هنر یعنی آفرینش !

هنر یعنی آفرینش
تورج پارسی
سه شنبه سوم مارس دوهزار پانزده
پیشکش به هنرمندی  فرهیخته که با من در گفتگو بود...

هنر یعنی آفرینش ، آفرینش نیازمند به آزاد اندیشی است ، اگر هنر را در چهار چوب " دستورو امریه " مقامات بگذاریم آنگاه آفرینندگی را از هنر زدودایم  و دیگر هنر نیست بلکه  تولیدی " بخشنامه  " ای  است . یعنی هم هنر را به خاک سپرده ا یم  و هم هنرمند را ....
 آفرینش مرحله ای است بسیار حساس چرا که بر نظم استوارست و بخشنامه !! این نظم را بر هم می زند و یک جور تولید کالا می شود .......تولید کالای سفارشی !
هنر یعنی آزادگی ....

کسانی هم که مانع شرارت نمی‌شوند تقصیرکارند !

‫Emil Erich Kästner
اریش کستنر نویسنده معروف آلمانی  :  تنها کسانی که دست به شرارت می‌زنند مقصر نیستند، بلکه کسانی هم که مانع شرارت نمی‌شوند تقصیرکارند !

What your brain really sees when it looks at 'the dress

نکته ها !

What your brain really sees when it looks at 'the dress': A neuroscientist explains
بو لوتو، استاد علوم اعصاب‌شناختی در دانشگاه یوسی‌ال، می‌گوید: "مغز طوری
تکامل پیدا کرده است که چیزی را به طور مطلق (یا مجرد) نمی‌بیند، بلکه تفاوت چیزها را می‌بیند." مثلا، چون رنگ‌ها در نور خورشید و نور چراغ متفاوت هستند، مغز ما باید روی ارتباط رنگ‌ها تمرکز کند، نه خود رنگ‌ها.

نرگسزار شهرستان بهبهان

آقای  مهدی روحی پور از نرگس زار بهبهان عکس گرفته و به من فرستادند ، با سپاس از عکاس ارجمند


روی نیمکتی در پارک گورکی مسکو ...

روی نیمکتی در پارک گورکی مسکو ...
تورج پارسی
بیست و سوم فوریه دوهزار پانزده
روزی پاییزی
بادی سرد
برگ های همه رنگ
روی نیمکتی در پارک گورکی مسکو 
در خود در سفر بودم
از این سو تا آن سو
ساکت  ،ساکت ،ساکت
آن چنان که  صدای سکوت  را می دیدم ، می شنیدم ..
روزی پاییزی
بادی سرد
برگ های همه رنگ
روی نیمکتی در پارک گورکی مسکو 
یک دم چشم باز کردم
پیر زنی روی نیمکت کنارم نشسته بود
پیرزنی که همچنان دردمند جنگ جهانی بود
بی آنکه به من نگاه بکند پرسید
صدای موزیکی که در من نواخته می شود می شنوی ؟
با کلی مکث گفتم : ن ه ! Нет
گفت : موزیک ابدی است که همیشه در من نواخته می شود !
سکوت کرد
سکوت کردم
صدای سکوت را می دیدم و می شنیدم
پیر زن دردمند جنگ جهانی برخاست و رفت
نگاهم کرد و سری تکان داد که بدرود باشد ...
روزی پاییزی
بادی سرد
برگ های همه رنگ
روی نیمکتی در پارک گورکی مسکو 
در خود در سفر بودم
از این سو تا آن سو
ساکت و ساکت و ساکت
آن چنان که  صدای سکوت خودم را می دیدم و می شنیدم
از آن روز در فصل های همه پاییز
  موزیک درون پیرزن درد مند جنگ جهانی را  می شنوم.

برگ های همه رنگ
از درختان بر زمین می افتند
و من دیگر چشم برهم نمی نهم
 سال هاست که موزیک در من نواخته می شود  .