بیانیه کانون عالی گسترش فضای سبز و حفظ محیط زیست ایران: از ارسبا

بیانیه کانون عالی گسترش فضای سبز و حفظ محیط زیست ایران:
از ارسباران و مغان تا جنگل های زاگرس و البرز همه در حال نابودی اند

گروه تشکل ها و رسانه ها: همزمان با برگزاری پنجمین همایش تجلیل از مدیران مسئول، دبیران سرویس و خبرنگاران حوزه محیط زیست و منابع طبیعی کشور که عصر دیروز (پنج شنبه) در محل خانه هنرمندان ایران برگزار شد، شورای مرکزی کانون عالی گسترش فضای سبز و حفظ محیط زیست ایران با گرامیداشت یاد و خاطر زنده یاد یاسر انصاری، دبیرکل فقید این کانون ومدیر مسئول پایگاه خبری سبزپرس، بیانیه ای را صادر کرد.

به گزارش سبزپرس، در این بیانیه که توسط «حامد پارسی» رییس شورای مرکزی کانون عالی گسترش فضای سبز و حفظ محیط زیست ایران قرائت شد، آمده است:  

"پنجمین همایش تجلیل از مدیران مسئول، دبیران سرویس و خبرنگاران حوزه محیط زیست ومنابع طبیعی را در حالی برگزار می کنیم که محیط زیست و منابع طبیعی کشور عزیزمان در مقابل ناملایمات  وارد شده به آن توان از دست داده و کمر خم کرده است. از ارسباران و مغان گرفته تا  جنگل های زاگرس و البرز، از دریاچه ارومیه گرفته تا تالاب انزلی و زاینده رود و کارون، ازدریای خزر گرفته تا مرجان ها زیبا در خلیج همیشه فارس، در کویر و جنگل، ازحیات وحش گرفته تا گیاهان و خاک و مرتع،  در کوهستان و دشت و رودخانه و تالاب و دریا هیچکدام از گزند تخریب گسترده و تهدید مداوم مصونیت ندارند و در حال نابودی هستند.

اما در این بین نبود آگاهی عمومی نسبت به وضعیت محیط‌ زیست و تخریب آن  نه تنها در بین مردم عادی بلکه در بین مسئولان تصمیم گیر و تصمیم ساز مشهود بوده و تساهل و تسامح در اجرای اصل مترقی پنجاهم قانون اساسی نیز باعث شده تا حال زار طبیعت دردمند و رنجور سرزمین ایران بیش از پیش موجب تاثر علاقمندان و  دلسوختگان آن گردد.

اینجاست که نقش رسانه های ارتباط جمعی به عنوان نیرویی قدرتمند در پالایش و جهت دهی افکار عمومی بسیار بارز است. این نقش قابل توجه در تکوین و تشدید یا تضعیف فرآیندهای آگاهی و اطلاع رسانی، ایجاد انسجام و تعلق اجتماعی، نظارت بر عملکرد سیاستگذاران و مدیران و ایجاد مشارکت و نظارت همگانی موثر بوده و می تواند با برجسته سازی و انعکاس دقیق مسائل زیست محیطی اطلاعات وسیعی را در اختیار عرصه مدیریت و سیاستگذاران بر محیط زیست داشته باشد.

اما آنچه امروز شاهد آن هستیم  عدم انسجام لازم در این حوزه است. به رغم تمامی تلاشها و فعالیت خبرنگاران تخصصی حوزه محیط زیست و منابع طبیعی کشور که تعداد آنها نیز بسیار محدود است، هنوز رسانه های ما نتوانستند اطلاع رسانی کافی و وافی ازمسایل و معضلات ریشه ای و زیربنایی درامور محیط زیست کشور منتشر کنند و جالب اینجاست که همین عده معدود به دلیل اولویت نداشتن مسایل محیط زیست در روند فعالیت رسانه ای مطبوعات، جراید و همینطور رسانه های شنیداری و دیداری و در راس آن سازمان صدا و سیما نه تنها از جانب مدیران خود حمایت نمی شوند بلکه درمسیر فعالیت خود با مشکلات بسیاری نیز مواجه هستند.

کانون عالی گسترش فضای سبز و حفظ محیط زیست ایران به عنوان یکی از تشکلهای مردم نهاد حامی محیط زیست و منابع طبیعی کشور برخود وظیفه می داند تا با برپایی سالانه این همایش بتواند از قلم های این یاران دلسوز طبیعت قدردانی هرچند مختصر داشته باشد و امیدوار است تا با یادآوری این مهم سازمان های متولی حفاظت و حراست از محیط زیست و منابع طبیعی در ادامه با  وسعت بخشیدن به این عرصه بتوانند آنچه که شایسته است را به اجرا در آورند."

در نبود مهندس انصاری راه سختی را در پیش رو داریم

این تشکل غیر دولتی در بخش دیگری از این بیانیه می افزاید: "کانون عالی گسترش فضای سبز و حفظ محیط زیست ایران به رغم آنکه هنوز از شوک فراغ دبیرکل شجاع و دلسوز و حامی و وفادار به حفاظت و حراست از محیط زیست و منابع طبیعی خود، زنده یاد مهندس یاسر انصاری عزیز رها نشده است اما مصمم است تا با همکاری و یاری سایر سازمان های مردم نهاد حامی محیط زیست کشور، اساتید دانشگاه، کارشناسان دلسوز و همیاری و حمایت اصحاب رسانه بتواند با آگاه سازی و اطلاع رسانی فراگیر از جفایی که به محیط زیست ایران می رود تمامی تلاش خود را برای احقاق حق محیط زیست و منابع طبیعی کشور عزیزمان انجام دهد.

یقین داریم در نبود مهندس انصاری راه سختی را پیش رو داریم اما عزم داریم تا بااستعانت از خداوند متعال در ادامه راهش و تاسی از پشتکار، ابتکار عمل و درایت  توام با جسارت و شجاعت عزیز از دست رفته مان بتوانیم در این راه قدم برداریم وموجبات شادی روح او را فراهم کنیم.و در این راه دست یکایک عزیزانی که همراه ما هستند را به گرمی می فشاریم . به امید روزیکه شاهد عزمی جدی و فراگیر در زمینه حراست و حفاظت از منابع طبیعی و محیط زیست کشور عزیزمان ایران باشیم."

www.savepasargad.com

کمیته بین المللی نجات پاسارگاد

 

آب در کدام ورطه آبرو می سازد !

آب در کدام ورطه آبرو می سازد !

حتا یک درخت

همیشه یک باغ است

چرا که همیشه و همیشه

در بن یادمان سبز مى ماند .

***

آزادى

تو اگر نباشى

باغ چه معنایی دارد

وآب در کدام ورطه آبرو می سازد .

***

هزاره هاست

 آن کس که پر از شعر بود و اشاره

هم چنان

 در آستانه ى آب و آینه در من جارى است .

تورج پارسی / اپسالا . اپریل ۲۰۰۵

 

 

 

این سناریو اسم ندارد


 

این سناریو اسم ندارد


ناهید میرحاج


• فکر کنم بهتر است در پایان این تصویر در سکوت، صدای مادری را اضافه کرد که انگار از دوردستهای تاریخ می‌آید؛ صدای زنی که مادر ازلی و ابدی ماست؛ صدایی که دائماً پژواک دارد. این سکوت گورستانی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. این صدای مادرانه می‌گوید: «به کجا داریم می‌رویم!» ...

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
آدینه  ۴ شهریور ۱٣۹۰ -  ۲۶ اوت ۲۰۱۱


این یک سناریوی سینمایی نیست اما شما می‌توانید در خیال خود آن را مثل یک سناریو که برای سینما نوشته شده است، بخوانید. قرار نیست اول ماجرا که هنوز شما نمی‌دانید ماجرا از چه قرار است و سناریو چه مسیری را طی می‌کند، اسم آن را بدانید. خودم هم نمی‌دانم. می‌گذارم تا پایان همه ماجرا پیش برود، بعد اسمش را با هم انتخاب می‌کنیم.

سناریو اینگونه شروع می‌شود: مرد جوانی مثلا کارگر فنی یک کارخانه است، که کار دارد، همراه خانواده‌اش به خواستگاری یک دختر جوان می‌رود که شناختی از او ندارد و حتی او را ندیده است. مثل همه ازدواج‌های سنتی این یکی هم با کمی پایین و بالا شکل می‌گیرد و آن دو بعد از چند ماه پرمشغله و پردردسر ساکن یک خانه اجاره‌ای می‌شوند. بعد این زن و مرد مثل همه زنان و مردان جوان خواسته یا ناخواسته صاحب فرزندی می‌شوند، بدون اینکه بدانند شرایط احراز پدر یا مادر بودن چیست.


زندگی ساده و بی‌ماجرای آنها ادامه دارد، اما تا اینجای کار چیزی درون این ماجراها نیست که به درد یک فیلم سینمایی یا تلویزیونی بخورد. بعد از چند وقت مرد خانه یا پدر بچه به هزار سبب شناخته‌شده یا ناشناخته و در تماس معتاد به مخدر می‌شود. چون اعتیادش بالا می‌گیرد، کارش را هم از دست می‌دهد. و خودش موادفروش می‌شود. از این به بعد پدر معتاد همیشه با زنش دعوا دارد و زن نیز بچه را هربار وسط دعوا می‌اندازد.


بچه بیگناه وسط این دعواها افتاده است. اما پدر که جز تهیه مواد و رفع خماری چیز دیگری در این دنیا برایش مهم نیست و مادر که زندگی‌اش را تباه شده می‌بیند، دیگر به چیزی حتی پاره تنش احساس ندارد. بچه در معرض خطر است. شبها از کابوسها یا دعواهای بی‌پایان از خواب می‌پرد و جیغ می‌کشد. مادر برای اینکه او را ساکت کند، دست روی دهانش می‌گیرد تا به اصطلاح خودش صدایش ببرد. مادر در رفت و آمدهایش به خانه پدری، با یک مرد دیگر آشنا می‌شود، با وعده‌هایی که مرد تازه‌وارد به او می‌دهد، انگیزه‌هایش برای طلاق شدت می‌گیرد و به دنبال طلاق از شوهر معتادش می‌افتد. اما در این بین، خلاهایی که از نظر عاطفی دارد، او را در یک وضعیت غیرعادی قرار می‌دهد و رابطه‌ای خارج از مرزهای اخلاقی با مرد تازه‌وارد برقرار می‌کند. برای سناریوی ما این چیزها عادی است.


روزهای اول که مرد تازه‌وارد کودک را می‌بیند، برای اینکه خودش را در دل زن و نه کودک جای دهد، شکلات خارجی می‌خرد و با قصد خاصی جلوی چشم زن آن را به دست کودک می‌دهد. کودک که ماه‌هاست از کسی محبت ندیده است، با چشمانی معصوم اما با ترس از یک مرد غریبه و با یادآوری اینکه ممکن است هر آن دوباره‌جنگی بین مادرش و مردی که کنار دستش است، شروع شود، شکلات را می‌گیرد. مزه شیرین شکلات که روی زبان کودک می‌نشیند، در آن دنیای بچگانه‌اش فکر می‌کند، که همه چیز دارد رو به خوبی می‌رود و دیو قصه کم‌کم دارد جای خود را به فرشته‌ای می‌دهد که از در درآمده است.


اما این خیال خیلی به درازا نمی‌کشد. پدر معتاد کودک دارد ازصحنه سناریو محو می‌شود و مرد غریبه جایش را می‌گیرد که بگومگوهای زن و مرد شروع می‌شود. اوایل کار حرف‌های خشونت‌بار و فحش‌های دوطرفه است. بعدش دست مرد بلند می‌شود و مادر کودک فریاد می‌زند و همان وضع خشونت‌بار با شوهرش دارد تکرار می‌شود.


همه خیال‌های شیرین کودک دوباره محو می‌شود. تا اینکه مادر و کودک به سفر می‌روند. چند روزی سفر هستند. وقتی از سفر برمی‌گردند، مرد غریبه به استقبال آنها آمده است. ابتدا همه چیز با خنده و شوخی می‌گذرد. کودک هم گاهی از صدای خنده آنها لبخندی می‌زند. وسط راه پس از چند سوال نامربوط مرد از زن، کار به مشاجره می‌کشد. زن مرد را تهدید می‌کند که از ماشین او پیاده می‌شود. مرد او را تحریک می‌کند. زن در حالتی از ندانم‌کاری در ماشین را باز می‌کند و بی‌آنکه بچه‌اش را بردارد، توی پیاده‌رو راه می‌رود. ته دلش خیال می‌کند اگر بچه‌اش را در ماشین بگذارد مرد زیاد راه دوری نمی‌رود. مرد پایش را روی پدال گاز می‌گذارد و در میان فریاد دلخراش گریه بچه که در سناریوی ما کم‌کم فرو می‌نشیند تا محو می‌شود، در پیچ خیابان ناپدید می‌شود.


باقی ماجرا را اما همه می‌دانند. زن چند روزی صبر می‌کند. از مرد خبری نمی‌شود. با همه خطرهایی که برای او وجود دارد، حس مادرانه دیگر نمی‌گذارد بیش از این صبر کند. به پاسگاه نیروی انتظامی می‌رود و شکایت می‌کند.


پلیس وارد عمل می‌شود و کودک را در حالتی نیمه‌جان در خانه این مرد روانپریش کشف می‌کنند. آن طور که در خبرها آمده است، در معاینات صورتگرفته کارشناسان پزشکی قانونی آثار ضربات متعدد مشت و لگد را در نواحی مختلف بدن وی مشاهده کردند. در ادامه با توجه به اینکه کودک ۳/۵ ساله قادر به راه رفتن نبود، به بررسی موضوع پرداخته و پی بردند که کف پای وی نیز آسیب دیده و آثار گازگرفتگی در کف پا نیز مشهود است.


معاینات بعدی سرنخ‌های دیگری نیز در اختیار کارشناسان قرار داد چراکه فاش شد ۳۵ درصد از موهای سر این کودک از ریشه کنده شده است. در نهایت با توجه به عمق فاجعه و شکنجه کودک بی‌گناه ماموران به تحقیق از آن مرد سنگدل پرداختند.


با خودم می‌گویم این بخش هم که در سناریو بیاید، خیلی عادی است، هر روزه تکرار می‌شود. اما یک بار دیگر متن خبر را می‌خوانم. آثار گازگرفتگی در کف پا نیز مشهود است! بار دیگر می‌خوانم و صد بار چشمانم روی کلمات رژه می‌رود. به خودم می‌گویم داری سناریو می‌نویسی، احساساتی نشو، وسط کار به صحرای کربلا نزن.


کمی بعد می‌بینم که فاش شده ۳۵ درصد از موهای سر کودک هم از ریشه کنده شده است. از خودم سوال می‌کنم من که دارم سناریو می‌نویسم، آیا مطمئن هستم که این اتفاق خواب و خیال نیست و در جامعه ما انسانها به وقوع پیوسته است چون تا به حال کسی نشنیده در جامعه گوریل‌ها یا کفتارها یک گوریل یا کفتار بچه‌های یکدیگر را گروگان و کف پاهایشان را گاز بگیرند. آخر چرا کف پا!


مطبوعات و رادیو تلویزیون مشغول کسب خبر و اطلاع‌رسانی هستند. دعوت از کارشناسان خبره ادامه دارد. یک کارشناس علت اصلی را رواج اعتیاد و بیکاری و نبود امنیت روانی در جامعه می‌داند، دیگری زوال مرزها و معیارهای دینی و اخلاقی را سرمنشاء همه این چیزها می‌داند، دیگری آمار کودک‌آزاری را هشداردهنده می‌بیند و فریاد برمی‌آورد که جامعه از این جنبه به شرایط خطرناکی رسیده است.


همه درست می‌گویند، همه راست می‌گویند، سناریو ادامه دارد، از صورت این کارشناس به صورت آن کارشناس، فیلم باید کمی تند شود. مردانی جوان و میانسال پشت میله‌های زندان، زنانی که یا دستبند به دست‌هایشان خورده است یا اینکه پشت در دادگاهها صف بسته‌اند، صدای فریاد کودکان از پشت صحنه به گوش می‌رسد، بلندتر و بلندتر می‌شود. انگار کسانی دارند کودکان را شکنجه می‌کنند؛ کودکانی که آزاد دیده‌اند؛ از آزار جسمی تا آزار جنسی، از آزار روانی تا آزارهایی ناشناخته‌تر مانند محرومیت از تحصیل، تحقیر در موقع تحصیل، کار اجباری، محرومیت از تفریح و هزار و یک آزار دیگر که در جامعه‌هایی چون جامعه ما رواج دارند. و البته در این سناریو به آزارهای وحشتناکی مانند ختنه دختران که سنتهای غلط در بخشهایی از جامعه روستایی و قبیله‌ای‌مان است، نمی‌پردازم، چون در سناریوی کوتاهم جای این حرفها نیست.


فکر می‌کنم خوب است در پایان این سناریو، صحنه پر از تصویر بچه‌هایی شود که مورد آزار جسمی قرار گرفته‌اند. ‌هانیه، نیما، محمدپویا، پارسا و همین پسر سه و نیم ساله که پاهایش گاز گرفته شده است. کم‌کم تعداد بچه‌هایی که توی تصویر می‌آیند زیاد و زیادتر می‌شود. چنانکه اگر سر آنها را اندازه عدس هم ببینیم باز جا کم می‌آوریم. عکسها حرکتی ندارند، اما صداهای گوشخراش این اطفال شکنجه‌شده همه فضای فیلم احتمالی را پوشانده است. صورتهای کبود و جراحت برداشته آنها، تنهای آش و لاش شده، موهایی که کنده شده و در چنگ مردان و زنان گیر کرده است باید بخشهای پایانی این سناریو را بسازد. دارم فکر می‌کنم این صحنه برای پایان این سناریو جواب ندهد.


در همین فکرها و در نیمه راه نوشتن سناریو هستم که خبری روی سایت خبرگزاریها منتشر می‌شود: دو کودک خردسال که در دو حادثه جداگانه مورد کودک‌آزاری قرار گرفته بودند، تسلیم مرگ شدند. این دو پسربچه به نام‌های محمدپویا و پارسا بودند که از اوایل تیرماه به خاطر اینکه مورد کودک‌آزاری قرار گرفته بودند، به بیمارستان بهرامی تهران منتقل شدند و تلاش پزشکان برای نجات جان آن دو آغاز شد، اما آنها پس از چند هفته بستری شدن در بیمارستان در حالی که به کما رفته بودند، روز گذشته تسلیم مرگ شدند.


چشم‌هایم سیاهی می‌رود. نه نمی‌توانم باور کنم. مرگ، خاک، قبرستان. چال کردن کودکانی که آمده بودند بازی کنند، زندگی کنند و بزرگ شوند. ابعاد یک گور کوچک همه فضای مغزم را پر کرده است. مسیر سناریوی من مرگ نداشت، فقط شکنجه و بیمارستان و درمان داشت. نمی‌خواهم بدبین باشم اما مرگ این دو پسربچه مگر اجازه می‌دهد که مسیر سناریو راه خشونت بی‌مرگ را طی کند؟


حالا مجبورم کمی زاویه دیدم را تغییر دهم. و بعد ناگهان صحنه عوض می‌شود. هزاران بزرگسال که همان والدین، مربیان و معلمان هستند، در تصویر دیده می‌شوند. اما سکوت محض است. صدا از کسی درنمی‌آید. انگار کسی زبان ندارد که سخنی بگوید، همه بزرگسالان به نقطه دوردستی در افق خیره شده‌اند؛ جایی که تاریکی کمکم همه چیز را می‌پوشاند و بعد آخرین نقطه روشنایی که مانند ستارهای است، ذره‌ذره خاموش می‌شود. اما این هم کافی به نظر نمی‌رسد.


فکر کنم بهتر است در پایان این تصویر در سکوت، صدای مادری را اضافه کرد که انگار از دوردستهای تاریخ می‌آید؛ صدای زنی که مادر ازلی و ابدی ماست؛ صدایی که دائماً پژواک دارد. این سکوت گورستانی را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. این صدای مادرانه می‌گوید: «به کجا داریم می‌رویم!»


شاید وقتی فیلم ساخته شد، کارگردان نام آن را همین بگذارد: «به کجا داریم می‌رویم!»  


منبع: روزگار

وقت هر دل تنگی سوی شان دارم دست

وقت هر دل تنگی سوی شان دارم دست

 

تورج پارسی

 

هفته پیش با مسعود احمدی وعده ناهار داشتم ، مسیر را پیاده رفتم تا به عادت هر روزه پیاده روی هم کرده باشم ، این مسعود احمدی به تنهایی خود جهانی دارد ، موجی است که آرامشش عدم اوست ، دوست خوبی است ، دوست خوب دوست است نیاز به گزارش و به گفته ی این وری ها " کامنت "ندارد . به هرروی هوا هم مناسب بود ، راه افتادم ، عادتم بیشتر روی زمین نگاه کردن است ، به دنبال گنجی نیستم بلکه در خود غوطه ورم ، با خود در گفتگو ، بر زمینم اما در کهکشان در پرواز ، یادها و یادها و یادها ، یادهایی که گه چشم را بارانی می کند  ...به شعرنیما می رسم  :

یاد بعضی نفرات روشنم می دارد

اعتصام یوسف

حسن رشدیه ، قوتم می بخشد

راه می اندازد و اجاق کهن سرد سرایم

گرم می اید از گرم عالی دم شان.

نام بعضی نفرات

رزق روحم شده است

وقت هر دل تنگی

سویشان دارم دست ، جراتم می بخشند ، روشنم می دارد .

من این شعر را تجربه کرده ام ، خشت به خشت ، در آن نفس کشیده ام ، در آن گریسته ام و غربتی که بیشترین عمرم را پوشانیده در آن دیده ام هر چند که دیگر در وطن خود از غریب غریب ترینم  ، یادهایم منظری است  به گفته ی تاجیک ها ازبود و باشم از میهن و بیرون از میهن ، یادهای همه جور ، یاد کولی وار لحظه ها و همین یادهای تلخ و شیرین است که :  وقت هر دل تنگی ، سویشان دارم دست ، جراتم می بخشند ، روشنم می دارند !!!

 

نان پزی عشایر فارس

راه می روم ، آفتاب کمی گرمم کرده است یک باره چشمم به تکه نانی می افتد ، تکه نانی که باید از دست رهگذری افتاده باشد ، می ایستم اما یک باره می پروازم !!  به راستی می پروازم با بال یادها ! تکه نان را بر می دارم از زمین . در دوران کودکی یاد گرفته بودیم که تکه نانی که در راه افتاده دیدیم از زمین برداریم ، به احترام ببوسیم و در کنار دیواری بگذاریم که زیر پای رهگداران خرد نشود ! چه آیین ساده و درستی ! آیین را می شکافم ! روپوش سپید و اتاق آناتومی !!! کشاورز کاشته ، ابری باریده ، آفتابی دمیده ، زمین بارورشده ، کشاورز تیمارگر زمین و کشت است ، خرمن درست شده ، گندم از کاه جدا شده ، به آسیاب برده شده ، آردشده ، نان و... شده تا...... در یک باز نگری می بینی که تکه نانی که به کنار دیوار نهادی سپاس گفتی زمین را ، باران را ، آفتاب را ، کشاورز را ، آسیابان را ، نان پز را و ...... و چه زیبا با چشم پاک به پیرامونت نگریسته ای ! یعنی که به گفته ی ساکراتس : خوبی دانستنی است پس آموختنی هم هست !

یاد سرشارم می کند ، قدی کوچک و کیفی که از خودم کمی بزرگتر بود ومدرسه و معلم و مشق و گهگاه دوست داشتن جمعه بیشتر از روزهای دیگر هفته ! و  در درون گشت زدن بیش از برون  از دوران کودکی تا کنون !

و کلاسی که در آن یک هم کلاس دختر داشتم و روی یک نیمکت می نشستیم و روزی پدرش که  افسر ارتش بود  ا ز آن شهر منتقل شد و او هم رفت گریستم و ندانستم چرا ! کودک بودیم کودک ! آیا به راستی مولانا  عشق را خود سد زبان دیگرست ؟ . نان را در دستم می گیرم می بویم ، آنچنان می بویم که گرمای نان تیری و تاوه مستم می کند ، به راستی مستم می کند ، سرشارم می کند از یاد و یاد و یاد  

"وقت هر دل تنگی ، سویشان دارم دست ، جراتم می بخشند ، روشنم می دارند "

 

 

آفتاب بی دریغ می تابد یا به گفته درویش علی کشاورز‌: عدل می تابد ! از درویش علی به هراکلیت می رسم :   خورشید نه تنها هر روز بلکه پیوسته  تازه است !

در یادم باز هم مدرسه ، همان دبستان و دختری که از ان کوچه رودرویم می آمد تا به مدرسه برود که به گفته ی مایل هروی : نگاهش به نرگس حیا می فروخت! و ما کودک بودیم جهانمان پر از همه ی رنگ ها بود  و بزرگ شدیم و انگشتر شدیم و بلا هم نگین همان انگشتر شد که شد  !  در همین کوچه بانوی اموزگاری بود که هم زمان به سرکارش می رفت و چند تا دختر بچه بودند که با دیدن ان بانو دم می گرفتند :

ادرسه ، ادرسه خانوم میره مدرسه ،

هنوز نفهمیدیم سر به سر بانو می گذاشتند یا شوخی می کردند !

به مسعود رسیدم ، نیک آدمی است آن چنان که در سفر چین هم که بود از توی قطار آن دیار زنگ زد و حالی پرسید و برایمان عمر سد ساله آرزو کرد  که گفتم نخواهم بخشیدت با نفرینی که کردی !!

به رستورانی رفتیم من ماهی خواستم بر خلاف روزی که با دانش آن غدای کذایی را خوردیم که شرحش در اوراق تاریخ آمده است !  غذا گوارای وجودمان شد و حتا این آبجو بی غیرت هم چسبید و اهالی محترم رستوران هم لذت بردند و یادی هم از دانش  به نیکی کردیم ...!

***

با مسعود بدرود می گویم ، ابری تیره بالای سرم است ، آن چنان تیره که فضا را به زندان خود کشانید ، بارید ، در زیر سایه ی چتر راه را ادامه ادامه دادم ،باران بی تراس و تلواسه بر بام چتر می بارد و می کوبد اما پس از چندی از توپ و تشتر باران سیل آسا ، خورشید تابید و آن هم به هنگام ! به یاد جمله ای از کتاب تاریخ الوزرا افتادم که گفت : شب یلدا اگر چه دراز بود ، زایل شود و صبح جهان افروز روی نماید !

بامداد آدمی به خیر باد و درودی به همه ی روشنایی ها

 

· ·