دل تنگی های دیشب
تورج پارسی
دیشب بادوستی که غنای دارد گپ می زدم از همه ی دل تنگی ها و دل سنگی های زمانه ، چرا که " در باغ بی درختی ما " * حیرانی است و حیرانی و حیرانی ! به گمانم حالت بزرگوار بلخ هم چنین بوده که " افغانش " به گوس فلک رسیده اگر چنین نبود چگونه می توانست واژگانی چند را بر بال وزن بگذارد با سنگینی و روانی معنا :
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
دیشب در آن همه دلتگی ها که با جرعه ای " می " همره گشته بود یادی از فروهر بهبهانی کردم ، یادی از نصرت و شعر کفرش و صدای محزون همیشگی کوروس و شبگردش . یاد فروهر و سر به سر گذاشتن ها ی ویژه ی خودش که سخت دل شادم می کرد،یادش به خیر که زود رخت بر کشید و بی ما سراغ میخانه ها را در خاک گرفت و یاد نصرت و دولت همیشگی " می " وصدایش که تنها آن حنجره توانست واژگان چنانی و چنینی را بنوازد :
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه
لب سرخ فام زنی مست را
ز وسواس لرزیده دندان تو
به "پستان "کالش زدی دست را ؟
دل تنگی و غمگینی از ریشه قد می کشند آن چنان بلند بالا می شوند که سایه بر سرت می افکنند با وجود حال از کوی برزن نهیبت می زنند :
غمگین زه چه ای
مگر ترا غولی
از راه ببرد و هم نشست آمد ؟
زا آن غول ببر ، بگیر سغراقی / جام شراب
کان بر کف عشق از الست آمد
بزرگوار بلخ که خود از " شهر حبس " آوارگی کوه بیابان را آرزومندست اما غمگینی که یک جور ماسیدن است یک جور مرداب شدن است بر نمی تابد حرکت را در گوشت می خواند ، به آن جام شراب الستی که بر کف عشق یله داده است اشارت می دهد .
***
شعر زیر را که سال ها پیش سروده ام دوباره می خوانم ، می خوانم به یاد همیشگانم
در من شاعریست
برای نصرت رحمانی و یادهایش
در من شاعریست
که مرا خسته کرده است
دیدن با چشمان او
خواندن با چشمان او
و حتا ، حتا راه رفتن با پاهای او
مرا خسته کرده است .
دوست دارم
درپارکی بر نیمکتی بنشینم
و از سیمفونی آرامش لذت ببرم
و به راز و نیاز پروانه ها در فانوس لحظه هایشان گوش بکنم
و خواب گل ها را اندازه بگیرم
و بوی چوب های سوخته را بغل بغل به خانه ببرم .
اما در من شاعریست
که مرا خسته کرده است
چهارم اگوست ۲۰۰۶ واشنگتن
* از سایه