امروز بانوی فرزانه سولماز آزرمی یاداشتی برایم فرستادند

امروز بانوی فرزانه سولماز آزرمی یاداشتی برایم فرستادند ، یاداشتی دلسوزانه وخردمندانه که به گفته ی پیر توس "
کنون رزم سهراب رانم درست
از آن کین که با او پدر چون بجست
یکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید بخشم
اگر مرگ داد است بی داد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازاین رازجان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
به راستی یکی داستان است پر آب چشم ، من در تمام نوشته هایم مردم و دولت را هم زمان مسئول نگهبانی از میراث فرهنگی می دانم چرا آثار فرهنگی سرمایه ی تاریخی -ملی هر سررزمین است ، توجه تا ن به دو نوشته ی زیر جلب کرده از شما نظر خواهی کنم در این باره آیا خود را مسئول نگهبانی از میراث فرهنگی نیاکانت می دانی ؟
نامه ی سولماز آزرمی به این قلم :
با درود خدمت شما استاد فرزانه.سالها پیش که در یزد درس هنر می اموختم دوستی داشتم که از کارمندان سازمان ملل در ایران بود.و به واسطه شغلش مداوم در حال سفر به نقاط مختلف و بالاخص محروم ایران بود.شبی از شبها دیروقت با من تماس گرفت و خواست در همان زمان به منزلش برم.با ترس و پیشداوری از یک ترازدی به منزلش رفتم.فورا من را به اتاق کارش برد و عکسی که تازه ان را در تاریکخانه اش چاپ کرده بود به دستم داد و گفت این را ببین و نظر بده.عکسی از مجسمه اسب و سواری بود به غایت زیبا و چشم نواز.نتوانستم نظری قطعی در مورد ان بدهم و گفتم بگذار تا فردا در مورد این اثر تحقیق کنم و با اهل فن مشورت کنم.بعد گفتم داستان چیست؟یکباره شروع کرد به گریستن.........به بم رفته بود در یکی از روستا های مخروبه انجا مردی او را به منزل برد و چند صد اثر تاریخی ارزشمند را به او نشان داد و گفت که انها را از اطراف همان دهکوره پیدا کرده و بعد این مجسمه طلا را نشان داد و گفت این را به تو یازده میلیون تومان میفروشم و وقتی بهت و تعجب او را دید شروع به چانه زدن کرد و........به دویست هزار تومان که رسید این دوست نعره بر اورد که ای نادان چه اسان به گنجینه این مرز و بوم چوب حراج زده ای و با بهت و حیرت سریع انجا را ترک کرد.و در تمام این مدت گیج و پریشان از بی در و پیکری این مملکت که یک فرد بیسواد به راحتی تاریخ ما را به چوب حراج میزند مانده بود.تا اینکه ان شب و فردا ما شروع به تحقیق راستی و درستی و صحت گفته های ان مرد روستایی کردیم و دو روز بعد متاسفانه پی بردیم که ان اثر متاسفانه اصل بوده وهمچنین گنجینه با ارزشی که حتی نمی توان بر ان قیمت گذاشت.این بخش کوچکی از جهل ماست نسبت به ریشه هایمان استاد و اگر به حکیم فردوسی ودیگر بزرگان ما نسبت دروغ میبندند به خدا قسم که از کم فروشی وارزان فروشی خودمان است و از ماست که بر ماست........
مشاعى لعبتى است ازعصر دیرینه سنگى
تورج پارسى
حافظ شیرىن سخن که یادش همیشگى است زمینه ى رشد انسانى در جامعه را' فراهم ساختن اسباب بزرگى" عنوان کرده که به زبان ساده تر آموختن و آموزش است . حافظ که به گفته ى قزوینى دیوانش قربانى دستبرد و دستکارى زیادى شده است خوشبختانه برتاقچه خانه ى همه ى ایرانیان جز خانه ى خرقه پوشان،هست، تاکید دارد که " تکیه بر جاى بزرگان نتوان زد به گزاف " البته بزرگان منظور نظرحافظ همان کاردانان هستند . پس کاردانى یا تخصص درجه اى است که آدمى از طریق تحصیل و تجربه انرا کسب مى کند البته این راه  برای همگان باز است تا بتوانند اسباب بزرگى را فراهم آورده و تکیه بر جای بزرگان بزنند .در این شکى نیست که باید آموزش همگانی باشد و همه ی مردمان بتوانند از طریق تحصیل و تجربه مدارج ترقى راطى بکنند . در اعلامیه ى حقوق بشر هم در اصل بیست و ششم ماده یک برموضوع آموزش تاکید شده است " ١- هر شخصی حق دارد که از آموزش و پرورش بهره مند شود. آموزش و پرورش، و دست کم آموزش ابتدایی و پایه، باید رایگان باشد. آموزش ابتدایی اجباری است. آموزش فنی و حرفه ای باید همگانی شود و دست یابی به آموزش عالی باید با تساوی کامل برای همه امکان پذیر باشد تا هرکس بتواند بنا به استعداد خود از آن بهره مند گردد ".اما پس از بهمن۵۷ اسباب بزرگى یا آموزش معناى دیگرى به خود گرفت ، آقاى طالقانى در یکى از گفتار هایش گفت که پاسبان مى تواند رئیس شهربانی بشود یعنى پاسبان ازسر پستش در کوچه صدایش کنند که:حسن آقا چون مومن هستى،ومستضعف بیا بنشین روی صندلى کاردانى این هم چند ستاره ى ناقابل ، این به آن معناست که  به داشتن دانش یا کاردانى نیاز نیست ، علم بى علم ، طى کردن دوره ى سه ساله ى دانشکده پلیس نیاز نیست .! همین فتوا باعث شد که آبدارچى اداره شد رئیس اداره ،حال رئیس اداره را کجا بردند، این پرسشى است پر پاسخ  ...هم زمان مدرک سوزان شروع شد .،نا گفته نماناد که پس تر بخشى ازهمین کارگزاران کشور دهان خود را باحلواى مدرک هاى دانشگاهى آنهم به شیوه ویژه  خود شیرین ساخته وازمزایاى آن برخوردار گشته ومی گردند. 
اسف بارتر این است که مثلا پاسبان را از کلانترى یا آبدارچى اداره دخانیات  یا روضه خوان را به علت خودى بودن به دانشگاه یا ....منتقل کرده در راس کارى بگمارند که در آن هیچ سررشته اى ندارند (در حالی که چه بسا می توانستند در شغل های خود کارساز و مفید باشند)که ابعاد فاجعه ى چنین گماردگانى نا گفته پیداست . شوربختانه میراث فرهنگى کشور هم گرفتار یکى از همین پاسبان ها یا آبدارچى هاى ،تیمسار شده است ،  مشاعى که البته رحیم هم هست لعبتى است از عصر دیرینه سنگى ! که رییس سازمان میراث فرهنگی کشورست وهر  روزهم فاجعه می آفریند به عبارتى آشکارترماموریت ایشان ویران کردن میراث فرهنگى کشور است ، یعنى آنچه از هجوم گجستک یونانى ، تازى ، مغول و ... روی زمین یا درون زمین مانده بدست لعبتان عصر دیرینه سنگى که شوربختانه شناسنامه ایرانی هم دارند به تباهی کشیده می شود که یاد آور شعر رند شیراز است :
ز تند باد حوادث نمی توان دیدن 
دراین چمن که گلى بوده است یا سمنى
نتیجه اینکه آین لعبتان آینه ندیده نه کاردانند و نه علاقه به تاریخ و فرهنگ کهن سال و کهن یاد ایران زمین دارند
بنا بر این در یک جمع بندى چشم به مردم یعنی دارندگان و مسئولان واقعى  دوخته می شود . پرسش این است که مردم ما در این لحظه ی بس حساس تاریخى که " مزاج دهر تبه شده "به چه فکر می کنند ؟ منظورم همان مردمى که جلوى خلخالى و ... را گرفتند تا نتواند تخت جمشید را ویران سازد . در اینجایک باردیگر به،صداى کوروش بزرگ گوش کنیم که در سالن بزرگ تاریخ طنین انداخته است :
"ارتش بزرگ من به آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید. وضع داخلی بابل و جایگاه ‌های مقدسش قلب مرا تکان داد... من برای صلح کوشیدم. من برده‌ داری را برانداختم، به بدبختی ‌های آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه ‌ی مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند"
 تاریخ در انتظار پاسخ ماست به خرد خود رجوع کنیم تاریخ در انتظار پاسخ ماست !

http://www.savepasargad.com/aa.from%20091806/January/parsi%20-07.htm

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد