امروز گذرم افتاد به نامه ای که

امروز گذرم افتاد به نامه ای که دو سال پیش خدمت استاد پرویز رجبی فرستاده بودم که البته باز در رابطه با حافظ بود ، استاد از ره مهر این نوشته را به ما هدیه کرد که می تواند رهی به کوچه باغ های خزان گرفته اندیشه ی من باشد . با مهر همیشگی

 

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک برسر کن غم ایام را

......

 

                    برای استاد تورج پارسی

 

یکی دیگر از ویژگی‌‌های غزل‌های حافظ این است که مانند موجودی سرزنده، خواننده را به بازیگوشی وامی‌دارد. یعنی حافظ بیش و پیش از آن‌که ترا با خودش مشغول کند، سرگردان درون خودت می‌کند. همین ویژگی است که همواره مجال غرق شدن در دنیای حافظ را به تعویق می‌اندازد!..

دو روز پیش استاد تورج پارسی، که حدود سی سال است که دور از وطن در اوپسالا زندگی می‌کند، برای گرفتن خبری از حالم تلفن زدند... هنوز دقیقه‌ای نگذشته بود که پای حافظ به میان کشیده شد و استاد بی‌درنگ خاطره‌ای سی و چندساله را شاهد نقش حافظ کردند. اعتراف می‌کنم که خود این خاطره هم، که عطر حافظ را داشت، بازیگوشم کرد و نتوانستم همۀ جزئیات آن را به یاد بسپارم. اما ستون فقرات آن، که هفت‌ستونم را در اختیار گرفت، چنین بود:

 

سی سال پیش، نیمه‌شبی، آکنده از زنده‌داری در میهمانی دوستی، در نظام‌آباد برای بازگشت به خانه سوار تاکسی شدم. هم من خسته بودم و هم راننده، که پیدا بود که دیگر به بیداری چندان علاقه‌ای ندارد. احساس می‌کردی که حتی چراغ‌های فروزان دو سوی خیایان‌ها در زیر چادر کلفت نور خود خفته‌اند... یکی دوصد متر مانده به مقصد، متوجه شدم که کیف پولم را در عالم خماری در خانۀ دوستم جاگذاشته‌ام... با احتیاط به رانندۀ خسته گفتم، باید چند دقیقه‌ای جلو خانه صبر کند تا پول بیاورم...

راننده ناشناس انگاری که منتظر فتح باب بود، بیتی از حافظ را با صدایی بسیار زنده خواند و سپس گفت که حافظ حساب کرده است...

بعد من بیتی خواندم و سپس باز او بیتی...

خیابان‌ها خلوت بودند و ما بی‌هدف به چپ و راست می‌راندیم و حافظ را نیز به همراه داشتیم... گویی که آهنگ نشان‌دادن تهران به هم‌سفر شیرازی خود را داشتیم.  نمی‌دانم، سر از پیرامون فرودگاه مهرآباد درآورده بودیم و امیریه و امیرآباد و استانبول و سه راه امین حضور و چهار را آب‌سردار و خیابان سقاباشی... شاید دو ساعت بود که حافظ می‌خواندیم...

راننده ناشناس ته‌‌صدایی هم داشت... سرانجام خراباتی هنوز باز پیدا کردیم و رفتیم تو... هم گرسنه بودیم و هم تشنه و هم خواستار دیدن پیر مغان و چشم‌های خودمان... البته به حساب حافظ...

 

بعد استاد پارسی گفتند: من پس از بیش از سی سال هنوز نام خیابانی را در اوپسالا به خاطرم نسپرده‌ام، تا مبادا جای نام‌های خیابان‌های تهران تنگ شود...

 

امروز فکر می‌کنم که ما همیشه با خواندن غزل حافظ بازیگوش شده‌ایم و خودمان را با نزدیک‌ترین دل‌مشغولی‌هایمان مشغول‌تر کرده‌ایم و خود حافظ را و گنجینۀ واژگان آرمانشهرش را به امان الیاف عطر غزل‌هایش رهاکرده‌ایم!..

خواجه از دل خود و برای دل خود سروده است و ما بهانۀ  دل خود را گرفته‌ایم. بی‌انصافی را! یک دل سرگشته در برابر میلیون‌ها دل سرگردان.

بارها گفته‌ام که من با خواندن غزلی از حافظ، بی‌درنگ میل دارم به روزگار حافظ و ساختار اجتماعی آن بیاندیشم. پیداست که بدون تماسی حتی ذهنی با این روزگار، که متکی بر برخی از داده‌ها است، فهم و درک غزل بی‌نهایت دشوار می‌شود.

واقعیت این است که در مقایسۀ با حافظ، تکلیفمان با مولانا و خیام و سعدی بسیار روشن است. حافظ با قند و نمک و شرارت و صداقت خود مخاطب خود را رسما به بازیگوشی می‌خواند و می‌کشاند. در معنای ساده‌ترین واژه ها درمی‌مانی. و مهم‌تر این‌که رسیدن به برداشتی متعارف از پیرامون و روزگار حافظ برایت غیرممکن می‌شود. چنین است که ما بیش از شش قرن است که هنوز از مرز گمانه‌زنی دربارۀ خواجه فراتر نرفته‌ایم.

و با این همه استاد پارسی، با جیبی خالی ساعت‌ها می‌تواند با راننده‌ای کم‌سواد در خیابان‌های نیمه‌شبانۀ تهران پرسه زند و دست آخر سر از خرابات درآورد. و شگفت انگیز این‌که همراه حافظ ناشنیده پند!...

پیداست که «ساقی» در غزل امروز مخاطبی معین نیست و بیشتر قیدی است جانشین «حال که چنین است» است! پس به این اعتبار «ساقی» می تواند هرکسی باشد که مانند حافظ می‌بیند و می‌اندیشد. تنها مشکل در این است که نمی‌دانیم که حافظ چگونه می‌دیده است و به چه می‌اندیشیده است! و غم ایام برای حافظ چه بوده است؟ از نابه‌سامانی‌های اجتماعی ناشی از حکومت رنج می‌برده است، یا از نبود سامانی بهنجار در زندگی شخصی؟

        ساقیا برخیز و درده جام را

        خاک برسر کن غم ایام را

این کبودخرقه‌پوشان که بودند و چه نقشی در جامعه داشته‌اند که خواجه می‌خواهد به یاری باده به کنایه بر‌کند خرقۀ خود را؟

        ساغر می بر کفم نه، تا زبر

        برکشم این دلق ازرق فام را

خواجه می‌دانسته است که برکندن خرقه بازتاب خوبی نخواهد داشت، اما او ننگ و نام را نیز به هیچ می‌شمرد و «عاقلان» را نفی می‌کند... متاسفانه نمی‌دانیم که این نگاه هماهنگ با نهضتی اجتماعی بوده است و یا ناشی از نگاهی شخصی به جهان پیرامون... در هر حال پیداست که منظور از «عاقلان» همین «روشنفکرنمایان و منورالفکران» روزگار خودمان است که بزرگ‌ترین مهارتشان پافشاری بر درستی برداشت‌های منقرض خود است...

        گرچه بدنامیست نزد عاقلان

        ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

خواجه برای رهایی از شر باد غرور و نفس نافرجام باده می‌طلبد، اما پیدا نیست که فرار او از دست غیر است، یا حاصل نیهیلیزمی که سراغش را گرفته است.

 

 

   باده درده چند ازین باد غرور

        خاک بر سر نفس نافرجام را

لابد که منظور از «افسردگان خام» در بیت بعدی «ازرق‌پوشان» است که حافظ با آن‌ها میانۀ خوبی نداشته است. اما نباید از کنار این «میانۀ خوب‌نداشتن» به آسانی گذشت. و لابد که حافظ نه می‌توانسته است نسبت به اینان با مدارا رفتار کند و نه با مروت! حتما پای فرقه‌ای در میان بوده است که حافظ که قاعدتا می‌بایستی ستیزشان را عذر می‌نهاد، اما توان درگذشتن از رفتارشان را نداشته است. به این ترتیب می‌توان به وجود هنجار اجتماعیی مکروهی پی‌برد که متاسفانه ناشناخته است. لابد مانند یکی از هنجارهای مکروه روزگار ما!.. البته می‌گذریم از بی‌مهری حافظ به هرنوع خرقه‌ای...

        دود آه سینۀ نالان من

        سوخت این افسردگان خام را

بیت بعدی نیز نشانی دیگر دارد از افسردگی کم‌سابقۀ حافظ. حالا خواجه از خاصان همان اندازه ناامید است که از مردم دیگر.

        محرم راز دل شیدای خود

        کس نمی‌بینم زخاص و عام را

مگر دلارامی که حضوری بی‌سابقه می‌یابد. و عجیب بازی ملیحی می‌کند حافظ در این بیت با واژه‌ها: «دلارام» از دل حافظ «آرام» او را می‌رباید، تا بر مسند «دلارامی» تکیه زند!..

        با دلارامی مرا خاطر خوش است

        کز دلم یکباره برد آرام را

و بار دیگر شگفت‌انگیز و غیرعادی برای مردی ایرانی این‌که خواجه براین باور است که هرکه تن سپید یار او را ببیند دیگر میلی به دیدن هیچ سروی در چمن نخواهد داشت.

        ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

        هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را

با این همه گویا او هنوز در انتظار رسیدن به کام دل است. چنین حالتی نیز در غزل حافظ اندکی نامانوس است و سبب بازیگوشی بیشتر مخاطبان می‌شود!

چنین است که بی‌درنگ دلم می‌خواهد که در تاکسی نیمه‌شبانۀ استاد پارسی می‌بودم و از این دو می‌خواستم که نخست در دو سطح متفاوت نظر خود را دربارۀ این دو بیت آخر برایم بگویند و بعد به خرابات درآیند!..

        صبرکن حافظ به سختی روز و شب

        عاقبت روزی بیابی کام را

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد