رودابه دنایی را باد برد


رودابه دنایی را باد برد

·

 

به همه ی کودکانی که در زلزله ها ، سیل ها و توفان ها به تاراج می روند پیشکش می کنم

 با مهر همَیشگی تورج پارسی

 

  چادرما بالای  دشتی که مثل رخت دخترای ایل مثل گلیم و گبه زیبا و رنگارنگ بود ، روی تپه ای برپا شده بود . دشت زیر پای مانفس می کشید ، ماصدای نفس کشیدن دشت را می شنیدیم . البته بعضی اوقاتم نفس نمی کشید ، یک جوری نفسش ومی بست ، آنوقت می فهمیدیم که غریبه ای پیاده یا سواره دارد به چادرها نزدیک می شود ، دشت برخلاف سگها نفسش رامی بست ، وقتی که مطمئن می شد دوباره نفس می کشید ، نفس دشت ، نفس ما بود  . ما با دشت زندگی می کردیم با دشت نفس می کشیدیم ، دشتم همین طوربا ما بزرگ می شد ، با ما تنها نبود . صبحها که از خواب پا می شدیم ، بوی شیر ، بوی گله ، بوی کره ، بوی سبزه تو هوا پیچده بود . دشت اول صبحی به ما لبخند می زد به همه مهرش را با رنگ ها ی دل نشین نشان می داد ....

ــ آقای دکتر به حرفام گوش می کنید ؟

ــ بله ، بله ، از دشت می گفتید ، آنموقع شما چند سالتان بود ؟

گیوی به نقطه ای خیره می شود ، اشک از چشمش سرازیر می شود ، سکوت ادامه پیدا می کند با گریه می گوید :

ــ من اون هنگام  ، من .... اوهنگام .... پنج سالم بود ، من بچه ی پنج ساله ی دشت و ماهور بودم ، سوار اسب می شدم ، راحت اسب و می بردم ، اولش گریه می کردم و می ترسیدم ، اما اسب مهربون بود ، اسب مثل دشت بود ، اسب بوی مادرم می داد یک مادیان نیله بود ، خوب درست یادم میاد ، نیله بود . خواهرم رودابه شش سالش بود او تاخت می راند ، اما من نه ، هنوز می ترسیدم ، رودابه نه ، رودابه نمی ترسید . شما سوار اسب شدید آقای دکتر ؟

ــ بله ، بله ، منم سوار شدم  .

اشکش را پاک می کند و با لبخندی محزون اما خوشنود ادامه می دهد :

شب های تابستان دورچادرها می نشستند چاهی می خوردند قلیون می کشیدند  و آن کتاب رااز لای پارچه سپید در می آوردند و می خواندند ، شبهایی که آن کتاب را می خواندند ، ما ساکت می نشستیم . شب ها ی مهتابی ، دشت رنگین دستش و زیر سرش می گذاشت ودشت آبی آسمون را نگاه می کرد ،  ماه  مثل یه اسب سوار ایلی از اینور می راند به اونور تا اسبش عرق کند .  

آقای دکتر شما شب های مهتاب تو دشت بودید ؟ اصلا شب های دشت و می شناسید ؟

ـ بله ، بله بودم ، می شناسم

ــ پس می شناسید ، بودید ، حتما هم می دونید که شب دشت با شب شهر فرق می کنه ، خیلی هم فرق می کنه ،  شهر نمی تونه با شب ، خوب یکی بشه ، اما دشت همه ی دامنشو زیر پای شب پهن می کنه ، باهاش آشنای قدیمیه ، یه جوری باهم اخت دارند ، یه جوری باهم گپ می زنند ، میون روز و شب دشت هم یه جوری پیوند هست ، یه جوری همدیگرو قبول دارن .

درمانجو سکوت می کند ، چشمانش را می بندد ، از لای چشمان بسته اش اشک جاری می شود آخی می گوید و جمله ای را با غمی سنگین تکرار می کند : آتش و باد ، جگر شب را سوزاندند ، صدای گریه ی دشت بلند شد .آتش و باد  ،  گریه ی دشت ، تنها گریه نیست ، فریاد است .

 

 آقای دکتر آخ برای شب های  دشت ، شب های بی گناه دشت ، شب های کودکی من ، شب های سوخته ی کودکی من ........ یکی از همون شب ها بود ، شب هایی که ماه نیست ، ستاره ها میدان خودنمایی پیدا می کنند و از خانه های خود بیرون می آیند . درچنین شب هایی من و رودابه و هجیر پسر عمویم و فلامرز و گلپر پسر نخواسته ، ستاره ها را میان خودمان تقسیم می کردیم ، بعضی اوقاتم رو ستاره ها دعوا مون می شد . نه نمی خوام بگم نه آقای دکتر ترا به جون خانمت ، نه ، نه نمی گم باز حالم بد می شه  ، آقای دکتر ، آقای دکتر حالم بد می شه ، آخ ، آخ باد ، باد ، نه توفان ، توفان با تاخت اومد طرف چادرا ، کی اردشیر گفت چراغا را خاموش کنین ، خاموش کنین آتش سوزی نشه ، توفان بد جنس بود ، توفان کف به دهان آورد بود ، چادرا را برد هوا ، دستم از دست رودابه ول شد ، ، آی .........

ــ گیو، گیو ، آقای دنایی ، توفان تمام شده ، آرام باشید ، شما دیگه تو دشت نیستید

قلب درمانجوسخت می زند ، گریه ی هیستریک به اوج می رسد ،   پس ناله هایی  می کند و خاموش می شود . خاموش به نقطه ای خیره می گردد ، اشک خسته و بی حوصله از چشمش بر گونه راه پیدا می کند .

 

❊❊❊

روزی است ابری وباد ی  ، گیو نوبت دارد ، اما هنوز نیامده ، کمی دلواپسش هستم ، همیشه به موقع می آید . شاید چون هوا کمی نا آرام است ، از خانه بیرون نیامده . به منشی ام گفتم ، درمانجوی بعدی اگر آمده بفرست تو ، در همین موقع گیو به اتفاق زال پور وارد شدند . زال پور همسایه ی گیواست ، با هم همکلاس بوده اند ، به گیو خیلی کمک می کند . با او احوالپرسی می کنم ، حدسم درست بود ، گیو به خاطراین روز بادی  از زال پور کمک گرفته تا به مطب برساندش .

گیو خیلی کم خواب است هم چنان بی خوابی او را اذیت می کند ، کمی هم که در اثر خستگی ناشی از بی خوابی ، به خواب می رود دراثر کابوس همیشگی شبی که باد مادرش را برد ، ایل را برد ، تپه را برد از خواب هراسان می پرد

در اتاق را مى بندم گیو روى تخت مى خوابد ، رنگش پریده و افسرده اسىت .خب گیوی جان آنشب باد وزید ، چراغ را خاموش کردید تا آتش سوزی نشه ، باد بد جنس بود ، باد کینه بارش بود ، چادرا را برد ، دیگه چه یادت می یاد ؟

چشمانش را باز مى کند و به من خیره می شود ، سکوتش طولانی می شود ، با ناله می گوید : دست خواهرم رودابه .... دست  خواهرم رودابه .....

ساکت می شود ، چشم ها را می بندد ، ناله ای خسته از گلویش بیرون می آید ، گریه می کند ، بی امان گریه می کند ، فریاد می کشد رودابه ، رودابه من می ترسم ، من می ترسم ، ما ....  د ....  ر  من  ، من .. م ...  خاموش می شود

ــ  دیگه چیزی به یاد نمی یارید ؟

ــ چرا اما می ترسم به یاد بیارم ، می ترسم !

ــ شما باید با این واقعه خودتون را روبرو بکنید ، اصولا برای اینکه بشه از چنک مشکل نجات پیدا کرد ، باید باش روبرو شد ، باید کنار مشکل نشست ، روش دست کشید ، اونطور که بدونی و بتونی که حالا وقتشه که باهاش خداحافظی بکنی . وقتشه که ذهنیت هر یاخته بدنت را دراین مورد درد آور عوض کنی . زندگی به تازگی نیاز داره ، گیوی باید بتونی از خود درد ، درمان بسازی !

ـ یه چیزای یادم میاد ، یه چیزای هم پیرزن برام گفت ، اونم وقت مردنش !

ـ پیرزن کیه ؟

ـ روز بعد ازآتش سوزی حدودهای شش صبح یک گروه کولی های دوره گرد از آنجا عبور می کنن و منو که زخمی و بی هوش افتاده کنار درختی می بینن وبا خودشون می برن ، از این شهر به اون شهر ، از این ده به اون ده ، نزدشان غریبه بودم ، اما چاره ی دیگه ای نبود ، از بچه ی ایل تبدیل شدم به بچه کولی . لالا فال می گرفت ، کف می دید ، شوهرشم غربال درست می کرد قفل درست می کرد و همه ی زندگی در واقع بار یه الاغ بود ، یه الاغ که از بس عزیز بود یالشو حنا می بستن . من به پیرزن ننه  می گفتم ، اوناهم بهم می گفتن  "دار " یعنی درخت . یعنی کنار همون درخت که افتاده بودم ، نام درخت وبهم دادن اما من گیو  بودم ، خواهرم رودابه بود ، مادرم بی بناز بود و پدرم بهرام میر شکال بود ، من بچه ی دشت بودم ، همیشه نام خواهر و پدر مادرم وتو دلم تکرار می کردم که یادم نره ، من دار اونا و گیو خودم بودم .

ــ بگریه می افتد ، ناله می کند و یک باره سکوت و خیره به نقطه ای . از او می خواهم که باقی را در جلسه ی بعدی دنبال کنیم ، به چهره ام خیره می شود و چیزی نمی گوید ، مثل اینکه نمی شنود چه گفتم دوباره جمله را تکرار می کنم ، باز نگاهم می کند ، از نگاهش چیزی نمی توانم بخوانم ، سرش را پایین می اندازد و ساکت می شود . یک باره آهی می کشد و ادامه می دهد : پیر زن گفت چیزی باقی نمانده بود فقط تو بودی که خون آلود کنار درخت بی هوش افتاده بودی ، اول فکر کردیم مردی اما پیری گفت نه بی هوشه با کله گرفته به درخت ، اماخوب میشه . ما هم بچه نداشتیم ، بزرگت کردیم ، پیری مرد ، منهم در حال جون کندنم ، جایی که پیدات کردیم طرفای فارس بود ، این پانزده تومان چند شاهی بگیرو دنبال بختت برو ننه . گریه کنان ازش پرسیدم فارس کجاست ؟

در حالی که رمق نداشت دستش وکشید به بیرون چادر و گفت از اونور و تمام کرد .

در حدود یازده سالم بود ، پیری مرد ، خر چرمه مرد ، ننه هم چش روهم گذاشت و دیگه بازنکرد که نکرد . من ماندم و من ، اما نترسیدم ، کولی ها از هیچی نمی ترسند ، کولی مسافرهمه ی لحظه هاست ، کولی ساکن نیست نمی تونه باشه و گرنه دق می کنه  ، من هم اگر چه کولی زاده نبودم اما با کولی بزرگ شدم با کولی خواندم با کولی رقصیدم ، در سرگردانی کولی شریک شدم ، کولی شدم ، کولی دشت ها ، کوه ها جاده ها . غربال درست کردم ، قفل درست کردم ، مهره ی مهرو محبت فروختم ، حتا دزدی هم کردم . یادم میاد یه بار از کناریه شهر رد شدیم ، در یه خونه باز بود ، یه توپ فوتبال  دم در بود ، اینور و اونور نگاه کردم هیچکس نبود مثل عقاب بال زدم ، برداشتمش و فرار کردم ، البته پیری هیچی نگفت فقط ننه گفت از کجا پیداش کردی ....

ــ چه می گفتم آقای دکتر ؟

ــ آره راجع به توپ فوتبال گفتی. یادت میاد بعد از اینکه ننه مرد چه کردی ، چه جوری رسیدی به شیراز ؟

ــ تا اومدند ننه را ببرند راه افتادم ، پیاده اومدم تا رسیدم به جاده ای که ماشین رو بود .

ـ از کجا راه افتادی ؟

ــ از اطراف زاهدان ، می خواستم خودمو برسونم به زاهدان ، برم ژاندارمری ، با هر زحمتی بود توی گرما تونستم برسم به زاهدان . یه کم نون خریدم و خوردم ،  خیلی گشنم بودم بلاخره پرسون پرسون ژاندارمری را پیدا کردم .

ــ می خواستی ژاندارمری برات چکار کنه ؟

ــ لالا گفت ، لالا گفت برو بگو ، چادرا را بگو ، منو بگو ، پیری رو بگو ، بگو میخوای  بری فارس . ولی من تا اونموقع با ژاندارم حرف نزده بودم ، می ترسیدم آخه شهری ها از ما بدشون میومد ، فحش می دادن به کولییا ، خب منم می ترسیدم . بالاخره برای پیدا کردن فارس ، دل به دریا زدم و رفتم ژاندارمری . یه ژاندارمی با تفنگ ایستاده بود پرسید چه میخوای ، جواب دادم می خوام برم فارس ، خندید بهم ، همین موقع یه ژاندارم دیگه از ماشین پیاده شد بهش گفتم می خوام برم فارس ، به حرفام گوش کرد ، مهربون بود ، گفت بیا تو . رفتم یک کم که نشستم منو بردن پهلوش ، منم همه ی سرگذشتم و گفتم .

یه دو روزی توی ژاندارمری نگهم داشتند ، بعدش رییس منو برد خونه ی خودش .

رییس  هم بچه نداشت ، یک روز هم بردنم دکتر معاینه م کرد گفت سالم هست ، اولین بار بود که دکتر می دیدم ، در واقع رییس منو به فرزندی قبول کرد ، زندگیم عوض شد  زن و شوهر نازنینی بودند ، یاد گرفتم بهشون پدری و مادری بگم . پدری ویلون می زد ، مادری هم سه تار. کم کم خواندن و نوشتن یادگرفتم مدرسه رفتم با موسیقی آشنا شدم ، البته یه چیزایی همینطوری اولش از لالا و پیری یاد گرفتم ، لالا می خواند صدای خوبی داشت پیری هم یه چیزی مثل سه تارمی نواخت ، لالا یه شعر شهری هم می خواند ، این منو دیوانه می کرد : من کولی سرگردونه بی آشیونم ، پدرم کولی بوده مادرم کولی بوده خدا می دونه . در خونه ی جناب سروان یه زندگیه دیگه ای برام شروع شد که تونسم خودمو باهاش یکی بکنم ، این زن شوهر هم واقعا سنگ تمام گذاشتن ، مهربون با صبر و حوصله ، آخه من هم کمی ، بی حوصله ، حرف نشنو و بی مرزبودم ، از دنیای خاص کولی ها اومده بودم تو نظم و ترتیب ، یه کم سخت بود برام ،

اما مادری و پدری حوصله داشتند ، مهربون بودند .

ــ مدرسه را تو زاهدان رفتی ؟

ــ نه وقتی درجه ستوان یکمی گرفت منتقل  شدیم به آباده  ، در این شهربود که فهمیدم فارس چیه ، فارس کجاست توی بازار ملکی دوزا بود که نخستین بار زنی را دیدم با رختی که درست مانند رخت مادرم مثل رخت زنای ایل بود ، تنبان چین دار ، چارقد و آخ که اونروز چه حالی بهم دست داد ، فهمیدم لالا درست گفت " برو فارس " .تو همین شهردر کلاس های شبانه درس خوندم ، متفرقه شرکت کردم و خلاصه تونستم دیپلم بگیرم بیست سالم بود که دیپلم گرفت و این خیلی برام جالب بود که از آوارگی بیام و مثل شهری ها درس بخونم ، در این مدت هرکار می کردم این در نظرم بود که بتونم خانوادمو پیدا کنم سروان و زنش هم کوتاهی نمی کردند تمام شهرهای فارس ، از بهبهان گرفته تا استهبان  ، از آباده تا هر ده کوره ای را گشت زدیم بالاخره دشتی با آن مشخصات که در ذهنم بود در بویراحمد پیدا کردم اما زیاد کمکی نکرد . پدری با درجه ی سرگردی باز نشسته شد آمدیم ، درشیراز معلم شدم و در دانشگاه  درس خواندم و لیسانس گرفتم ، کتاب قصه م اومد بیرون اما قصه ی خودم پایان نیافت . شیرازدلرباهی کرد ، اما من دلی نداشتم که به شهر بدم ، من یه درد کهنه داشتم که هر لحظه نو می شد و نمی ذاشت که نفس بکشم این مشکلات درونی یک طرف ، رویدادهای ناگوار هم روم تلنبار می شد که گنجایشش نداشتم . اگر دردم یکی بودی چه بودی ، برگریزان پاییزی شروع شده بود که یک برگریزان چندین باره باز رویداد ، پدری و مادری که برای دیدار دوستی به یاسوج می رفتند در تصادف کشته شدند . آقای دکتر باقی بذاریم تا روز بیست و پنجم . سکوت می کند و خیره می شود به پرده ی آبی اتاق ، پا می شود بی آنکه کلامی بر زبان براند ، هم چنان حیران  ، دوباره می نشیند و آرام گریه می کند .

ــ آقای دکتر خیلی خسته م بهتره باقیشو .....

ـ بسیار خوب ، بسیار خوب ، کمی شاید سبکتر شدی ؟ نوبت بعدی را چهارشنبه  بیست و پنجم اردیبهشت ساعت دو ، وقت مناسبه ؟

ـ هیچ وقتی مناسب نیست ، تنها مرگ وقت مناسب را تعین می کنه .من مدیون زمان نیستم ، زمان منوفقط معطل کرده ، زمان اتاق تنگی شده که فقط منو درضلع جنوبیش  زندانی کرده ، به همین دلیل تا حالابرای من زمان گذشته یا جنوب زمان ، نقش اصلی را داشته ، یه وقت هم باید برگردم به حال و شایدم یه جورایی بشه تابه فردا یعنی شمال زمان رفت . اما من همیشه تو برهوت جنوب بسته هستم یه جورایی حال وگذشته م قابل تشخیص نیستن ، یعنی حرکت ندارم ، جامدم ، یک جور مرگ مجسمم  ، یک جور خودمم . یک جور نمی دونم اسمشو چه بذارم .

دیشب خواب می دیدم  روی همون تپه بودم ، بالای دشت که پشت سرمان آن دره ی عمیق که رودخانه درآن جاری بود ، جلوی چادرا داشتیم من و رودابه بازی می کردیم که یکهو ابر سیاهی آسمونو گرفت  و به جای بارون خاک سیاه همه ی دشت و گرفت ، دیگه چشمام هیچ جا را نمی دید ، رودابه را گم کردم ، وقتی رودابه را دیدم ، یه جوری شده بود ، من ازصداش شناختمش ، یه جوری ، نمی دونم چه جوری ، فقط صداش ، صدای رودابه بود ، همینطور که پساپس رفتم افتادم توی دره از ترس جیغ می کشیدم ،  مادرم و پدرم و پیری و لالا ، پدری و مادری ، منو گرفتن ، ترسم ریخت ، خوشحال شدم که کشته نشدم ، اگر نگرفته بودنم ، حتما کشته می شدم ، دیدم رودابه هم اونجاست دیگه خیلی خوشحال شدم .این خوابا دیگه دارند دیوونم می کنند ، اما همین خوابا یه جوری هم  منو اینور و انور می برند ، تو خواب ساکن و منجمد نیستم ، تو خواب می گردم هرچند خوشحال نیستم .

 

ــ باید تجربه کرد اما نباید ماند ، برای امروز کافی است تا بیست و پنجم  . من فکر می کنم تا حالا شما سد در سد موفق بودید ، از اون زندگی تا حالا ، از یک طرفی زندگی پرتلاطم و تجربه باری بوده ، بسیار خوب تا بیست وپنجم . از میزان قرص هاتان کاستم تا بیست و پنجم که همدیگر را باز ببینیم .

❊❊❊

ــ بیست و پنجم اردیبهشت ساعت دو بعد از ظهرست بوی بهار نارنج فضا را شاداب و خوشبو ساخته ، آنچنان که به گفته ی شاعر" هوایش مایه ناز و نیازست  " درمانجوی بعدی گیودنایی است ، تغیراتش از یک بهبودی نشان می دهد و شاید این مرد زجر دیده را از این درد ی که چون خوره او را می درد بتوان رهایی بخشید .

به جای او زال پور دوست و همکلاس سابق گیو وارد می شود ، آشفته و پریشان ، می پرسم چه شده ، می لرزد به لکنت افتاده ، او را دعوت بنشستن می کنم کنارش می نشینم ، اشک می ریزد ، اما نمی تواند گپ بزند ، لیوان آب سردی به او می دهم ، قلپی می خورد ، نفس تازه می کند و باز گریه می کند ، قرص آرامبخشی به او می دهم ، سکوت می کند ، منتظر می نشینم ، دراز می کشد ، بی گمان خبر درباره ی گیوست . آرام می شود

ــ آقای دکتر گیو رودابه را پیدا کرد !

ــ چه خوب ، کجا ؟ چه موقع ؟

ـ می دونی که همه جا سر می زد تا  دو هفته پیش ،  درهمین گشت و گذارها درمردستون *به زنی برخورد می کند که پشت دیواری خوابیده و مریض احوال است ، هم صحبت او می شود ، زن سخت تکیده و بیمار بوده ، پس از یک دو ساعت گپ زدن   راضیش می کند که او را به بیمارستان برساند ، زن از مهربانی گیو تعجب می کند و می نالد که این مدت جزافرادی که از ترحم ده شاهی یا یک قرانی که کنارش انداخته  اند ،  کسی بودنش را ، ناله هایش را نشنیده یا توجه نکرده ، به هرروی او را به بیمارستان می برد و خوشبختانه  پزشک بیمارستان یکی از هم کلاسی های مشترکمان بود که او هم مثل ما متفرقه خواند و رفت دانشکده پزشکی  ، خلاصه با کمک دکترآباده ای بستری شد . اما ازسفلیسش گرفته تا ناراحتی معده مبتلابوده وبدبختانه در معاینات متوجه شدند که سرطان پیشرفته ی پستان هم دارد .

این مدت هرروز به دیدار این زن که به نام نرگس شیرازی در دفتر بیمارستان ثبت شده بود می رود ، هفته پیش حال نرگس سخت به هم می خورد که باز بهتر می شود و اما درد رهایش نمی کرده سرانجام با همه ی دردها در حال گریه می گوید می خواهم اززندگیم برایت بگویم ، هیچکس زندگیم را و آنچه به سرم آمده نمی داند ، دلم خونست ، خون که فقط مرگ نجاتم می دهد اما پیش از مرگ می خواهم یک شاهد داشته باشم و تعریف می کند :

"  چادرما بالای دشتی که مثل رخت دخترای ایل مثل گلیم و گبه زیبا و رنگارنگ بود ، روی تپه ای برپا شده بود . دشت زیر پای مانفس می کشید ، ماصدای نفس کشیدن دشت را می شنیدیم . اون موقع من شش سالم بود  بهم می گفتن رودابه ، یه برادر داشتم پنج سالش بود که گیو نامش بود  ، شب و روز دشت زیبا بود ما جز دشت و کوهستان جایی را نمی شناختیم  یکی از همون شبها ی دشت بود ، شبهایی که ماه نیست ، ستاره ها میدان خودنمایی پیدا می کنند و از خانه های خود بیرون می آیند .

درچنین شب هایی من و گیوو هجیر پسر عمویم و فلامرز و گلپر پسر نخواسته ستاره ها را میان خودمان تقسیم می کردیم ، بعضی اوقاتم رو ستاره ها دعوا مون می شد .   ماه تی تی گل گل  می گفتیم اما  باد ، باد ، نه توفان ، توفان با تاخت اومد طرف چادرا ، کی ارشیر گفت چراغا را خاموش کنین ، خاموش کنین آتش سوزی نشه ، توفان بد جنس بود ، توفان کف به دهان آورد بود ، چادرا را برد هوا ، دست گیو از دستم ول شد  .... دیگه نمی دونم چه شد وقتی چشم باز کردم تو مردستون شیراز بودم شدم نرگس شیرازی ، اما تمام زمان تو دلم رودابه بودم ، برادرم گیو بود ، دختر دشت بودم ، رنگ سبز منو می برد دشت ، رنگ آبی منو می برد بالای آسمون دشت  ، اما اینجا شدم نرگس ، شدم همخوابه ی پول ، شدم آنچه می بینی ، البته این نرگس بود که در مردستون بود نه رودابه ، نه هرگز رودابه نبود . در این مدت خیلی گشتم تا شاید از خونوادم اثری پیدا کنم ، اما بی فایده بود ، باد همه چیزو همراه خودش برد ، مادرم ، پدرم برادرم ، دشتو ، شبای مهتابی ، آسمون پر ستاره ، ماه تی تی گل گل را ، همه چیز را ، الان با همه ی دردهایی که دارم ، احساس راحتی می کنم که به یه کسی گفتم من رودابه نام دارم نه نرگس شیرازی ، من همون رودابه ی شش ساله م . گیو دیگر تحمل نمی کند ، قلبش از قفسه ی سینه بیرون می زند که گریه کنان می گوید خواهرم من گیوم ، من گیوم ، من ...... من ....

حال گیو بدتر از رودابه می شود خوشبختانه دکتر به فریاد گیو می رسد با مرفین او را می خوابانند تا از گریه های هیستریک و دیوانه وارش کاسته شود .

چها روز پیش متاسفانه رودابه در گذشت ، به خاکش سپردیم و با سنگی که بر روی آن

نوشته شده بود : رودابه دنایی را باد برد ...

این چند روز هم من هم دکتر آباده ای مواظب گیو بودیم ، دیشب خونه من بود تا دو بعد از نیمه شب ، شراب خوردیم ، ویلن نواخت و با صدای غمگین اما صافش خوند "ای زندگی در چشم من همچون سرابی ، توافسونی افسانه ای .... و موقع خداحافظی هر چه التماس کردم همین جا بخوابد قبول نکرد ، گفت امشب دیگه تخت تخت می خوابم ، دیگه چیزی نیست که دنبالش باشم ، تا دیدار، مواظب خودت باش ، هرگزانسانیتت را فراموش نمی کنم ، شرمنده ی آدمای خوبم ، آدامای خوبم مانند دشتند . صبح که از   خواب بیدار شدم ، دلم شور زد به یاد جمله ی آخرش  افتادم ، زود رفتم در خونه ش هر چه در زدم ، در باز نکرد ، تلفن زدم جواب نداد ، رفتم کلانتری و خلاصه با پاسبان

آمدیم و دررا باز کردیم ، بله تخت و تخت خوابیده بود که جم نمی خورد ، با رخی پر از آرامش . بالاخره دستش را گذاشت تو دست رودابه و به آسمان صاف و مهتابی دشت رفت تا دوباره اسب سواری بکنند . او که معنای دشت بود دوباره به دشت برگشت .

 آقای دکتر خواهش می کنم برای من هم یک وقت بگذارید ، نیازمند به درمانم !!!دردها کم نیستند ، مرگ دشت ، مرگ سخت و درد آوری است آقای دکتر به من وقت بدید ، به من وقت بدید .

 

گریه اردیبهشت را فتح می کند ، بوی بهار نارنج  و غم به هم می آمیزند  

***

* مردسون  : فاحشه خانه

 

از نوامبر دوهزار یک  تا چهارم جون دوهزار دو

تورج پارسی اپسالا سوید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد