آینه بزرگ

                        برای خواهرا ن و برادرانم .

            آینه ی بزرگ

تورج پارسی          

از خونه که بزنه بیرون ، آروم و شمرده میره به طرف جنگل . اصلا عجله ای تو راه رفتنش نیست . میدونه که  به جنگل می رسه و نیمکت هم منتطرشه  . عاشق طبیعته با درختا با عشق  رفتار می کنه باهاشون دوسته ، باهاشون قاطیه ، یه شاخه درخت که بشکنه ناراحت می شه ، احساس شرم می کنه . چه باد اونه بشکنه ، چه آدم ، فرقی نمی کنه ، اون سرش زیر می ندازه و کنار درخت  افسرده وغمگین وایمیسه . برای درختا می خونه ، می رقصه ، شعر اش می خونه ، باهاشون درد دل می کنه . می خونه ، می خونه ، اون اندازه ای خونده که صداش تو جنگل مونده ،  آره جدی می گم صداش مانده گوش کن ، چی تونمی شنوى  ، دوباره گوش کن ، خب حالا می شنوی ، گفتم ،  چی می خونه : شبگرد قدح نوشم ، از طایفه ی بی خبرانم .... آره اینو همیشه می خونه ، گمونم درختا هم از بر شدن . آره باور کردنی نیست ، اما حقیقت داره ، من حتا این صدا را تو خونه می شنوم مثل اینکه هر موقع میام جنگل صدا باهام میاد تا خونه ، غمگین بغض کرده می خونه من مستم و مدهوشم ....

از جنگل که  می زنه بیرون از راه باریکه مخصوس اسب سوارا می گذره تا برسه به نیمکته   . نیمکت رنگ رو رفته با خط آبی خونه ی امن و امانشه  . همچی که برسه دراز می کشه و چشماشو می بنده  . این نیمکت سکوی پرتابشه  به گذشته . نه ، اصلا به آینده کاری نداره ، البته می گه از آینده نگرانه ، اما چیزی که هست از ش درمیره ، زمان حالم از این جهت مطرحه که می تونه ا زتوش بپره بره به گذشته . یکی ازین روزا که نمیدونم چن شنبه بود ، خدا وکیل یادم نمی یاد  چن شنبه بود ، پیش از ظهر بود یا پسین ، اما خوب یادمه که آفتابی بود و آفتاب مثل چراغی که بالای سر یه تابلو نقاشی کار گذاشته باشن ، طبیعت زلالتر نشون می داد که اومد ، تا رسید یه مرتبه خشکش زد . نیمکته  نبودش ، مثل آدمای برق گرفته ، سرجاش میخکوب شد ، تو صورتش یه ترس یا یه احسا س اینطوری پیدا شد  ، یه آخی ا زته دل کشید و نتونست که سرپا بند بشه ، نشست رو زمین . من از اونجا فرارش از حال و نداشتن فردا تو رویا شو، تونسم بفهمم . او فقط تو گذشته راه میره ، تو گذشت می خوابه ، تو گذشته می شینه و تو گذشته نفس می کشه و همین بهش توان میده که  بتونه زندگی کنه یا خودشو بکشه . این نیمکته رنگ رو رفته با خط آبی هم بخشی از ابزار پرواز به گذشته است . من نمیدونم چرا بدون نیمکت نمیتونه به گذشته بره ، حقیقتش بخوای بهشم فکرم نکردم که چرا ؟همیشه م تنها میاد ، یه بار نشد که با کسی بیاد ، اومده اما امروز مثل هر روز نیس  ، آخه  نیمکته نیسش  . بااحتیاط از رو زمین  پاشد واومد جلو ، باورش نمی شد که نیمکته نیسش ، پاهاش  یواش کشید جای نیمکته تا مطمئن بشه که نیسش ، آخی کشید و گفت  :

کی این کار کرد ه ؟ آخه این .. ، کی دلش اومد  ، فقط این منو می برد ، فقط این . راه افتاد و رفت ، یه تکه ابر سفید به شکل اسب بالای سر جنگل ایستاده بود و بهش زل می زد . رفت و رفت تا رسید به پل خرابه که پایه ش با خستگی توی آب یله شده ودر سکوت زار می زنه ، یه کم وایساد ، دلش گرفته بود گرفته تر شد ، فکر کرد این پایه روزی از روزگاران نه چندان دور مطرح بوده بار پل رو دوشش بوده بی اونکه خم به ابرو بیاره ، هزاران نفر اومدن و رفتن ، اما به نقش این پل فکر نکردن که دو قسمت زمین وبه هم وصل می کرده ، گذشته را به حال و شایدم به .... حالا از اون پل فقط همین یه پایه مانده و بد جوری هم حیران ، که هیچیک از رهگذران زمان  حالی ازش نمی پرسن . مرد با نگاهش به دلداری پایه پرداخت و راهش وگرفت که بره ، خستگی از نگاش می بارید ، یه باره چشمش افتاد به نیمکته که پشت یه درخت افتاده بود . دوید با شتاب دوید تا رسید ، دید که خودشه از خط آبیش  شناختش . دستی بهش کشید با نگاهی که   دلدار به دلداده می اندازه ، نگاش کرد ، تو نگاش یه جور گله بود اما به خودش گفت : با پای خودش که نرفته ، بردنش . سپس به نیمکت دستی کشید ونفس زنون بردش تا کنار جوی آب درست روبروی پایه پل ، بعد با خوشنودی  روی نیمکت دراز کشید و چشماش  رو هم گذاشت تاخوابش برد و از ظلمت بیداری ، رها شد .

خواب چه لبریز از گذشته است ، خواب پر از یاده ، خواب پیرگ ❊ و پنیر و بلبل ❊ گرمه .با همین  خواب  پرواز کرد وبا نای نسیم  رفت و رفت تا رسید به خونه شون . برج سپید ،  رازدار همیشه ساکت در کنار برج آجری همچنان تصویرهای دور و دورتر را نگهداشته . سرا در قالب سنتی خودش ، روان جاری خونواده ست   پیریه که نظم یک تداوم را واگو می کنه و نشون میده که خط زندگی سایه و رنگی داره .  درنی نی چشم اتاق ها نگاهی صبور به سرا دوخته شده ، هرچند تکراری اما خلوص جمع بندی شده  یک اصل را دراندام خونه ثابت نگهداشته  . حوض تشنه است و لوله بی دریغ می خونه ، می نویسه ، اونطوریکه دفتر مشق حوض ، پر آب میشه ، پر وپر

خواب چه لبریز از گذشته است ، خواب پر از یاده ، خواب پیرگ ❊ و پنیر و بلبل ❊ گرمه .با همین  خواب  پرواز کرد وبا نای نسیم  رفت و رفت تا رسید به خونه شون . برج سپید ،  رازدار همیشه ساکت در کنار برج آجری همچنان تصویرهای دور و دورتر را نگهداشته . سرا در قالب سنتی خودش ، روان جاری خونواده ست   پیریه که نظم یک تداوم را واگو می کنه و نشون میده که خط زندگی سایه و رنگی داره .  درنی نی چشم اتاق ها نگاهی صبور به سرا دوخته شده ، هرچند تکراری اما خلوص جمع بندی شده  یک اصل را دراندام خونه ثابت نگهداشته  . حوض تشنه است و لوله بی دریغ می خونه ، می نویسه ، اونطوریکه دفتر مشق حوض ، پر آب میشه ، پر وپر .

درست پسین یه تابستونه  سرا پس از آبپاشی از رخوتی که گرما تو بدنش انداخته بیرون میاد .گلای  ناز و اتلسی و آفتابگردون باغچه  ، برورویی و بیا برویی پیدا کردن . مادر با رخت بنارسی و مینار سپید تو ایوون نشسته ، خورشید هم طبق معمول می رقصه . صنم دختر بندرعباسی داره پالوده درست می کنه ، گه گاه هم نگاهی به خورشید داره و لبخندی بهش می زنه و ابرویی میندازه .سپید کبوترپراحساس ، کودک شیر خورده از پستون عاطفه ، اونکه تو نگاش هزاران هزار مهر جا می گیره  ، کنار حوض تک به آب می زنه و بالی خیس می کنه ، تدی خوش خوترین سگ کوچلوی دنیاهم سرش گذاشته  روی دو دستش و دم درگاهی اتاق خوابیده شاید خواب مادرشو می بینه . شایدم ... اوهم روی تخت آبنوس نشسته و پاهاش آویزون کرد ه و همه ی خونه را تو چشماش جا داد ه ، خورشید اومد کنارش نشست و دست انداخت گردنش و قلقلکش  داد وخوند :

خدا به دردم         مگر چه کردم     نیاد روزی که مو بی تو بگردم .

            ❊❊❊           ❊          ❊❊❊

شب میاد تا شب بوی خیال بتونه همه جا ، جا باز کنه . زیر چادر شب ، برج ها بیدارند ، گویی وایسادن تا همه بخوابند ، سرا خودشو کم کم برای آرامش و سکوت آماده می کنه ، اما پدر می خواد که  قمر و وادار کنه تا بخونه ، صندوق آواز را کار میندازه ، عطر نفس  قمرهمه ی ستاره های پهنه ی آسمون را بالای سرخونه جمع  می کنه :

موسم گل دوره ی حسن یک دوروزست در زمانه .....

او از تخت پاشد و اومد سرش گذاشت روی پای مادر ، مادر دستی به سر تراشیدش کشید و لالایی ملایمی را آغاز کرد ، سرها به سوی مادر برگشت ، غمی بی سابقه در نوای مادر جا باز کرده بود . چشماش خسته به نظر می رسید  ، خوابش گرفته بود پاشد وراه پله را گرفت و رفت رو پشت بوم برج آجری  . پدر با کهیار برنامه ی  فردا و رفتن به باغ  را تدارک می دیدند  ، که یک باره صدای شکستن چیزی ازاتاق پنج دری خونه را ازخوابیدن باز داشت ، همه دویدن به طرف پنج در، آینه بزرگ شکسته بود  .!همه ساکت و بی حس  فقط نگاه کردن ، بی آنکه از جا بجنبن ، پدر با بغض گفت : آخرین لالایی  ....

از خواب هراسان پرید ، عرق سردی بر پیشونیش نشسته بود ، به سختی نفس می کشید ،   .ابر سپید از پهنه ی آسمون گریخته بود ، خسته و نگران راه افتاد به طرف خونه ، شکستن آینه بزرگ ، درد تازه ای بود که رو دلش سنگینی کرد .

 

 

                        اپسالا 20 جون 98

سرا    Sara    حیاط

پیرگ  Pirg : خرفه

بلبل  balbal: یک نوع نان تیری است

.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد