همانگاه بود !

همانگاه بود !


تورج پارسی


پنج دسامبر دوهزار چهارده / Lund


همانگاه بود که یک باره هوا بر تبار تاریکی نشست

من با جامه دانی کهنه ی پرازکتاب و یک آلبوم رنگ رو رفته
در کنار آن جاده ی قدیمی در انتظار مانده بودم !
اما نه کسی آمد و نه کسی رفت !
تنها من حیران تر ، ساکت تر بر جاده ی خمود بی مسافر ایستاده بودم
ایستاده بودم که زمان مرد
من دیدم که زمان مرد
من با چشمان خسته ی خود دیدم که زمان در حیرت سرگردان من مرد
و تنها خالی " فضا " باقی ماند .
اینک مانده ام در بی زمانی و فضایی پر از تبار تاریکی و مویه
در پایان زمان ، تنها دیروزهای گم شده ام را به یاد می آورم
دیروزهای بی امروز و بی فردا
دیروزهایی که پر بود از لهجه های شیرین
ازیادگار زمان همین دفتر چهل برگی کاهی است !
که مویه می کند شاید !
همه جا در شط خاموش سیاهی غرق است
می خوانم ، می خوانم :

قلب من قاره ی مدفونی است .....*
می خوانم می خوانم
همانگاه بود که یک باره هوا بر تبار تاریکی نشست .

* از شعر یونانی سیاوش کسرایی برای تئودراکیس

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد