آوازی بر لبه ی باریک شب برای تنهایی تامارا


آوازی بر لبه ی باریک شب برای تنهایی تامارا

.

آوازی بر لبه ی باریک شب

                            برای تنهایی تامارا

تورج پارسى

 

باران می بارید

تا زمین بارور گل و درخت و زیبایى بشود

من و تو تامارا

در زیر همین باران تازه می شدیم

لپ هایت آنچنان گل می انداخت

که آینه آنرا تحمل نمی کرد تامارا

تو از باران زیباتر

زلال تر می شدی تامارا .

 

در زیر همین باران

همین باران که نم نم می بارد

تا عشق بازیش با زمین به درازا بکشد

به دنبال هم می دویدیم

و پارک بغل بغل شادی از ما قرض می کرد

و از خنده هایمان

آسمان به خود می بالید و اشک شوق به پهنای واژه ی آبی عشق می ریخت .

 

من و تو تامارا متولد همین ماهیم

ماه آپریل ، دومین  اروس بهار

این را مادرم همیشه می گفت که شکم هایشان گاه بارداری

یک اندازه بزرگ بود

و مادر چه شوقى می کرد تامارا

آپریل دومین اروس بهار ، ماه من و توست

درست یادم هست

یک روز ، یک روز که مانند همه ی روزها نبود

باران نم ریزی می بارید

به دنبالت می دویدم

تو می دویدی و موهایت از تبسم باران لذت می بردند

باران می خواند

آنروز من و تو چند سال مان بود ؟

اقاقی نفس می کشید و درختان خیس با چشمان سبزشان به ما نیرو می دادندتامارا

آنروز که مانند همه ی روزها نبود

به من تکیه دادی

لپ هایت باغ گل روزا بود (۱ )

و چشمانت دریای زلالی که مرا در خود جا داده بود تامارا

گفتی دوست داری که پروانه بشوی

این نخستین شعری بود که در سیزده سالگی از میان دو لبانت شنیدم .

 

آه تامارا تو میدانی که مادرم نینا سیمونووا خواننده بود

او همیشه و همه جا می خواند

موقع خوراک پختن ، حمام کردن

او همیشه می خواند

اگر نمی خواند بیمار می شد

از این جهت گوش های من سخت با موسیقی و شعر آشناست

هر موقع از جلوی بالشو تاتر رد می شدم

صدای مادر در گوشم طنین می انداخت

تو آنروز شعری گفتی که  مانند عشق مان

مانند صدای نینا سیمونووا می ماند تامارا ، همیشه می ماند.

 

ماه مه آن سال پدرم بوریس گاگانویچ به ولادیوستک منتقل شد

من گریه کردم تامارا ، خیلی گریه کردم

و آنروز قلبم را

قلب سیزده ساله ام را که عاشق بود و کوچک

نزد تو گذاشتم و به ولادیوستک رفتم تامارا

ولادیوستک بی تو شهر ماتم ، شهر فراموش شده ى قرن بود.

 

سال ها به سختی می گذشت

به ویژه پس از مسلول شدن گاگانویچ

زندگی گندترین رویش را به من نشان داد

تا در بهار غمگین ولادیوستک بوریس آخرین نفس ها را کشید و آرام خفت

تامارا آنروز سخت گریستم

و دانستم که چقدر تنها و متروکم تامارا

دوباره به مسکو برگشتم

فکر می کردم که تو را پیدا خواهم کرد

همین فکر غربت را می کاست

تامارا مسکو مرا نمی شناخت و این درد بیمارم می کرد

تا یک روز در ایستگاه راه آهن مجله ای دیدم و به ورق زدن آن مشغول شدم

که یک باره نامت در جلو چشمانم راست ایستاد و به من خیره شد

شعری ازتو به نام دو متولد آپریل بر بالاترین سقف قهوه ای جهنم

از آن روز همه جا به دنبالت گشتم

هر چه گشتم کمتر یافتم ، هرچه کمتر یافتم بیشتر جستجو کردم

تا امروز که این شعر را می نویسم ترا پیدا نکرده ام

آیا به آرزویت رسیدى و پروانه شدی ؟

می دانم تامارا تو پروانه ی گل های رنگارنگ نخواهی شد

روح حساست را می شناسم

تو بر تنه ی خشک درختانی که پای بر داس مرگ دارند خواهی نشست

تامارای  من !

تامارا !

کاش دوباره باران نم نم ببارد

تهی ام سخت تامارا

تنها یاد توست که جام و جان را لبریز می کند

کاش من هم پروانه می شدم تامارا ، کاش .

 

   دسامبر ۱۹۹۷ بیمارستان آکادمیسکا ، اپسالا

 

 ۱_ این واژه در زبان روسی به معناى گل سرخ است .

 

.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد