این همه خستگی بردباری می خواهد !
تورج پارسی
این همه خستگی ، بردباری می خواهد ، چه بخواهی و چه نخواهی ، زمانه می تازاند اگر ببیند که از سوختنت دودی هم آه نمی کشد ، بیشترمی تازند ! به یاد نمایشنامه ای افتاد م به نام باد وحشی است ، جنگ از آن وحشی تر ! صدای آلتو یا کنتر آلتو یا صدای بم آن بازیگر زن ، هم چنان در گوش هایم پژواک دارد ! باد و حشی است.....................!
خستگی های کنونی زمانه برآیند باد و جنگ است !! کشاندنت به گودی که هر گز بازیگر آن نبوده ای ، به بازی گرفتنت که هرگز از اهالی بازی نبوده ای ! و سرانجام از آن همه آتش ، حتا خاکستری بر چاله نماند، تنها تویی وشگفت زدگی هایت که از پیرامونت بالا می روند . سرانجام اگر گیج مادرزاد بوده ای ، گیج و منگ تر می شوی ! و باز در همان غار پر از تنهایی ات می مانی اما با یادمان های سوخته و برشته شده دوران و بردباری تهی از آینه !
دوره می کنی با قهوه تلخت . تاتی را و......... تا می رسی به " اگر "ها ی باد کرده
که همه جا را پرکرده و پی در پی می زایند ! قهوه ی تلخت را می خوری با پشنگه ای از کنیاک و چشم به همه ی " اگر " های خانگی شده ات که بلا نسبت مالک آنها هستی ، مالکیتی که خفه ات می کند ! " اگر " های پیچیده در هم ، کلاف سر در گم و امید های خیس و لیز و تاریکی که چشم دیدن نتواند جز نفس خس خس تاریکی که می شنوی و مزه ی تلخ قهوه ات که بوی خوش کنیاک دارد !
همه چیز همهمه است که بگوش می رسد ، به ویژه صدای " اگر " ها ی کفک زده ! باید اگر ها یک جمع کرد آخرین بار به آنها نگریست و در بیابان رهایشان کرد ! چرا که در ایستگاه " اگر " ماندی نفست بند خواهد آمد ! برو ، برو یک جا نمان در هر گامت استوار باش ! باشد که برآیند حرکتت " سوری و جشنی " در پی داشته باشد ! نمان برو فردا را بکار در گستره ی امید تا دلت با ملودی تازه ای بتپد ! سوم نوامبر ۲۰۱۱