من و آبی


                   من و آبی
                                                                  تورج پارسی
 به م . رضوان
من و آبی پشت پنجره ایستاده و به چمن سبز و باران خورده و ساختمانهای دور نگاه می کردیم که پرستار وارد شد و گفت دکتر برگ خروج را نوشته  ، حالا می تونی بری خونه . پرستار بند پلاستیکی مشخصات را قیچی کرد گفتم می تونم اونه برای خودم نگهدارم ؟ لبخندی زد و گفت چرا که نه ، آبی نگاهی کرد و سرش انداخت پایین . پرستار که رفت آبی پرسید اینه واسه چه می خواستی ؟ گفتم نمیدونم ، هومی کرد و ساکت شد . لباس پوشیدم و ساک وبرداشتم و راه افتادیم .توی راهرو از پرستارا خداحافظی کردیم و اومدیم به سوی آسانسور ، آبی گفت داشتیم به اینا عادت می کردیم . گفتم آره اما خسته کننده شده بود .سوار شدیم اومدیم پایین هوا سرد بود و رختای منم همه تابستونی بودند . از در که خارج شدیم جلوی ما بیابان برهوت و برهوت بود ، چشمام و مالیدم درست می دیدم . از ساختمانهای هفت طبقه از چمن های سبز بارون خورده خبری نبود پنداری که  آب شدن رفتن زیر زمین به آبی گفتم همه چیز غیر عادیه  بهتره برگردیم  بخش ، روم و برگردوندم که در ساختمانو بازکنم نبودش ، همین یک دقیقه پیش ازش اومدیم بیرون . ترس ورم داشت . به آبی گفتم چه کنیم گفت هیچی باید بریم به طرف شرق ، گفتم آبی تو چرا کفر منو میاری بالا ، همه چیز غیر عادیه ، شرق کجاست ؟ تازه ما باید بریم Solby ، باید خط 8 یا 12 رو سوار بشیم . آبی با خونسردی همیشگیش گفت من فقط اینو میدونم که باید به طـــــرف شرق راه بیفتیم و سوار قطار بشیم . بهتم زد اما دیگه حوصله م نشد که ازش بپرسم قطار چرا ؟ او هم چیز بیشتری نگفت .
باد سردی می وزید و کلاه تابستونیم نمی تونست سرم و خوب بپوشنه .تازه راه رفتن  پس از بیماری سی و پنج روزه  کـــــــــــــــار سختی بــود ، نمی کشیدم پاهام ازضعف می لرزیدند و سرما هم کلافه م کرده بود . شاید دو ساعتی راه رفتیم ، البته ساعت نداشتیم اما فکر می کنم دو ساعت شد ، نه ، بیشتر، پنج ساعت ، نه ، تمام ر وز، نه ، چند روز، شایدم چند ماه ، نمی دونم . دیگه مرده ای بیش نبودم ، گرسنه و کوفته . بالاخره به جایی رسیدیم که ایستگاه قطار بود ، همه جا تاریک و خاموش ، خاموش تر از آبی . رو کردم به آبی وگفتم : شاید قطار رفتــه ، اما هیچ کاغذی ، تابلویی نمی بینم که نشون بده قطار بعدی چگه•ه میاد . آبی پاسخی نداد منم خاموش شدم . با نور کم رنگ فندک وارد ساختمان شدیم ، ساختمان هم خاموش و تنها بود ، درد سال ها تنهایی و خاموشی  از درو دیوار گرد گرفته اش می بارید . شاید م خوشحال شد که پس از سال ها هم نفسی پیدا کرده ، شایدم  شگفت زده شد از غریبه ای که یه بند حرف می زنه   . کور مال کورمال یک نیمکت پیدا کردم فقط تونستم تن مرده و روح مرده ترم و روش بندازم . نه خواب بودم و نه بیدار ، نه زنده بودم نه مرده ، فقط نفس می کشیدم اما برا ی اینکه مطمئن بشم که نفس می کشم از آبی پرسیدم ، آبی هم بد جنسیش گل کرد و گفت فکر نمی کنم !. خاموش شدم ، دلم برای همه ی چیزا تنگ شده بود ، برای همه . از توی ساک ،عسلی که شاعر برام آورده بود در آوردم و یه کم خوردم ، طعم عسل را حس نمی کردم  ، اما گشنگی را با همه ی سلول های خسته م حس می کردم . توی تاریکی صدای پایی اومد ، شاعر بود ، شاعر ، پاشدم از شادی فریاد کشیدم ، آبی گفت کوشش کن بخوابی ،  توهم رفتم و گفتم مگه نمی بینی که شاعر اومده او مارا پیدا کرده . آبی گفت جزمن و تو هیچکس اینجا نیست ، صدای پایی هم نیومده . گفتم مگه کوری شاعر جلوم ایستاده ، باکوله بارش با کفش زردش با کلاه سیاش با کت سرخش با بلوز نارنجیش با لبخند سبزش ، تو دیگه چرا اینطور منو زجر میدی ، تو حتا منکر وجود شاعر میشی ؟ نه !
من منکر وجود شاعر نمی شم ، فکر می کنی  اگـــــر شاعراومده بود ، من خوشحـــــال  نمی شدم ، تازه یادت باشه که تو ازطریق من باشاعر آشنا شدی ،  شاعر پدیده ی منه و من هم پدیده ی شاعرم  .  منتظر بودم که شاعر چیزی بگه اما نه حق با آبی بود ، قطره اشکی سرازیر گونه م شد ، از گرم شدن آنی گونه ی سردم راضی شدم . سکوت بود وتاریکی .دلم برای خیلی چیزا تنگ شده بود ، برای خورشید دایه ی دور کودکیم  که همیشه می خوند ومی رقصید ، پر از شور بود ، پراز جوانی ، پراز رقص و پایکوبی ، پر از ترانه ، پراز خنده . خورشید با اون پستانهای برآمده  ، پر اززندگی بود ،  دلم می خواست برگردم به دوره کودکیم تا خورشید وببینم تا خورشید بغلم کنه، تا خورشید بخونه و برقصه .
گریه می کنم . یه صدا یی میاد ، صدا نزدیک میشه ، صدای خورشید ه ، اومد داخل ، داره می خونه ، همون آهنگو ، یه گلی سایه کمر ، خورشید منو بغل کرد ، گریه می کنم که منو از اینجا ببره ، من وگذاشت زمین و شروع کرد به رقصیدن ، همه جا روشنه ، این سرای ماست ، اون حوضه ، آه چندتا هندونه تو حوض هست ، اون مادرمه که تو ایوون نشسته و خدمتکارا پهلوشن ، اون باغچه ست با درخت انار و گل های آفتاب گردون ، کبوترا را ببین که رخ ❊بوم نشستن و بغ بغو می کنن ،  برج آجـــری را نگــــاه کن که منو به یاد تابسونا که روپشت بــوم می خوابیدیم  میندازه ،  شبای مهتابی ، شبایی که مهتاب نبود آسمون پر ستاره بود ، خورشید ستاره ها رامی شمرد ، امامن از شبای تاریک می ترسیدم و می رفتم تو رختخواب خورشید تا برام قصه بگه تا ترسم بریزه . یه شب خورشید گفت تو بزرگ می شی شایدم از این شهر بری وبا یه دختر خوشگل اروسی  بکنی ، من از خورشید قهر کردم ، من نمی خواستم از شهر برم ، من نمی خواستم با یه دختر خوشگل اروسی کنم ، من می خواستم با خورشید اروسی کنم ،اما خورشید گفت که پیر میشه ! امامن نمی خواستم که خورشید پیر بشه .
آبی ببین خورشید یه بند می رقصه ، پستونای خورشید تکون می خورن ، چه بشکنى می زنه ، آبی می بینی خورشیدو ، آبی به خورشید نگاه کن ، خورشید این آبیه ، اون یه رنگه که حرف می زنه ، او دوست منه ، از روزی که دیگه ترا ندیدم با آبی دوست شدم ، آبی بیا بریم تو حوص شنو کنیم ، خورشیدم لخت میشه با ما میاد چون من اجازه ندارم تنها برم تو حوض ، آبی بیا ، خورشید صداش کن ، خورشید برای آبی برقص .آبی گفت نتونستی بخوابی ، تشکی * شدم و گفتم :آبی حالا که خورشید اومد ه بخوابم مگه نمی بینی سرای مارا ، نگاه کن اون مادرمه ، این دختر خوشگله تپل و مپل خورشیده . یه باره همه جا تاریک شد ، همه جا خاموش شد ، خورشید رفت و منو تنها گذاشت این تقصیر آبی بود .
آفتاب کم رمقی سرک کشید ، روز شد  ، باز از عسل شاعر یه کم خوردم از ایستگاه اومدیم بیرون یه صدا از فاصله خیلی دور گفت : سالهاست مردم از اینجا کوچ کردن ، رفتن به طرف غرب .از شهر قدیمی فقط این ایستگاه مونده .فریاد زدم از کدوم ور بریم تا به شهر برسیم ؟ پاسخی نیومد ، سکوت بود وچشمان بی باورم که به سویی که صدا آمده بود خیره مانده بود . همه چیز غیر عادی است ، آبی گفت باید به غرب بریم ، چاره ای نیست باید راه اومده را برگردیم ، گفتم غرب کجاست ؟
گفت باید رفت و پیدا کرد . گرفته و غمگین بودم اما آبی غمگین نبود برای او همه چیز عادی بود . راه افتادیم ، راهی خسته کننده و تکراری . برای اینکه از سختی راه بکاهم خودمو به یاد خورشید انداختم ، با خورشید سرگرم شدم ، به کودکی برگشتم ، پاهام جون گرفتند ، تند راه رفتم ، دویدم ، خندیدم ، مثل خورشید قمبل *انداختم بشکن زدم خوندم ، همونو خوندم یه گلی سایه کمر رو ، پریدم تو حوض آب ، هر چی می کردم که هندونه رابکنم زیر آب نمی شد ، خورشید لخت شد اومد توآب باخنده و شوخی گفت وقتی بزرگ  شدی می خوای زنت بشم ، گفتم آره  فقط تو باید زنم بشی ، چگه ❊ بزرگ می شم خندید و گفت بزرگ می شی . من به پستوناش خیره شدم مثل نار* بود بهم نگاه کرد گفت ای دم بریده تو که هنوز بزرگ نشدی باید صبر کنی . پاهام به سنگی خورد افتادم روی زمین سرد ، آبی گفت سنگ به این گندگی را ندیدی ؟ گفتم نه !من  با خورشید تو حوض بودم . آبی کمک کرد تااز زمین بلند شوم ، خستگی دمارومو در آورده بود ، پس اون تب بیست و چند روزه این شکنجه رو کم داشت .
می رفتیم اما به جایی نمی رسیدیم همه جا ساکت خاموش و از فصل بویی نبود .از دور قیافه ترکه ای شاعر را دیدم اما به آبی هیچی نگفتم . شاعر به سوی ما می اومد اما به هم نمی رسیدیم چشمام را بستم و باز کرد م شاعر رفته بود ، شاعرمحو شد ، همه جا تاریک شده بود به سختی می شد راه رفت از دور چشمم به سوسوی نوری افتاد یه باره گفتم نو..  اما باقی حرفو خوردم ، آبی گفت آره داریم به غرب نزدیک می شیم . اولین بار بود که اونو که  من دیدم اونم دید ، یه کم خوشحال شدم اما نه زیاد چون همه چیز غیر عادی بود . خیلی رفتیم تا رسیدیم به شهر که نمیدونم نامش چه بود ، از یه خانم پرسیدم که اسم این شهر چیه با تعجب بهم نگاه کرد و رختای تنم و ورانداز کرد گفت : بیست و یکه ، خندیدم گفتم اسم شهر بیست و یکه گفت آره ،  گفتم اسم کشور چیه در حالی که سگش را کشید که بره نگاهی عجیب بهم انداخت و گفت معلومه که یک . گفتم راستی من یادم رفت که خودم و دوستم آبی را معرفی کنم . این آبی است ، آبـــــی یک رنگه اما حرف می زنه ، لبخندی زد و رفت اما یکی دوبار به پشت سرش نگاه کرد .
دنبال پیدا کردن ایستگاه اتوبوس بودیم ، نمیدونستیم کجا باید بلیت خرید بلاخره پیداکردیم یه کامپیوتر گنده بود که باید کارت بهش نشون می دادی اما من که کارت نداشتم ، سد کرونی انداختم داخل کامپوتر، پسش داد ، رفتیم  داخل یه اداره که کنار آن کامپیوتر بود ، دو نفر مرد و یه زن نشسته بودند زنه گفت چه کمکی می تونم بکنم ؟ گفتم من و آبی می خوایم بریم
Solby
 ، بلیط می خوایم ، با تعجب گفت
Solby   
گفتم آره ، فوری سد کرون بهش دادم ، یه نگاه به پول می کرد یه نگاه به من ، گفت خواهش می کنم کمی صبر کن . با اون دو مرد گپ زد و اون دوتا هم اومدن سلام کردند وگفتند این پول مال سد سال پیشه .گفتم همین دیروز در بیمارستان با این پولا مجله گرفتم تا از مرگ پرنسس انگلیسی بیشتر با خبر بشم مگه شما دیروز کانال یکه نگاه نکردین که از ساعت ده خاکسپاری را نشون داد ؟ یعنی از دیروز تا حالا سد سال گذشته ؟ آبی تو براشون بگو . خانمه پرسید آبی کیه ؟ گفتم آبی یه رنگه که حرفم می زنه او دوست منه ، او اول  تویه شعر زندگی می کرد ، بعد جون گرفت و مونس من شد . خانم گفت مرگ اون پرنسس سد سال پیش رخ داد ه . گفتم آبی می بینی همه چیز غیر عادیه . مرد ی که کمی پیرتر بود پرسید در کدام بیمارستان بستری بودی ؟  آکادمی بخش عفونی ، تب کرده بودم .
مردی که کمی جوانتر بود گفت : سد سال پیش در آن شهر بیمارستانی بود به این نام اما امروز در کشور یک  بیمارستانی به این نام نیست . گفتم آبی دیدی همه چیز غیر عادیه ، یعنی از دیروز تا امروز سد سال گذشته ، پس این سد سال ما کجا بودیم شاید ما جامانده های زمانیم !
مرد جوان گفت گرسنه نیستی گفتم فقط کمی ماست و نون می خوام . پس از چند دقیقه دختر ی آمد با یک سینی نون و ماست . شروع کردم به خوردن ، بدنم مثل اینکه تازه بوی آشنا حس می کرد .آبی  راستی  ما دراین سد سال کجا بودیم کجا پنهان یا گیر کرده بودیم چرا همه چیز غیر عادیه . تلفن زنگ زد مرد پیرتر راجع به من و یه رنگ به نام آبی شرح داد . فهمیدم کار ما جنبه پژوهشی به خود ش گرفته ، مرد گوشی را گذاشت و گفت پروفسور مایل به دیدار شماست گفتم باشه اما من و آبـــــــــــی گشتی می زنیم و بر می گردیم .
ما از همه نظر غریب بودیم ، غریب غربتی ناخواسته از این خیابان به آن خیابان رفتیم تا شب شد . درقبرستانی که در انتهای یک خیابان پهن بود سر پناهی جستیم و ماندگار شدیم ، روزها می گذشتند و ما در جمع خاموشان زمان ،آسوده تر بودیم ، هر شب زنی به نام گونیلامی اومد وظرف غذایی کنار آرامـــــگاه شوهرش می گذاشت می رفت و من غذا را می خوردم ، روز بعد با ظرف خوراکی تازه ای می اومد از اینکه شوهرش غذا را دوست داشته خوشحال می شد می گفت رولاند قبلا غذا را دوست نداشت اما حالا خیلی خوشحالم که همه را می خوره ، منم خوشحالی نشون می دادم که رولاند اشتهاش باز شده !.
امشب برف سنگینی می باره سرما بسیار شدید تر شده ، آبی ساکته مثل همیشه . چشمام راخیلی خسته می بینم شاید باید به زمانی دیگر به پیوندم به آبی گفتم آبی جان ، مرگ اومده کنارم نشسته کم کم دستام و میذارم تو دستش بعد از مرگ من چکار میکنی ؟ گفت مرگ یه تغییره ، بعدازتوهم کار خاصی نمی کنم .شاید برگردم تو همون شعر، شایدم ..... تو چشمام خیره شد و لبخندی زد .
 مرگ توچشمام زل زده ، آخرین نگاه  را به آبی ، این رنگ همیشه مونسم می اندازم و به فکر گونیلا می افتم که فـــــــــــــردا می بینه که بازرولاند غذا را دوست نداشته . آخرین ترانه را برای آبی زمزمه می کنم ، شتاب مرگ را مى بینم که به سویم می آید..... شتاب مرگ .....
آبی ، آبی    
فیروزه ی گوشواره های ما... د ... ر .....م     ❊                                اکتبر 1997
       
       


       
❊ تشکی          Tesheki     عصبانی
❊توهم رفتن                  ناراحت شدن
❊ چگه        chegah              چه هنگام
❊  ترکه ای                  بلند و باریک
❊ نار                       انار
❊ رخ        Rokh            لبه
 ❊ قمبل     qombol     باسن جنباندن
❊ ازکتاب  شعر آوازی برای شارلوت سروده مرتضا رضوان ، ناشر آوا ، پاییز 97

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد