کاش ، غمِ مان تنها
غمِ نان بود وُ دگر هیچ نبود
فرشید روزبه
نازنینی می گفت
:
کاش ، غمِ مان تنها
غمِ نان بود وُ دگر هیچ نبود ،
گفتم:
ای کاش چنین بود ، ولی
مشکل اینجاست
غم های دگر ، همگی
ریشه در نان دارند !
او که نان می برد از سفرهء ما
قل وُ زنجیر وُ سلاح
همه با هم دارد
و صدائی اگر از نایِ کسی بیرون شد
در گلو می شکند
او که غارتگرِ نانِ من وُ توست ،
وای
در می زند انگار کسی ؟
آی
کیست کین چنین بی پروا
محکم
بر درِ خانهء من می کوبد ؟
پیِ دزدیدنِ نان آمده اند ؟
اینجا نانی نیست !
قل وُ زنجیر وُ سلاح ؟
آه
پیِ دزدیدنِ اندیشهء من آمده اند ،
ای هوار ای داد ای بیداد ...
آی
همسایه کجائی ؟
به امدادم بشتاب ، بیا ،
هیچ کس اینجا نیست !
هیچ پنجره ای
حتی یک
رو به خانهء من باز نشد !
چاره ای نیست
بیائید
این شما
این هم من وُ اندیشهء من ،
یاران بدرود !