آنان به دیوار معتاد ند !


آنان به دیوار معتاد ند !


تورج پارسی


آدینه بیست و نهم اگوست

انسان هایی را می بینی که با دیوارهای همیشگی یشان از این سو به آن سو می روند ! همچون پرنده ای هستند که با قفس خود پرواز می کنند .....آنان به دیوار معتادند!
اما اگر دیوارها نباشند از دغدغه ها کاسته می شود ، پرنده جان می گیرد پرنده هویت می یابد ..... شایدم پرنده از بی دیواری هم بمیرد ! شاید ! شاید ؟ شایدم همچون پرنده ای که در خورشید گرفتگی نمی تواند مسیر خودرا پیدا بکند سرگردان بشود ؟ شایدم ، شاید !!!!!!!! اما اگر دیوارها نباشند از دغدغه ها کاسته می شود ، پرنده جان می گیرد پرنده هویت می یابد .....

یاد آبی مان

یاد آبی مان
تورج پارسی
نامت را آبى مى نویسم
نامم را آبى بنویس
تا یاد آبى مان
از گسترده ى سیاهى ها بکاهد .
                              بیست و هشتم  اگوست دوهزار چهارده

با یاد همیشگی م. امید


سال های برگریزان و غربت
با یاد همیشگی م. امید

دکتر تورج پارسی


• از پاییزی می خواهم بنویسم که با پاییز دلخواه من تفاوت دارد، پاییزی چند سد ماهه با مویه و درد، پاییز سال های برگریزان، فصل خشکی لب ها، فصلی که باد " قاصد دربه دری است پاییزی که برگ های سبز راناجوانمردانه چید و برد و هم چنان ناجوانمردانه می برد،برگ هایی که با سبزینگی شان اختی داشتیم و شریک لحظه های شاد و ناشادمان بودند. ...

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
چهارشنبه  ٣ شهریور ۱٣٨۹ -  ۲۵ اوت ۲۰۱۰


 پاییز پادشاه فصل ها ( ۱) همیشه برایم زیباست ، بوی مدرسه می دهد ، بوی فصلی دیگر، فصلی با رنگ و بوی ویژه خودش ، فصل بیا برو برگ های زرد و طلایی و سرخ ، فصل عشق و عاشقی باد و برگ و آسمان آبی ، فصلی با شور و غرش باد سرد مهرگانی ، فصلی با سماجت برگی که دل از درخت مادر نمی کند و از شدن می گریزد و همچنان در بند بودنست ، فصلی با آوازهای تنهایی ، . پاییز همیشه برایم زیباست .
اما از پاییزی می خواهم بنویسم که با پاییز دلخواه من تفاوت دارد ، پاییزی چند سد ماهه با مویه و درد ، پاییز سال های برگریزان ، فصل خشکی لب ها ، فصلی که باد " قاصد دربه دری است ( ۲) پاییزی که برگ های سبز راناجوانمردانه چید و برد و هم چنان ناجوانمردانه می برد ، برگ هایی که با سبزینگی شان اختی داشتیم و شریک لحظه های شاد و ناشادمان بودند . رنگ سبز پیام نوشدن ، تازه شدن ، خرم شدن زندگی و نشانه ی خط پایانی مرگ است یا به زبان دیگر مرگ مرگست . اما دریغا دریغ در این سه دهه بی شمار از استادان دانشگاه ، آموزگاران ، موسیقی دانان ، شاعران ، نویسندگان ، روزنامه نگاران ، مترجمان ، نقاشان و خطاطان ، را مرگ به گونه ای در ربود که مرگ هر کدامشان ، زمان و زمانه را تیره تر ساخت . جای خالی شان را کسی پر نخواهد کرد به گفته ی صائب تبریزی :   از عزیزان ، رفته رفته شد تهی این خاکدان. از مرگ فروغ - زمستان ۴۵ - تا مرگ اسماعیل شاهرودی "آینده "چهارده سال طول می کشد اما ازدهه ی ۶۰ به بعد فاصله ها سخت کاسته می شود به ویژه این چند سال اخیرآنچنان غافل گیرانه است که حتا فرصتی برای شگفت زدگی هم به دست نمی دهد . نگاهی بیندازید به تاریخ مرگ نادر پور ، گلشیری ، نصرت رحمانی ، شاملو ، مشیری، پوینده و................................................................... ای داد ای بیداد .
به گفته ی بیژن جلالی که او هم " به آواز مرگ پاسخ داد " و در خاک خفت :
یکی یکی پرواز کردند
با دو بال که از مرگ
به امانت گرفته بودند
می خواهم از عزیزان یادی بکنم ، البته نه اینکه به گفته ی مشهور ،قلم را لختی بگریانم ، نه چنین قصد و آهنگی ندارم چرا که خود اگرچه دل پری دارم اما سکوت تلخ ترین اشکی است که لبریزم می کند !
. نخست از م.. امید می آغازم ، آن درخت سبز ، آن یادآور آرمان نیک کرداری ، آنکه به بلندای تاریخ مان بود ، با یاد همیشگی آن کهن بوم   ، امید ی بود به برکت همه ی آب های زمین ، امید ، نومیدی بود که ابرهای همه عالم شب روز در دلش می گریستند!
امید را از طریق شعرهایش شناختم ، عمری در کتاب هایش زیستم آنچنان که بوی یکایک واژگانش را گرفتم " قاصدک ، کتیبه ، زمستان، روی جاده ی نمناک ، ترا ای کهن بوم بر و ......... " تصاویر پر پرداختی از او بود که در من راه افتاد و مرا به دنبالش کشاند . در او چیزی متبلور بودکه در دیگری نبود ، یک جور صمیمیت و تیزی ، یک جور تناقض که بر او برازنده بود، هر چند خود هنر برآیند تناقض است ، اما این تناقض بلندایی چشمگیر به او می بخشید .. اسلامی ندوشن در باره ی حافظ در کتاب ماجرای پایان ناپذیر حافظ ، چنین می گوید " همه ی سر کشی های درونیش در شعرهایش به بیرون راه می یافته " ( ۳ )
آیا این درباره ی اخوان ، صادق نیست ؟ آیا شعر چاووشی تمامیت یک سرکشی خردمندانه نیست ؟ وبه همین دلیل با آزادی گزینش ، راه سوم را برمی گزیند که برآیندش پذیرش مسئولیت است . همسانی دیگر اخوان با حافظ رندی او بود ، رندی و زبانی که گه یاد آور طنز و حکمت سعدی   می شود (۴) اخوان شیفته ی مردم بود نه از لون حزب و شعار. در واژه ی (مردم ) ایران زمین که به صفات بی شماری همچون کهن پیر دانا ، گرانمایه ، گرامی گهر ، کهن بوم ، کهن زاد بوم بزرگان و ...... ..... آرایش می ‌یابد نمایان بود . همین عشق پهناور و ژرف است که او را وادار به گشت سیری در کوی به کوی تاریخ ایران می اندازد تا بتواند با مسئولیت رای نهایی را صادر کند :
دگر باره بر شو به اوج معانی
که ت این تازه رنگ و صور دوست دارم
نه شرقی ، نه غربی ، نه تازی شدن را
برای تو ، ای بوم و بر دوست دارم
جهان تا جهان باشد پیرو‍ز باشی
برومند و بیداروبهروز باشی
این قصیده پنجاه و هفت بیتی که به جلیل دوستخواه اوستا شناس پر آوازه ودیگر مردم آزاده ایران هدیه شده است برای اخوان دردسرهایی آفریده است . اخوان در پا نویس شعر می نویسد این قصیده :نخستین بار در مجله ی چراغ چاپ شد بین مردم آزاده ایران خوشبختانه رواج و راهی یافت اما برای خودم دردسر هایی ایجاد کرد که بگذریم .......(۵)
نخستین بار او را در دانشگاه گندی شاپورکه برنامه ای برایش چیدیم اما به علتی عملی نشد دیدیم و ساعاتی از حضور سازنده اش بهره برده و به گفته ی حافظ به حساب عمر برشمردیم . گیسوان بلند و چشمانی سخت زنده و پر فروغ و گویش دل نشین خراسانیش ترا به دورها ی تاریخ می برد با تو خانگی می شد ، آنچنان که یاد او ، گویش او و نگاه فاخرش که تکیه بر شوخ دلی داشت در تو حک می شد . به خواهشم قاصدک را در اتاق کوچک دانشکده در جمعی چهار نفره از همکاران دانشگاهی خواند ، شعر آینه ی ضمیراو بود و او صداقت جان آگاه یکایک واژگان شعرش . سپس باز روی جاده ی نمناک را که مرثیه ای برای صادق هدایت است خواند که گریانم ساخت بطوری که از خواندن باز ماند و گفت پیر مرد دست نگهدار ! ، خواند و خواند که همچنان صدایش را می شنوم . امید نخستین کسی بود که پیر مردم خواند ، هرچند جوان بودم . اورا دیگر ندیدم تا اگوست ۱۹۹۰ در شهر اپسالا ، تابستانی افسرده ، تابستانی که سر تا پا درد بودم و تبی که سخت گرفتار تخت بیمارستانم ساخته بود . تابستانی افسرده ، تابستانی کم امید و کم نور با شمشیر دموکلس مرگ بر بالای سر ، خبردار شدم که امید کاروانسالار در اپسالاست . با اجازه و التماس ازپزشک و قرص های ایمنی در جیب و با تکیه از ترس افتادن ، با پایی لرزان آمدم تا پر پروازی بیابم . از دور متوجه ام شد پیش امد و در بغلم گرفت ، کنارش نشستم از روزگارش پرسیدم گفت روزگاری است سخت ، سخت و گفت از وضعیت و قطع پرداخت بازنشستگی اش و...... بیماری و.......جلوگیری از چاپ کتاب هایش و... ...
پاهایم می لرزید ، از حالم پرسید گفتم در بیمارستان بستری هستم گفت می آمدم به دیدنت . پرسیدم شعر تازه چه هست ؟ نگاهی انداخت و با برقی در چشم ، تیز همچون همیشه ،گفت شعرهایم همیشه تازه اند شعر کهنه ندارم و لبخندی زد !
از پرسش خود آزرده شدم چرا که قصدم این بود از آخرین شعرهایش با خبر شوم . به هر روی آن شب خواند و خواند ، طنز گفتارش از سویی و استحکام شعرهایش که هرکدام برآیند زمان و مکانند ما را در ایران زمین چرخاند و به اند یشیدن واداشت : ، ، ناگاه غروب کدامین ستاره، نیآیش خورشیدو .... تا رسید به خواندن ترا ای کهن بوم و بردوست دارم وقاصدک که نگاهش عقاب واربر جسمم سنگینی کرد و آنروز تمام شد تا از کوچش خبردار شدم شهریور ۶۹ . روز ششم شهریور اخوان با دو بال از مرگ رفت و ما همچنان زایر سرزمین قاصدکیم گه باآوای امید و گاه با آوای گرم و پرسشگر شجریان و سنتور مشکاتیان .
پس از شنیدن خبرکوچ اخوان این غزل را به یاد همیشگی او و بانو دلکش که آن موقع زنده و خاموش بود ، سرودم .
ابر و باران را چه شد ؟
خشک سالی ها فزون گشت ، ابر و باران را چه شد
قطره از آواز افتاد ، آبشاران را چه شد ؟
خشکی لب های نرگس بیش از این انصاف نیست
سفره ی گسترده ی ابر بهاران را چه شد ؟
بر نخاست گردی ، غباری ، از میان دشت ها
تاخت تازی های اسبان و سواران را چه شد
کوچه در سنگین سکوتی گشته دفن
نغمه های پر جلال میگساران را چه شد
نغمه ای باید که هر غنچه شکوفایی دهد
نغمه ی دلکش و آواز هزاران را چه شد ؟
بر نمی گردد صدایی از میان کوه ماه
کوه ما تنهاست ، کوهساران را چه شد؟
گفته بودند بامداد عاشقان را شام نیست
عاشقان و بامداد روزگاران را چه شد؟
اکتبر ۱۹۹۰ اپسالا - سوئد

ا- بیتی از شعر باغ من اخوان
باغ بی برگی / خنده اش خونی است اشک آمیز / جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن / پادشاه فصل ها پاییز
۲– بیژن جلالی
۳ - دکتر اسلامی ندوشن ، ماجرای پایان ناپذیر حافظ ، رویه ۱۷ چاپ دوم تهران ۱۳۷۳
۴ - باغ بی برگی ، یاد نامه ی اخوان به کوشش مرتضا کاخی نکیر و م،نکر یا که دامادرویه ۶۱۱
۵ -همان رویه ۵۹۲

زنی معدّل ِ گُردآفرید و تهمینه (قصیده‌ی الفیه)


برخی هنگام دل زار می زند و چشم به خشک سالی دچار می گردد ، هنگام خواندن این درد نامه در خود مانده بودم ! زار زار :

زنی شریف‌تر از شوش داریوش بزرگ
زنی که شاعر آیات یشت و یسنا بود

**************************************************************

زنی معدّل ِ گُردآفرید و تهمینه (قصیده‌ی الفیه)


سعید سلطانی طارمی

خیال‌بافتر از واقعیّت ما بود
زنی که با همه، امّا همیشه تنها بود

میان آینه ها می‌نشست و می‌خندید
چه خنده‌ای که دلش عین گریه‌ی ما بود

شبانه همسفر ماه در خیابان ها
سحر سپیده صفت بکر و پاک و برنا بود

در این حراجی پر زرق و برق دیوانه
همان الهه‌ی بازار و بیع و کالا بود

چو آفتاب مه اندود روز بارانی
میان گمشدگی‌های خویش پیدا بود

چو درد مشترک ازدحام و خلوت محض
سکوت داشت سکوتی که ناشکیبا بود

چو آب در رگ این شهر گنگ می لغزید
چو باد در سر آن در هرا و هُرّا بود

هزار سال پس پرده برُده‌بودندش
هزار سال ز هر روزنی هویدا بود

اسیر ناز و ادای دو چشم آزادی
کنار پنجره‌ی عصر خویش تنها بود

نمی‌نشست ز پا انتظار دیرینش
که در تمام افق ها غبار برپا بود

دلش هوایی مردی صریح و صاعقه‌وار
سرش در آرزوی خوابگاه عیسی بود

نسیم بود و به ما می‌وزید شام و سحر
شراب بود و سیه مستی شما را بود

زنی خراب تر از اصفهان و نیشابور
پس از تجاوز غول مغول و غلجا بود

به کومه‌های نیین نیز ره ندادنش
زنی که مادر بلخ و بم و بخارا بود

هزار بار به تاراج برده‌بودندش
هزار سال به تاراج رفته، برجا بود

زنی شریف‌تر از شوش داریوش بزرگ
زنی که شاعر آیات یشت و یسنا بود

زنی که فروَهرش دختری‌ست آبستن
شراب پیرمغان، آتش اهورا بود

زنی که از بن ریواس می‌دمید بهار
همان تولد خورشید صبح یلدا بود

زنی تلاقی ایمان و کفر، دانش و جهل
زنی که شک و یقین بود و شرح و ایما بود

میان شعله‌ی مست کتابها می‌سوخت
زنی که پرسش و برهان پورسینا بود

همان که عطر تنش در تخیل عطار
چراغ هادی هدهد به قاف والا بود

زنی که، نه. زنی از جنس خاک و خاکستر
زنی که آتش و ققنوس و موت و احیا بود

زنی که پهلوی خونین نازنینانش
نشان سرخی خورشید صبح فردا بود

زنی معدل گرد آفرید و تهمینه
زنی حماسه‌غزل، عین صبح دریا بود

ربوده بود دل از چشم مست زیبایی
زنی که آینه و صورت و تماشا بود

درون واژه چنان می‌نشست پنداری
که استعاره‌ی معنای ناز لیلا بود

زنی که چنگ به قانون رودکی می زد
زنی که فرخی از فر او فریبا بود

زنی که روی تنش جای دست سعدی داشت
زنی که مولوی از جان او شکوفا بود

زنی که خاطره اش جام جم به کی می داد
زنی که در غزل خواجه پیر دانا بود

زنی که در شب باغ و ایاغ فردوسی
منیژه بود و نماد هزار معنا بود

زنی تجسّد آمیزش بهشت و گناه
زنی که وسوسه‌ی طعم سیب حوا بود

شبی به دیدنم آمد خیالوار و خموش
شبی که پنجره‌ی بسته‌ی دلم وا بود

به پای پنجره نیلوفرانه می پیچید
گمان کنم زن پیچان ِِِ شعر نیما بود
خرداد ۱٣۹٣- ونداربن
<br>
خاستگاه : اخبار روز-www.akhbar-rooz.com
دوشنبه سوم شهریور ۱٣۹٣ - ۲۵ اوت ۲۰۱۴
<br>