزست در زمانه .....

او از تخت پاشد و اومد سرش گذاشت روی پای مادر ، مادر دستی به سر تراشیدش کشید و لالایی ملایمی را آغاز کرد ، سرها به سوی مادر برگشت ، غمی بی سابقه در نوای مادر جا باز کرده بود . چشماش خسته به نظر می رسید  ، خوابش گرفته بود پاشد وراه پله را گرفت و رفت رو پشت بوم برج آجری  . پدر با کهیار برنامه ی  فردا و رفتن به باغ  را تدارک می دیدند  ، که یک باره صدای شکستن چیزی ازاتاق پنج دری خونه را ازخوابیدن باز داشت ، همه دویدن به طرف پنج در، آینه بزرگ شکسته بود  .!همه ساکت و بی حس  فقط نگاه کردن ، بی آنکه از جا بجنبن ، پدر با بغض گفت : آخرین لالایی  ....

از خواب هراسان پرید ، عرق سردی بر پیشونیش نشسته بود ، به سختی نفس می کشید ،   .ابر سپید از پهنه ی آسمون گریخته بود ، خسته و نگران راه افتاد به طرف خونه ، شکستن آینه بزرگ ، درد تازه ای بود که رو دلش سنگینی کرد .

 

 

                        اپسالا 20 جون 98

سرا    Sara    حیاط

پیرگ  Pirg : خرفه

بلبل  balbal: یک نوع نان تیری است

.

 

من و آبی


                   من و آبی
                                                                  تورج پارسی
 به م . رضوان
من و آبی پشت پنجره ایستاده و به چمن سبز و باران خورده و ساختمانهای دور نگاه می کردیم که پرستار وارد شد و گفت دکتر برگ خروج را نوشته  ، حالا می تونی بری خونه . پرستار بند پلاستیکی مشخصات را قیچی کرد گفتم می تونم اونه برای خودم نگهدارم ؟ لبخندی زد و گفت چرا که نه ، آبی نگاهی کرد و سرش انداخت پایین . پرستار که رفت آبی پرسید اینه واسه چه می خواستی ؟ گفتم نمیدونم ، هومی کرد و ساکت شد . لباس پوشیدم و ساک وبرداشتم و راه افتادیم .توی راهرو از پرستارا خداحافظی کردیم و اومدیم به سوی آسانسور ، آبی گفت داشتیم به اینا عادت می کردیم . گفتم آره اما خسته کننده شده بود .سوار شدیم اومدیم پایین هوا سرد بود و رختای منم همه تابستونی بودند . از در که خارج شدیم جلوی ما بیابان برهوت و برهوت بود ، چشمام و مالیدم درست می دیدم . از ساختمانهای هفت طبقه از چمن های سبز بارون خورده خبری نبود پنداری که  آب شدن رفتن زیر زمین به آبی گفتم همه چیز غیر عادیه  بهتره برگردیم  بخش ، روم و برگردوندم که در ساختمانو بازکنم نبودش ، همین یک دقیقه پیش ازش اومدیم بیرون . ترس ورم داشت . به آبی گفتم چه کنیم گفت هیچی باید بریم به طرف شرق ، گفتم آبی تو چرا کفر منو میاری بالا ، همه چیز غیر عادیه ، شرق کجاست ؟ تازه ما باید بریم Solby ، باید خط 8 یا 12 رو سوار بشیم . آبی با خونسردی همیشگیش گفت من فقط اینو میدونم که باید به طـــــرف شرق راه بیفتیم و سوار قطار بشیم . بهتم زد اما دیگه حوصله م نشد که ازش بپرسم قطار چرا ؟ او هم چیز بیشتری نگفت .
باد سردی می وزید و کلاه تابستونیم نمی تونست سرم و خوب بپوشنه .تازه راه رفتن  پس از بیماری سی و پنج روزه  کـــــــــــــــار سختی بــود ، نمی کشیدم پاهام ازضعف می لرزیدند و سرما هم کلافه م کرده بود . شاید دو ساعتی راه رفتیم ، البته ساعت نداشتیم اما فکر می کنم دو ساعت شد ، نه ، بیشتر، پنج ساعت ، نه ، تمام ر وز، نه ، چند روز، شایدم چند ماه ، نمی دونم . دیگه مرده ای بیش نبودم ، گرسنه و کوفته . بالاخره به جایی رسیدیم که ایستگاه قطار بود ، همه جا تاریک و خاموش ، خاموش تر از آبی . رو کردم به آبی وگفتم : شاید قطار رفتــه ، اما هیچ کاغذی ، تابلویی نمی بینم که نشون بده قطار بعدی چگه•ه میاد . آبی پاسخی نداد منم خاموش شدم . با نور کم رنگ فندک وارد ساختمان شدیم ، ساختمان هم خاموش و تنها بود ، درد سال ها تنهایی و خاموشی  از درو دیوار گرد گرفته اش می بارید . شاید م خوشحال شد که پس از سال ها هم نفسی پیدا کرده ، شایدم  شگفت زده شد از غریبه ای که یه بند حرف می زنه   . کور مال کورمال یک نیمکت پیدا کردم فقط تونستم تن مرده و روح مرده ترم و روش بندازم . نه خواب بودم و نه بیدار ، نه زنده بودم نه مرده ، فقط نفس می کشیدم اما برا ی اینکه مطمئن بشم که نفس می کشم از آبی پرسیدم ، آبی هم بد جنسیش گل کرد و گفت فکر نمی کنم !. خاموش شدم ، دلم برای همه ی چیزا تنگ شده بود ، برای همه . از توی ساک ،عسلی که شاعر برام آورده بود در آوردم و یه کم خوردم ، طعم عسل را حس نمی کردم  ، اما گشنگی را با همه ی سلول های خسته م حس می کردم . توی تاریکی صدای پایی اومد ، شاعر بود ، شاعر ، پاشدم از شادی فریاد کشیدم ، آبی گفت کوشش کن بخوابی ،  توهم رفتم و گفتم مگه نمی بینی که شاعر اومده او مارا پیدا کرده . آبی گفت جزمن و تو هیچکس اینجا نیست ، صدای پایی هم نیومده . گفتم مگه کوری شاعر جلوم ایستاده ، باکوله بارش با کفش زردش با کلاه سیاش با کت سرخش با بلوز نارنجیش با لبخند سبزش ، تو دیگه چرا اینطور منو زجر میدی ، تو حتا منکر وجود شاعر میشی ؟ نه !
من منکر وجود شاعر نمی شم ، فکر می کنی  اگـــــر شاعراومده بود ، من خوشحـــــال  نمی شدم ، تازه یادت باشه که تو ازطریق من باشاعر آشنا شدی ،  شاعر پدیده ی منه و من هم پدیده ی شاعرم  .  منتظر بودم که شاعر چیزی بگه اما نه حق با آبی بود ، قطره اشکی سرازیر گونه م شد ، از گرم شدن آنی گونه ی سردم راضی شدم . سکوت بود وتاریکی .دلم برای خیلی چیزا تنگ شده بود ، برای خورشید دایه ی دور کودکیم  که همیشه می خوند ومی رقصید ، پر از شور بود ، پراز جوانی ، پراز رقص و پایکوبی ، پر از ترانه ، پراز خنده . خورشید با اون پستانهای برآمده  ، پر اززندگی بود ،  دلم می خواست برگردم به دوره کودکیم تا خورشید وببینم تا خورشید بغلم کنه، تا خورشید بخونه و برقصه .
گریه می کنم . یه صدا یی میاد ، صدا نزدیک میشه ، صدای خورشید ه ، اومد داخل ، داره می خونه ، همون آهنگو ، یه گلی سایه کمر ، خورشید منو بغل کرد ، گریه می کنم که منو از اینجا ببره ، من وگذاشت زمین و شروع کرد به رقصیدن ، همه جا روشنه ، این سرای ماست ، اون حوضه ، آه چندتا هندونه تو حوض هست ، اون مادرمه که تو ایوون نشسته و خدمتکارا پهلوشن ، اون باغچه ست با درخت انار و گل های آفتاب گردون ، کبوترا را ببین که رخ ❊بوم نشستن و بغ بغو می کنن ،  برج آجـــری را نگــــاه کن که منو به یاد تابسونا که روپشت بــوم می خوابیدیم  میندازه ،  شبای مهتابی ، شبایی که مهتاب نبود آسمون پر ستاره بود ، خورشید ستاره ها رامی شمرد ، امامن از شبای تاریک می ترسیدم و می رفتم تو رختخواب خورشید تا برام قصه بگه تا ترسم بریزه . یه شب خورشید گفت تو بزرگ می شی شایدم از این شهر بری وبا یه دختر خوشگل اروسی  بکنی ، من از خورشید قهر کردم ، من نمی خواستم از شهر برم ، من نمی خواستم با یه دختر خوشگل اروسی کنم ، من می خواستم با خورشید اروسی کنم ،اما خورشید گفت که پیر میشه ! امامن نمی خواستم که خورشید پیر بشه .
آبی ببین خورشید یه بند می رقصه ، پستونای خورشید تکون می خورن ، چه بشکنى می زنه ، آبی می بینی خورشیدو ، آبی به خورشید نگاه کن ، خورشید این آبیه ، اون یه رنگه که حرف می زنه ، او دوست منه ، از روزی که دیگه ترا ندیدم با آبی دوست شدم ، آبی بیا بریم تو حوص شنو کنیم ، خورشیدم لخت میشه با ما میاد چون من اجازه ندارم تنها برم تو حوض ، آبی بیا ، خورشید صداش کن ، خورشید برای آبی برقص .آبی گفت نتونستی بخوابی ، تشکی * شدم و گفتم :آبی حالا که خورشید اومد ه بخوابم مگه نمی بینی سرای مارا ، نگاه کن اون مادرمه ، این دختر خوشگله تپل و مپل خورشیده . یه باره همه جا تاریک شد ، همه جا خاموش شد ، خورشید رفت و منو تنها گذاشت این تقصیر آبی بود .
آفتاب کم رمقی سرک کشید ، روز شد  ، باز از عسل شاعر یه کم خوردم از ایستگاه اومدیم بیرون یه صدا از فاصله خیلی دور گفت : سالهاست مردم از اینجا کوچ کردن ، رفتن به طرف غرب .از شهر قدیمی فقط این ایستگاه مونده .فریاد زدم از کدوم ور بریم تا به شهر برسیم ؟ پاسخی نیومد ، سکوت بود وچشمان بی باورم که به سویی که صدا آمده بود خیره مانده بود . همه چیز غیر عادی است ، آبی گفت باید به غرب بریم ، چاره ای نیست باید راه اومده را برگردیم ، گفتم غرب کجاست ؟
گفت باید رفت و پیدا کرد . گرفته و غمگین بودم اما آبی غمگین نبود برای او همه چیز عادی بود . راه افتادیم ، راهی خسته کننده و تکراری . برای اینکه از سختی راه بکاهم خودمو به یاد خورشید انداختم ، با خورشید سرگرم شدم ، به کودکی برگشتم ، پاهام جون گرفتند ، تند راه رفتم ، دویدم ، خندیدم ، مثل خورشید قمبل *انداختم بشکن زدم خوندم ، همونو خوندم یه گلی سایه کمر رو ، پریدم تو حوض آب ، هر چی می کردم که هندونه رابکنم زیر آب نمی شد ، خورشید لخت شد اومد توآب باخنده و شوخی گفت وقتی بزرگ  شدی می خوای زنت بشم ، گفتم آره  فقط تو باید زنم بشی ، چگه ❊ بزرگ می شم خندید و گفت بزرگ می شی . من به پستوناش خیره شدم مثل نار* بود بهم نگاه کرد گفت ای دم بریده تو که هنوز بزرگ نشدی باید صبر کنی . پاهام به سنگی خورد افتادم روی زمین سرد ، آبی گفت سنگ به این گندگی را ندیدی ؟ گفتم نه !من  با خورشید تو حوض بودم . آبی کمک کرد تااز زمین بلند شوم ، خستگی دمارومو در آورده بود ، پس اون تب بیست و چند روزه این شکنجه رو کم داشت .
می رفتیم اما به جایی نمی رسیدیم همه جا ساکت خاموش و از فصل بویی نبود .از دور قیافه ترکه ای شاعر را دیدم اما به آبی هیچی نگفتم . شاعر به سوی ما می اومد اما به هم نمی رسیدیم چشمام را بستم و باز کرد م شاعر رفته بود ، شاعرمحو شد ، همه جا تاریک شده بود به سختی می شد راه رفت از دور چشمم به سوسوی نوری افتاد یه باره گفتم نو..  اما باقی حرفو خوردم ، آبی گفت آره داریم به غرب نزدیک می شیم . اولین بار بود که اونو که  من دیدم اونم دید ، یه کم خوشحال شدم اما نه زیاد چون همه چیز غیر عادی بود . خیلی رفتیم تا رسیدیم به شهر که نمیدونم نامش چه بود ، از یه خانم پرسیدم که اسم این شهر چیه با تعجب بهم نگاه کرد و رختای تنم و ورانداز کرد گفت : بیست و یکه ، خندیدم گفتم اسم شهر بیست و یکه گفت آره ،  گفتم اسم کشور چیه در حالی که سگش را کشید که بره نگاهی عجیب بهم انداخت و گفت معلومه که یک . گفتم راستی من یادم رفت که خودم و دوستم آبی را معرفی کنم . این آبی است ، آبـــــی یک رنگه اما حرف می زنه ، لبخندی زد و رفت اما یکی دوبار به پشت سرش نگاه کرد .
دنبال پیدا کردن ایستگاه اتوبوس بودیم ، نمیدونستیم کجا باید بلیت خرید بلاخره پیداکردیم یه کامپیوتر گنده بود که باید کارت بهش نشون می دادی اما من که کارت نداشتم ، سد کرونی انداختم داخل کامپوتر، پسش داد ، رفتیم  داخل یه اداره که کنار آن کامپیوتر بود ، دو نفر مرد و یه زن نشسته بودند زنه گفت چه کمکی می تونم بکنم ؟ گفتم من و آبی می خوایم بریم
Solby
 ، بلیط می خوایم ، با تعجب گفت
Solby   
گفتم آره ، فوری سد کرون بهش دادم ، یه نگاه به پول می کرد یه نگاه به من ، گفت خواهش می کنم کمی صبر کن . با اون دو مرد گپ زد و اون دوتا هم اومدن سلام کردند وگفتند این پول مال سد سال پیشه .گفتم همین دیروز در بیمارستان با این پولا مجله گرفتم تا از مرگ پرنسس انگلیسی بیشتر با خبر بشم مگه شما دیروز کانال یکه نگاه نکردین که از ساعت ده خاکسپاری را نشون داد ؟ یعنی از دیروز تا حالا سد سال گذشته ؟ آبی تو براشون بگو . خانمه پرسید آبی کیه ؟ گفتم آبی یه رنگه که حرفم می زنه او دوست منه ، او اول  تویه شعر زندگی می کرد ، بعد جون گرفت و مونس من شد . خانم گفت مرگ اون پرنسس سد سال پیش رخ داد ه . گفتم آبی می بینی همه چیز غیر عادیه . مرد ی که کمی پیرتر بود پرسید در کدام بیمارستان بستری بودی ؟  آکادمی بخش عفونی ، تب کرده بودم .
مردی که کمی جوانتر بود گفت : سد سال پیش در آن شهر بیمارستانی بود به این نام اما امروز در کشور یک  بیمارستانی به این نام نیست . گفتم آبی دیدی همه چیز غیر عادیه ، یعنی از دیروز تا امروز سد سال گذشته ، پس این سد سال ما کجا بودیم شاید ما جامانده های زمانیم !
مرد جوان گفت گرسنه نیستی گفتم فقط کمی ماست و نون می خوام . پس از چند دقیقه دختر ی آمد با یک سینی نون و ماست . شروع کردم به خوردن ، بدنم مثل اینکه تازه بوی آشنا حس می کرد .آبی  راستی  ما دراین سد سال کجا بودیم کجا پنهان یا گیر کرده بودیم چرا همه چیز غیر عادیه . تلفن زنگ زد مرد پیرتر راجع به من و یه رنگ به نام آبی شرح داد . فهمیدم کار ما جنبه پژوهشی به خود ش گرفته ، مرد گوشی را گذاشت و گفت پروفسور مایل به دیدار شماست گفتم باشه اما من و آبـــــــــــی گشتی می زنیم و بر می گردیم .
ما از همه نظر غریب بودیم ، غریب غربتی ناخواسته از این خیابان به آن خیابان رفتیم تا شب شد . درقبرستانی که در انتهای یک خیابان پهن بود سر پناهی جستیم و ماندگار شدیم ، روزها می گذشتند و ما در جمع خاموشان زمان ،آسوده تر بودیم ، هر شب زنی به نام گونیلامی اومد وظرف غذایی کنار آرامـــــگاه شوهرش می گذاشت می رفت و من غذا را می خوردم ، روز بعد با ظرف خوراکی تازه ای می اومد از اینکه شوهرش غذا را دوست داشته خوشحال می شد می گفت رولاند قبلا غذا را دوست نداشت اما حالا خیلی خوشحالم که همه را می خوره ، منم خوشحالی نشون می دادم که رولاند اشتهاش باز شده !.
امشب برف سنگینی می باره سرما بسیار شدید تر شده ، آبی ساکته مثل همیشه . چشمام راخیلی خسته می بینم شاید باید به زمانی دیگر به پیوندم به آبی گفتم آبی جان ، مرگ اومده کنارم نشسته کم کم دستام و میذارم تو دستش بعد از مرگ من چکار میکنی ؟ گفت مرگ یه تغییره ، بعدازتوهم کار خاصی نمی کنم .شاید برگردم تو همون شعر، شایدم ..... تو چشمام خیره شد و لبخندی زد .
 مرگ توچشمام زل زده ، آخرین نگاه  را به آبی ، این رنگ همیشه مونسم می اندازم و به فکر گونیلا می افتم که فـــــــــــــردا می بینه که بازرولاند غذا را دوست نداشته . آخرین ترانه را برای آبی زمزمه می کنم ، شتاب مرگ را مى بینم که به سویم می آید..... شتاب مرگ .....
آبی ، آبی    
فیروزه ی گوشواره های ما... د ... ر .....م     ❊                                اکتبر 1997
       
       


       
❊ تشکی          Tesheki     عصبانی
❊توهم رفتن                  ناراحت شدن
❊ چگه        chegah              چه هنگام
❊  ترکه ای                  بلند و باریک
❊ نار                       انار
❊ رخ        Rokh            لبه
 ❊ قمبل     qombol     باسن جنباندن
❊ ازکتاب  شعر آوازی برای شارلوت سروده مرتضا رضوان ، ناشر آوا ، پاییز 97

پیروزه رستم اوا *

                   
        پیروزه  رستم اوا *
                تورج پارسی
ویرانه ای در من قد می کشد ، بزرگ می شود ، بیابانی می گردد ، بیابانی که گرما در آن فریاد می کشد . نمی دانم با بیابانم چه کنم ، آنرا به کجا ببرم ، کجا بگذارمش ؟ هرکس مرا می بیند می خواهد بپرسد که بیابانت را به کجا می بری . چه جواب بدهم ، چه بگویم ؟ بگویم که بیابانم را به کنار دریاچه می برم تا دلش باز شود! بگویم بیابانم را به کلاس رقص می برم ! راستی چه جوابی بدهم ؟ شما بگو چه جوابی  دارم که بدهم ؟ بگویم بیابانم را می برم تا با همسایه ها آشنا شود ! یا بیابانم را می برم تا والنتینا برایش شب های مسکو را بنوازد !.
نمی دانم چه بگویم فقط می دانم بیابان هر روزه بزرگتر می شود بطوریکه نمی توانم آنرا اینور و آنور بکشانم ، دارم خفه می شوم . امروز آقای ولکف را دیدم که کت و شلوار روزهای یکشنبه اش را پوشیده  و طبق معمول با گل فیالکا « بنفش»ه  که به یخه کتش  زده بود ، داشت جایی می رفت ، حالی پرسید ، وقتی درباره ی بیابانم با اوگپ زدم پکی به پیپش زد ، چشم ازمن برداشت و به نقطه ای که نفهمیدم دورست یا نزدیک خیره شد و پس از مکثی چند لحظه ای گفت :چرا ازدواج نمی کنی و رفت ، پس از چند قدم سرش را بر گرداند و مثل همیشه جدی گفت قهوه ای با والنتینا بخور ، قدمی است ! و دور شد و درقدمی دیگر با رضایت گفت : خیر پیش و کلاهش را به احترام تکانی داد .
ازدواج ! ازدواج ! جالب است . آقای ولکف که افسر بازنشسته ارتش است خودش ازدواج نکرده است اما راه خروج از بن بست را به من نشان می دهد ! یعنی چه ، پس چطور خودش ! خب شاید در او ویرانه ای قد نکشیده ، همه ی آدم ها که مانند هم نیستند . ولکف ، گل فیالکا ، والنتینا ، قهوه ، ازدواج ! آه خدای من بیابانم همه ی گپ های ولکف را شنید ، حتا بوی گل فیالکا و بوی قهوه وبوی والنتینا ، والنتیناکه همیشه بوی آپتکا «داروخانه »   می دهد را برد اما به روی خودش نیاورد .
من می دانم که فردا یا پس فردا صبرم را گم می کنم با وجودیکه التماسش می کنم که در این شرایط دستم را ول نکند ، سرگردانم نکند ، چون آنوقت خیلی سخت خواهد شد ، اما یک ترس ، یک ترس نا شناخته توی دلم چمپاتمه زده و عذابم می دهد . به یاد مادرم  که همسایه ها او را مادر هوشنگ خان صدا می کردند و بعضی هم خانم گرامی می خواندند ، می افتم که همیشه بالای باغچه که می ایستاد می گفت :اگر صبر نبود گل ها بزرگ نمی شدند ، بوافشانی نمی کردند و بالغ نمی شدند که پروانه و بلبل را بندی خود بکنند . مادر یادش به خیر دبیر ادبیات بود و شعر می گفت و همیشه ی خدا یک حافظ جیبی توی کیفش داشت . حالی اگر این صبر که به گفته ی مادر گل ها را 2 توی بغل بلبل و پروانه جا می دهد دست من را ول کند و توی این جار و جنجال جمعیت رهایم کند چه بایدم کرد ؟ راستی چه بایدم کرد  ؟
روی آستانه ی در که نه بلندست و نه کوتاه دراز می کشم ، خانم سیمونووا که همیشه بوی قارچ می دهد از پله هادارد پایین می آید جا به جا می شوم سلام می کنم با لبخندی که دندان های طلایش را نمایان می کند جواب سلام می دهد و برای هزارمین بار در باره ی نوه ی نه ماه اش برایم گپ می زند ، از شیرین کاری هایش  برخی اوقات فکر می کنم خانم سیمونووا که همیشه بوی قارچ می دهد نوه ای ندارد ، شایدم پسر یا دختری ندارد که نوه ای داشته باشد ، اما ازخود شیرین  کاری هایی را می سازد و به نام نوه اش به من می گوید . خانم سیمونووا می داند که من همه ی حرفهایش را گوش می کنم حتا وقتی در باره ی زویا زاخاریان دختر ارمنی که  کارمند پست است و در طبقه ی دوم زندگی می کند و خیلی هم زیباست و همیشه ی خدا بوی زردآلو می دهد حرفایی می زند ، گوش می کنم ، بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورم یا حتا در صورتم تعجب یا تصدیق حرفش را ببیند اما همیشه روی این جمله که می رسد ، اینور و آنور را بعد از شاید نیم ساعت وراجی نگاه می کند و می گوید : البته بین خودمان باشد شما که زبانتان قفل است . سرم را از سنگینی پایین می اندازم وبه قفل بودن زبانم می اندیشم   . سرانجام خانم سیمونووا رفت ، دوباره روی آستانه ی در دراز کشیدم ، در آسمان که آنروز پاک و آبی بود زنی به شکل زنهای کولی دیدم که آمد پایین و خیلی نزدیک شد ، مثل اینکه روی پشت بام خانه ی همسایه ، یک باره صدایم زد ، آره صدایم زد و به نامم خواند و گفت : در تو بهاری آغاز می شود ، در تو بارانی خواهد بارید که بیابانت آنرا یک باره خواهد نوشید ، بیابان آبستن می شود و بستانی خواهد زایید ، فردا مال توست فردا با بویی از گل رزا « گل سرخ »   و آسمانی پیروزه ای .
 این زن کولی مرا از کجا می شناسد تا حالا نه فالی گرفته ام نه مهره ای خریده ام ، پس از کجا مرا می شناسد و از فردایی با بوی گل رزا و آسمان پیروزه ای ، نوید می دهد . سرگئی در پیاده روی روبرو به من نگاه می کند گفتم سرگئی شنیدی ؟
ـــ چیه شنیدم ؟
ــ صدای کولی را
ــ کدام کولی ؟
ــ بابا همین کولی که روی پشت بام شماست !
سرگئی سری جنباند و ساکت شد . همین موقع کولی دوباره پیدایش شد و گفت : زندگی مال توست ، آنچه را گفتم دیگری نباید بداند ، گفتم آخه ، گفت آخه ندارد همین که گفتم . سرگئی گفت با کی حرف می زنی ؟
ــ با کولی گفتم با کولی ، زن کولی که روی پشت بام شماست !
ــ ما که پشت بام نداریم ، درساختمان چندین و چند طبقه کسی پشت بام دارد ، یک فکری به حال خودت بکن جانم ! سرگئی حرف می زد که صدای آشنایی از دوران کودکی به گوشم رسد صدا بلندتر می شود آه خدای من می خواند ، می خواند همان آهنگ  قدیمی را که خورشید می خواند . صدا بلندتر و بلندتر می شود . گفتم سرگئی می شنوی ترانه را تو حتما باید بشنوی چون معلم موسیقی هستی اگر خوب گوش کنی خواهی شنید !
صدا اوج می گیرد ، صدای خاورست ، آنوقت چهارده سالش بود ، پر از شور پراز پرواز . صدای خاورست دلم می خواهد سرگئی صدای خاوررا بشنود ، خاورمی خواند همان ترانه ی قدیمی را :
                سر دست یارم مخمل توسی ، جونم توسی
               از آون لبونت بده یه بوسی جونم بوسی
               آی سر شو شد نصف شد نیومد یارم گل بی خارم
با صدا همراه می شوم خاور می خواند ،  خاور پر از شوق و پر از باور می خواند و یک باره صدا قطع می شود و من گریه ام می گیرد ، بلند می گریم ، سرگئی از صدای گریه ام به این سو می آید و می پرسد چرا گریه می کنی ؟
ــ خاور همه ی ترانه را نخواند ، خاور همیشه ترانه را تا آخرش می خواند ، پس از سال ها که از آنجا دورم خاور برای اولین بار آمد و خواند اما تمام ترانه را نخواند .
ـ خاور کیه ؟
ـ همسایه ی دوره ی کودکیم ، چهارده سالش بود و همیشه بوی گرم حمام می داد و همیشه گل نرگس به موهای بافته اش که تاکمرش می رسید آویزان می کرد  خاورهمه ی اردیبهشت شهر را در خود جا داده بود ، مست و ملنگ ، آبی ، سبز ، بنفش ، همه ی رنگ ها ، بوی شب های مهتابی ، بوی گرم حمام ......
صدای خاور در من پنهان شده : سر دست یارم .... آخ خدای تنها و آیینه فام من چه باید کرد ؟ چطور سرگئی معلم موسیقی صدای خاور را نشیند ،او که بلند می خواند ، او که بلند می خواند از اون لبونت بده یک بوسی . گیریم که معنا را نفهمید صدا را که باید می شنید ، چطور نشنید . چطور  ؟
پاییز رخت شهر را عوض کرده است ، باد سردی می وزد و زمین زیر فرشی از برگ های زرد و حنایی نفس می کشد . یکی از شب های سرد پاییزی است ، دلم سخت گرفته است ، تاریکی همه ی دنیا ، جانم را سیاه می کند ، رنگ وبوی یک شب خسته و ولو *می گیرم . گریه ام می گیرد نه برای لحظه های بیداریم بلکه برای لحظه های خوابم که دیگر خالی وخالی یند ، نه از خاور در آن خبری هست و نه از کولی ، حتا دیگردر خواب هم همسایه ای ندارم نه سرگئی نه ولکف نه خانم سیمونووا نه والتیناکه بوی داروخانه می دهد و نه زویا که تکیه ی کلامش آری استق است « بیا اینجا » آخ که در خواب چقدر تنهام . دریکی از همین شب های واژگونه ی نیمسوخت که شب به سوک خود نشسته بود بالاخره خواب دیدم ، خواب دیدم که کنار آبشاری نشسته ام باد در ردای سپید آب می پیچید و پشنگه* های سردی وجود دردمند م را شفا 4می داد ند. پشنگه ها با ترنمی نازمند بر وجودم می نشستند و درمن آوازی خشنود بر می خاست ، آوازی از جنس صدای خاور و بوی بچه ی شیرخواره . خوابی که کاش در آن می ماندم ، همیشه می ماندم ، اگر چه همسایه و هم کلامی نداشتم  . زنهار که چنین خوابی را نباید تعبیر کرد ،خوابی که خود جام جهان نماست از جنس صدای خاور . صبح که از خواب بر خاستم باورم نمی شد که خواب پایانی داشته است ، شراب خواره ی خماری شدم دربن بست یک بهت  ابدی ، دردی از جنس کینه از زمینم برکند  و به جایی پرتم کرد که چاک چاک تبر در گوشم می پیچید .
زلزله ی بیداری و شب سمج بی تبار، خسته ام کرده است . شب کمان زهرگینش را به سویم کشیده  ، بر می خیزم با نیمی ودکا به خانه ی خانم سیمونووا می روم ، نخستین بارست که می خواهم پس از سال ها همسایگی  به دیدار او بروم . خانم سیمنووا در را باز می کند و خوشنودی نشان می دهد ،اتاق ساده است هیچ قاب عکسی دیوارهارا تزیین نکرده فقط عکس رنگ و رفته ای که خسته می نماید از مریم مقدس نزدیک پنجره آویزانست . من فکر می کردم که اتاق پرباشد از عکس های نوه ی نه ماهه ی خانم سیمنووا اما خانه از همه چیز خالی است . قهوه می خوریم و ودکا ، من ساکتم میدانم دیر یا زود او گپ خواهد زد ، من چیزی برای گفتن ندارم و کولی هم گفته که چیزی نگویم ، دردرونم جدالی است با آشفته مغزی همیشگی . سیمنووا بطری دوم را باز کرد .
ــ جنگ دوم که شروع شد ، هفت سال داشتم پدرم افسر نیروی دریایی بود و مادرم پرستـار هر دو به جبهه رفتند من پیش مادر بزرگم ماندم ما در حومه ی مسکو زندگی می کردیم آلمان ها مسکو را بمباران کردند ......
سکوت می کند وبه بطری خیره می شود ، چهره اش  پر از عقده ی درد باز نشده ای است . روی جمله ی فیلسوف رومی راه می روم ، روی درازا و پهنای جمله ، نمی دانم این بابا در چه حال و روزی بوده که چنین گفته است : این افکار آدمی است که زندگی او را می سازد .  روی جمله راه می روم ، پا می کشم ، دست می کشم ، از وسط جمله به چهره ی اندوه بار خانم سیمونووا نگاه می کنم ، خانم سیمونووا هفت سال دارد ، صدای بمب افکن ها سرسام آورست ، سیمنووای هفت ساله گوشه ای کز کرده و گریه می کند ، ساختمان فرو می ریزد ،  دیگر نمی توانم روی جمله راه بروم ، جمله به سنگلاخ می ماند ، ساختمان در اثر بمباران روی جمله خراب شده ، آخرین ، نمی دانم آخرین باشد اما ازاین فیلسوف که جمله اش زیر بمباران کج و کوله شده می خواهم بپرسم آیا این زندگی نکبت بار سیمونووا نیست که افکار او را ساخته ؟ سیمنووا بطر سوم را خالی می کند ، قهوه بوی قارچ می دهد ، مریم مقدس به من زل زده است . خانم سیمنووا در حال سرفه کردن می پرسد :
ــ چقدر از درست مانده ؟
ــ تقریبا یک سال
ــ دکتر روانشناس می شوی ؟
ــ هوم
ــ مسکو می مانی ؟
ــ امیدوارم !
ــ به خودت نمی توانی کمک بکنی ؟
ــ تا حال که نتوانسته ام !
ــ می توانی ، من مطمئنم که می توانی و می توانی شاید به منم کمک کنی !
ـ تا حال نزد روانشناس رفتی ؟ من پرسیدم
ــ خیلی زیاد اما درد همچنان با من بزرگ می شود  ، بزرگ و از خودم بزرگتر .
گریه می کند ، گریه ی هیستریک ، البته الکل بی اثر نبود ، اما او نیاز دارد ، نیاز بیان درد ، نیاز روکردن ، نیاز رهایی ، اما باید دید ژرفای درد چه اندازه است . من هیچی نمی دانم . گریه می کند ، صدای گریه ی سیمنووا را به درونم می برم ، ازجنس خشن و هاردردست ، دردی که با سماجت با آدم بزرگ می شود و هر لحظه  به آدم دردمند چیره تر می شود ، دردی پخشیده در درون و برون آدم دردمند ، دردی که رنگ اتاق و اشیاه دوربر راهم زعفرانی می کند ، سخت است با درد خوابیدن و با درد بیدار شدن . گریه اوج می گیرد سرم پایین است داخل قهوه ودکا می ریزم و با همه ی وجودم آنرا می مکم گریه ی سیمنووا با قهوه و ودکا قاطی می شود .
ــ جنگ دوم که شروع شد ، هفت سال داشتم پدرم افسر نیروی دریایی بود و مادرم پرستـار هر دو به جبهه رفتند من پیش مادر بزرگم ماندم  . آلمان ها مسکو یعنی قلب روسیه را هدف قرار داده بودند ، قلبی که می تپید ، و قلب همه ی مردمان سرزمین شوراها با مسکو می تپید و نازی ها آهنگ از کار انداختن آنرا داشتند ، اما مرد و زن جوان و پیر در برابر نازی ها ایستادگی کردند ، هزاران هزار سرباز روسی اسیر شدند ، کشته ها قابل شمارش نبود ند ، هرچه حلقه ی محاصره تنگتر می شد مرگ میدان بیشتری می یافت ، بمبارانها قطع نمی شد ، روی پشت بام ها ی مسکو توپ ها در جدال بودند ، روز و شب معنای خود را باخته بودند . زنان روسی از جوان تا پیر   با لباس های غیر زمستانی در سرمای  دسامبر باچنگ و دندان از سرزمین دفاع می کردند . از هر دو سو کشته ها فراوان و فراوانتر می شد ، غیر نظامی ها به جای خود ، اگر لباس  کشته ها رااز تنشان بیرون می آوردی تا مشخص نکند سرباز روسی است یا آلمانی ، آنگاه با حراج انسان روبرو می شدی ، جنگ وحشتناکترین بازاره مکاره ی حراج انسان است . دیوانه ای با اندیشه ی مالیخولیایی به دنبال اثبات نژاد برترست ، دراین مانده ام که مردمان چگونه و چرا در برابر ابلهان تاریخ زانو می زنند ؟ !! .
سیمونووا کمی ساکت می شود ، چشمانش سرخ و غمناکند ،بطری را خالی می کند ، سکسکه می کند ، لرزش دستانش زیاد و زیادتر می شوند ، کلمات له شده وبوی ودکا گرفته به بیرون می افتند ، همه  ی وجود این دختر هفت ساله  در ودکا غرقست ، قهوه بوی گریه می دهد ، آنرا می نوشم دلم می خواهد مست کنم ، گریه کنم ، اما ، اما هیچ فقط قطره های اشکی می شوم که از چشمان کم رنگ سیمنووا می چکد .
ــ  پس از مرگ مادر بزرگ نزد خاله ام به استالینگراد فرستاده شدم شوربختانه در
استالینگراد وضع بدتر از مسکو بود آلمان ها وارد شهر شده و جنگ خانه به خانه بودو در یکی از این خانه ها که تنها در گوشه ای کز کرده بودم و از ترس گریه می کردم گرفتار سربازانی شدم که زبانشان را نمی فهمیدم ، نازی ها ...  هفت یا هشت نفر بودند که مورد تجاوزم قرار دادند اما چرا نکشتند نمی دانم چرا؟ . جنگ ها میدان تجاوز به زنانست ، خواندم وقتی مغول ها بغداد را فتح کردند ، نخست به حمام زنانه یورش بردند !! در تمام زندگی مورد تجاوز قرار گرفته ام حتا Matti افسر نیروی دریایی فنلاندی که رهایم کرد و رفت و فقط از او یک جمله نزدم ماند ه که شاید آنهم یک نوع تجاوز باشد !  :
 minaa rakastan sinaa « دوستت دارم » 
سیمونووا ساکت می شود ، اماچهره اش لبریزازدرد ست ، صدایی در گوشم می پیچد ، صدای سربازان آلمانی  که با همه ی درد و زجرکینه ی جنگ و سرمای روسیه از شهوت دیوانه اند تا از دختری ده ساله که مجموعه ای از درد و بی کسی و خفت است  کام بگیرند . سیمونووا از درد فریاد می کشد ، من فریاد را می شنوم ، گریه ام می گیرد ، گلویم از فریاد می سوزد ، دست و پا می زنم ، آخرین سرباز خود را در جسم آزرده ی سیمنووا خالی می کند ، سیمنووا بی هوش می افتد حتا ناله ای نمی کند ،  تاریخ چشمان خود را می بندد !!
ــ درست را ادامه بده ، چیزی از آن نمانده !
 به او خیره می شوم ،  گیجم چیزی نمی توانم بگویم  ، خیلی پرسش دارم ، اما نه نیاز نیست ، از زخم نباید گفت  ، جنگ تمام شده اما  وجود او همیشه مورد تجاوز آن لحظه های دردناک است ، نباید پرسید ، جامم را پر می کنم ، به ابلهان جهان می اندیشم ، جام را سر می کشم تا جان پردرد را شفا بخشد .
ــ فردا شروع می کنم ، به بیمارستان می روم ، از درد پرم ، لبریز ، لبریز و بیمارانم دردشان را روی دردهایم تلنبار می کنند . خلاصه ی همه ی دردهام !
ـ از پیروزه  چه خبر ؟
ـ فردا در بخش او را می بینم ، فردا شب بیا نزد من ، پیروزه هم هست ، حتما بیا تا پیروزه آهنگ تاجیکی بخواند و برقصد ،  می دانی او شمع هایش را می آورد تا اتاق را همانطور که می خواهد تزیین دهد ،  بیا باید فردا شب به همه ی درد ها مرخصی بدهیم ! نیازست که دردهاهم دور از ما نفسی بکشند .
ـ باشد تافردا شب
صورتش که هزاران سال درد انسان راحمل می کند  می بوسم و شب به خیر می گویم . در راه پله صدای جیغ سیمونووا را می شنوم که از درد به خود می پیچد و نفس های سربازان آلمانی که سماجت در لذت خود دارند . شب ساکت نیست در خود می لولد ، در کنار پنجره ایستاده ام و بر پوست خشن شب دست می کشم ، فریادهای سیمنووا درحضور بیمناک زمان بر دستم می ماسد .... چشمانم اشک آلودست ، صدای خاور پنجره را باز می کند ، اتاق پر می شود ، روی واژه ها لب می کشم ، بوی خاور میدهند ، اشک بوی قهوه ، بوی ودکا می دهد ، به درون سایه خود می خزم ، صدا دنبالم می کند : سر دست یارم مخمل توسی .... تار و پودم پرازخاور می شود ، انسان پایانی ندارد ، روی تخت دراز می کشم ، بالش بوی مخمل توسی می دهد ، انسان پایانی ندارد
وعده گاه کودکی من قد می کشد ، صدا ، صدا ، صدا  ........
       
                       اپسالا سوید       
                                   13مای تا 9 اکتبر 2001