با آمیزش تپش آینه و شرم گل میخک

  دکتر تورج پارسی 

   

 

 

نه آب ماند و نه آینه
تنها یک واژه ماند
درد ، درد ، درد .

دریغا دریغ
که باران سیاه به بلندای شروه
ی جدایى (۱)

بر زمین نشست
تا مرگ دوباره ی تاتیانا را
با ناقوس افسرده ی کلیسا بنوازد .

امروز که همه ی روز ، شب گنگی بود
پیر مرد را دیدم
- پیر مرد که گیسوان بلند برفیش را
با آمیزش تپش آینه و شرم گل میخک شانه می کند-
او را دیدم ، او را
که پیچیده در لابلای مرگ
در مرکز گورستان شکیب شهر ونیز
با ویلن سل کهنه اش
شب های مسکو را می نواخت
تا بوی آبی عطر شب های مسکو
عکس فوری وحشت را بپوشاند.

و دیدم ، دیدم
چه تلخ دیدم
-- کور شوم اگر دروغ بگویم --
ازلای پنجره ی رو به خارستان
بهار را که غمزده و خیس چشم
در زیر ملافه ی پشمی سیاه هیچستان زمان
دراز کشیده بود
-- کور شوم اگر دروغ بگویم --
با چشم خود دیدم .

دریغا دریغ که نه آب ماند و نه آینه
تنها یک واژه ماند:
درد ، درد ، درد

مارس
۲۰۰۲


شروه آهنگی است در دستگاه دشتی که در جنوب هنگام غمگساری می خوانند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد