در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ


در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ


در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ

نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد

حافظ

 

تورج پارسی

 

امروز اگر چه سرد و ابری است اما پیام بامدادی دوست ارجمندم مهندس قدرتی به مناسبت زاد روز حافظ توانی دیگر بخشید مرا : خجسته سالروز میلاد جضرت دوست خواجه راز جافظ شیرازی مبارک باد !  به راستی هم خجسته باد زادروز رند همیشه معاصر ما. رندی که چندین قرن است که چراغ بر ره  ما نهاده و با سحر واژگان آن می کند  که  پژواکش از کوچه باغ های شیراز گذشت و جهان را تعریفی دیگر داد   ، او با ماست با ما راه می رود اما نمی خوابد ، قرن هاست که نخوابید ه، بیدارست و این بیداری راز زبان همیشه به روز اوست . در اینجا به گفته ی دکتر اسلامی ندوشن می رسم  " تنها دو کتاب مجموعیت روح ایرانی را در خود باز می تاباند : شاهنامه و دیوان حافظ !

 

باز از خود می پرسم به راستی چه جنبه ای دارد که همه جا هست و  به احترامش می نگرند ! چه رازی در اوست که در این رودخانه ی چندین و چند قرنی هم چنان می خروشد ! به راستی در زمانه ی نابهنگام چرا و چگونه حافظ " شاعر ساحر " گوهر وجودی فرهنگ ضربه خورده ی ما می شود تا جایی که خانه ی اندیشه و دیدش: زیارتگه نه تنها رندان ایرانی بلکه رندان جهان می گردد

 

ای میل ها را که باز کردم به دنبال پاسخی از دوستم بزرگمهر بودم  امانخست پیام استاد جلیل دوستخواه بود که به همین مناسبت شادباش گفته بود ، چراغ ها در پی هم روشن شدند و چراغانی شد بامدادم .

چندین سال پیش یکی از این روزها در اتاق کارم دردانشگاه دیوان حافظ را در دست داشتم -ناگفته نماناد که در خانه چندین چند حافظ دارم و گاه همه دل تنگی ها را با او می گذارنم و تا جرعه جرعه کلامش را هزاران باره سر کشم - همکار فنلاندیم آمد با قهوه اش دید که من در دنیای خویشم رفت پس از نیم ساعتی برگشت پرسید چه میخواندی که حضور مرا ندیدی پاسخ دادم با حافظ بودم ! شرحی دادم از اعتبار حافظ تا آنجا که ایرانیان از آینده ی فردی خود با خواندن غزلی از حافظ آگاه می شوند !‌؟

به همین دلیل او را " کاشف راز " می خوانند ! با شگفتی گوش می کرد ، کتاب را از دستم گرفت نگاهی کرد و سری تکان داد ! با لبخندی گفت آیا راز فنلاندی ها را هم می تواند بگشاید ؟‌ گفتم بانو این رند بی گمان  " زبان دل " را می داند حالا از شیراز باشی یا سمرقند یا هیلسینگی فنلاند !   گفتم باید نیت بکنی اما آنرا نباید با یک اصل علمی بنگری !!!! به سبک دکتر سعدی عمرانی  دوست ارجمندم : حافظ به جام شرابت سوگند می دهم آینده -راز این بانو را بر وی آشکار بنما !!!!!

 

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد

نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان

که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما

بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد

عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است

خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال

چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت

بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد

"در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ

نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد "

 

این بانو را ندیدم دیگر ، چون از دانشگاه اپسالا رفت تا روزی که به مناسب هفتاد سالگی یکی از استادان بازنشسته مجلسی برگزار شده بود ایشان را دیدم با لبخندی به زیبایی و شادمانی و سرسبزی هزار جزیره ی فنلاند با شیطنتی زنانه !! گفت به حآفظ سلام برسون ! پرسان شدم مراد داد  ؟ لبخندی طولانی تر تایید بر مراد بود . با مهر همیشگی

دوازدهم اکتبر دوهزار دوازده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد