یاران آن دورها اگر چه اندک ، اما همیشگی بودند


یاران آن دورها اگر چه اندک ، اما همیشگی بودند !


تورج پارسی


پنجم ژانویه ی دوهزار چهارده


یاران آن دورها اگر چه اندک ، اما همیشگی بودند از جمله سیروس که وکیل دادگستری بود، مهربانی که نیک می کاشت  به راستی ! سیروس در کوچه ای نزدیک  میدان ۲۴ اسفند  آپارتمانی داشت که فروهر به کنایت  آنرا "کاخ سیاه " نام گذاشته بود، بادومی هم صفات بی شماری را بر می شمرد ، اما من " خانه ی امیدمان سیروس آقوی مشنگ خودومون " را بسنده می دانستم ! ناگفته نماناد که سیروس هم فروهر را "  دیو سیاه پای در بند  " می نامید که یک دستکاری در شعر دماوندیه بهار بود !!!
در همین کوچه ، حاج قاسم نامی بود که در خانه اش درخت سیبی را پرروش داده بود  و این درخت هم بر بالایی پیدا کرده و ورد زبان اهالی محترم ! حاجی افزون بر دارایی و درخت سیب  ،دختر زیبای چشم سبزی هم داشت  که سبزی چشمانش پرتوی بر این کوچه انداخته بود  . این سبز چشم ،چون همسایه سیروس بود از من هم احوال پرس بود  و سلامی می داد ، درس  دارو سازی می خواند ! سیروس  نام وی  را " سیب خانه ی حاج قاسم " نام گذاشته وهرگاه که از دولت " می " سر حال بود به یاد سیب خانه ی حاج قاسم !!ترانه  دلسوز شیرازی راکه تارپودش در دشتی است می خواند :


اجل اومد که جون از مو بگیره
ندادوم چونکه پابست تو بودوم ........ 


اهالی کوچه یک جور باهم جمع و جور بودند و سیروس هم با همه ی دختران و زنان شوخی داشت و دل نشین هم کردار  ! به همه آنها می گفت : نه نه م قبول نمی کنه با دختر تهرونی ازدواج بکنوم ! ریشمیز بخوردتون ولوم کنید تا دختر گلبه های شیراز هست میام طرفای شوما ، اگر خونه سروم بوتومبه با شما ازدواج نمی کنوم ! آنها هم پاسخ های طنزباری می دادند ! چه روزگاری  بود همیشه در سکوت من !
در همین کوچه ی شاد و روان ، بانویی بود آذر نام که به راستی " آذر " بود با صدایی جادویی که همیشه ی خدا پنجره ی آشپزخونه اش باز بود با بوهای خوب خوراکی و صدای گرمش که در می نوردید فضا را  در واقع " دلکش "این کوچه بود ،  برای زادرروز میمون بار " سیروس " که وجودش " رونق آفتاب " !! بود ،آمد با رختی آبی کنار من و بادومی و فروهر نشست پس از آهنگ های آن چنانی او  که به گفته ی سعدی " تابنده تر زروی تو ماهی ندیده چرخ "  با غمی که در چهره اش آشکار بود ،میدان را به دست گرفت با جادوی صدا :


 شب آمد هجران باز امد وای از تنهایی

تب آمد ، حرمان باز آمد وای از تنهایی ........

آه که این " مایه شوشتری از دستگاه همایون" چه دردی به پا می کند  شورانگیز ! من در سکوت خود رمبیدم ، طنین  درد واژه ها در فریاد صدا در اوج بود ، خواند و خواند که آخرینش " آسمون ابرات وردار برو "  ....... و من در سکوت همیشگی ام نوشیدم و نوشیدم که خود خمی گریان گشتم و ...... شراب در صدا رها بود و آذر شرر به جان می انداخت آدمی را
در این دیار صدای آذر در من زنده  می شود هراز گه با چشمانی بارانی ...

آن سال هاگذشتند اما یادمان هایش ماندند ، امروز عکس این بانوکه نمی دانم از کدام دیارست  در "قاره فیس بوک "دیدم ، چشمان و سبزی آن ، من را به آن دورها برد ، سیروس و "درخت سیب خانه ی حاج قاسم " آدر و جادوی صدا و ..... !!!! !
به یاد همه روزهای دورتر ،سرانجام چشمان سبز را در سیبی نگاشتم تا بتواند ترجمانی گردد از  " سیب خانه ی حاج قاسم  "!!!!
یاران آن دورها اگر چه اندک ، اما همیشگی بودند ! همیشگی برای من که آنهارا زمزمه می کنم با این قرن دوری ...
به گفته ی پیر یوش  " یاد بعضی نفرات روشنم می دارد " ..... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد