برگریزان نوشته ای از این قلم بود در رابطه با مرگ نادرپور و ا خوان ، امروز پیرایه بانویغمایی ازغزل شفیعی کدکنی آگاهمان ساخت به همین مناسبت این نوشته را پله ای برای رسیدن اندیشه ی کدکنی می کنم ، با سپاس از پیرایه بانو َیغمایی. تورج پارسی
شبی چون شبه ، روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان نه تیر
دگر گونه آرایشی کرد ماه
بسیج گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پر زاغ
آنچه را که خواندید توصیفی از شب بود که دیباچه بیژن و منیژه است . مجتبا مینوی و محمد علی نجفی آنرا دیباچه شاهنامه می دانند و نجفی در نوشته ی خود آنرا شب ایران هم تعبیر کرده است . دو سال پیش که پرویز مشکاتیان بر روی شعر شب اثر ماندگار نیما آهنگ ساخت و استاد شجریان آنرا خواند ، در فصل نامه ی اشا نوشتیم :
شب در ادبیات ما یک نهایت است ، یک مطلق که سنگینی آن بسیار عینی است .ادبیات ایمایی ما در راستای زمان همیشه به گونه ای با شب و زمستان رودررو گشته و چشم به راه باد صبا و هاتف غیب و قاصدک و داروک مانده و پرسنده از هر رهگذری : بود آیا که در میکده ها بگشایند
نکته ی بسیار ظریفی در اینجا نهانست که در ادبیات ما با وجود لمس شب یلدایى و انزوای صبح امید ، اما نخوت باد دی و بهمن و شوکت خار را پایانی قائل گشته و آنرا همیشگی ندانسته و نمی داند وهمین خردک شرر که دل را گرم و سامان می بخشد ، بی کرانه گی شب ، شب روی شسته به قیر را که در ظلماتش نه بهرام پیداست نه کیوان و نه تیر کرانه مند ساخته و این گونه در راستای تاریخ اندیشه در جهت پیروزی نور بر ظلمت قیر گون گام برداشته است .
نفسم گرفت از این شب
شفیعی کدکنی
نفسم گرفت از این شب، درِ این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخمدیده بگشا، صف انتظار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی ؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
شب غارت تتاران ، همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این ، سایهی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن
پانویس: مصراع «سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی » از غزل زیبای سعدی به وام گرفته شده :
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی