سین هفتم



سین هفتم


تورج پارسی



بیست هشتم  دسامبر نود و هفت اپسالا ـ
در شبی سرد یا گرم ، به هرروی یک شب مهتابی ، شبی نقره ای ، زنی  با مردی رهگذر در کنار معبدی در هند همخوابه شد . مرد از کنار زن برخاست و راه را در درازای شب  به نقطه نا معلومی ادامه داد . زن همچنان در لذت همخوابگی تن به زمین داد ه و به  فروغ ماه دیده دوخته بود . ماه ها گذشت تا پسری ازآن هماغوشی ، در یک شب مهتابی چشم به هستی باز کرد . زن نوزاد را در یک شب مهتابی به ماه بخشید و راه خود را گرفت و رفت . پسر که نه پدر می شناخت و نه مادر را ، بزرگ شد بی آنکه نامی داشته باشد .  مردی شد ، رهگذر همه ی راه ها ، کوه ها ،جلگه ها و جنگل  ها .
آواره ی دشت خیال ، کولی بی خانمان قصه ها ، می گشت و می گشت بی آنکه به جایی دل ببندد یا دمی بیاساید ، تنها در شب های مهتابی توان رفتن از او گرفته می شد ،  سر بر زمین می نهاد و چشم به فروغ ماه می دوخت . در او میل  نگریستن به ماه بود ، تا پگاه یک بند  نگاه می کرد و خیره می شد  ، خورشید که از ماه جا پس می گرفت ، اونیز چشم برهم می نهاد و به خوابی که در آن رازی نهفته بود فرو می رفت . از راز آگاه نبود ،  اما می دانست هستی او به گونه ای با ماه پیوند دارد .
در روزی از روزگاران به جمعی برخورد که به دور آتشی پر جلال ایستاده و به شادی مشغول بودند . گوشه ای کز کرد و به رقص پر رازو نیاز آتش چشم دوخت . آتش چون زنان معبد ، تابی به کمر می برد و تن لخت را به نیایشی پر فضیلت  به حرکت می انداخت . مرد آنچنان چشم دوخت  که همچون شب های مهتابی توان از دست داد ، سر بر زمین نهاد و به خواب رفت ، خوابی ناشناخته .
در خواب زنی آمد با چشمانی افسونگر و لبی پر از نگاه و خنده ، او را از زمین برگرفت و گفت تواکنون « سهراب »   نام داری ، تو سهراب منی ، توهفتمین سین منی  و بوسه ای بر لبانش زد و رفت . سهراب از خواب برخاست به پیرامون نگاه کرد ، در چشم  همه ی زنان خیره شد تا زن افسون ساز خواب را شناخت ، به سوی زن  رفت اما او روی بر گرفت ، رفت و رفت ، رفت  .
از آن روز به بعد  ، کولی بی خانمان قصه ها  ، به دنبال زنی که در خواب دیده بود جهان را گشت ،اما پیدایش نکرد . تا اینکه در شبی مهتابی که سر بر زمین نهاده و چشم به فروغ ماه دوخته بود ، آن زن  با رختی نازک مهتابی  به دیدنش آمد ، پستان های برآمده  و سرین با شکوه زن در حالت رقص او را به همخوابگی کشاند ، این نخستین بار بود که با زنی  همخوابه می شد . زن سر بر سینه ا ش گذاشت و با صدایی از جنس بلور گفت : نوروز نزدیکست تو کم کم باید آماده شوی  و درکنار شش سین دیگر سفره را کامل کنی ! . مرد فقط نگاه می کرد ، اما گویی چیزی نمی شنید . زن دست او را گرفت و به خانه برد . مرد در خانه ، مرد در کاشانه ، به لذتی همچون خواب دست یافت .
زن روز سیزده ی نوروز سبزه را به رودخانه و با چشمانی پراز اشک ، سهراب کولی بی خانمان قصه ، سین هفتم ، که عاشق بود و وفادار ، به آتش بخشید .. از آنروز به بعددرشب های مهتابی  ، ناله ای محزون که روستاییان آنرا غم ناله های مهتابی می نامند  به گوش می رسد .....

            



 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد