پریروز نون کومی کار کردم !

 پریروز  نون کومی کار کردم !
تورج پارسی
پنج شنبه بیست و پنجم  جون دوهزار پانزده

نخست از " واژه نون  کومی " بگویم .
kom به معنای شکم ، نون کومی یعنی در برابر کار نانی به عنوان مزد بگیری ! البته آن هم نان خالی یا پتی !!!!!
حال برویم که بر ما چه گذشت !!

شهریار بخشی پور از دوستان گیلانی من است ، آدم بدی نیست سازگاریم باش  یک جورایی !!!! همسرش فاتی است که ایشان هم از همان گیلان سر سبز می آیند خلق و خوی منظمی دارد یک جور همیشه مثل اینکه تازه از سربازی آمده باشد ، شهریار برعکس خیلی وقت است که سرباز نیست !! چون روی زمین نیست همیشه در پروازست !
شهریار زنگ زد جواب دادم ! البته عادت ندارد بپرسد فقط اعلام برنامه می کند : درود استاد من سه و نیم میام دنبالتون بریم باغ ، ازپیاده روی آمده بودم خسته کمی هم حس سرماخوردگی  داشتم ، گفتم شهریار هوا بارانی است بذار یک روز دیگه !! نه پس ساعت چهار میام !!!!
چهار آمد و رفتیم بآغ خوشبختانه ابرها باوجودی که سیاه بودند اما نباریدند ، نشستیم و پنج رفت هسرش را از محل کارش آورد و بساط خوراک پزی را آ ماده کردند !!! با وجودی که مهمانشان بودم  اما کار ازم کشیدند !!!!گفتم پس امروز من نون کومی کارمی کنم !!! در عکس می بینید که دارم آتش  آماده می کنم یا به گفته دوست صاحب قلم تیار می کنم ، افزود بر آماده کردن آتش کمی هم در باغچه کا رازم کشیدند و سرانجام هم فاتی به همان سبک و سیاق پادگانی، کیسه ای به من دادند که آشغال ها را جمع بکنم به هرروی منتی نیست نون کومی کار کردیم هم من خشنود بودم که منتی رویم نیست هم آنها که کارگری پر کار نصیب شان شده بود !!!
البته یک گلدان از گل ، کاهو و نعناع هم شهریاربرایم درست کرد ، بعد هم رفتیم خانه شان که سازی بود و شعری و به گفته ی پرفسور تورج دریایی از آب آلبالو خبری نبود !!  البته بابت چای و میوه هم شعٰری خواند م با شرحی که می آید :
دوستی تعریف می کرد از دوران مدرسه اش ، و تکیه بر یکی از هم کلاسانش که رفتاری شبیه صادق هدایت داشت و یک جورایی بدون تظاهر چنین می نمود ، منزوی و در دنیای ساخت خود در گذر بود ..... کمی با ما فرق داشت ، کتاب می خواند و کتاب می خواند اهل شعر و شاعری و..... در درس شاگرد متوسطی بود گه هم بو بدتر ، تلاشی هم نمی کرد چندان ! مسائل اجتماعی را پیگیر بود با قد کوتاهش به همه چیز نگاه  دیگری داشت که ما هم کلاس هاش نداشتیم بلکه بچه های کلاس بالاتر هم نداشتند !
میدان کارش درس انشا بود در درس انشا یا زنگ انشا حرفش را می زد ، حرفی که به گفته ی یکی از معلم ها " قوام " داشت !
هر موضوعی که معلم می داد او یا موضوع را به مسخره می گرفت تا برسد به جامعه !!
یک بار موضوع انشا علم بهترست یا ثروت بود !!
صدایش کرد که انشایش را بخواند ! چیزی ننوشته بود اما پای تخته آمد و گفت خواهر این مملکت را یا علم بهترست یا ثروت می گاید یا حوضی دو فواره دارد !!! معلم عصبانی شد اما بعد فرو کش کرد ، معلم می دانست که این شاگرد مطالعه می کند  حالیش هست ، تو باغه !  به معلم گفت من هنوز حرفم تمام نشده ! شما به من صفر بدهید اما بگذارید حرفم را بزنم ! معلم سکوت کرد ، او هم از سکوت معلم استفاده کرد و گفت :
تو جوامع طبقاتی علم مال کسانی است که ثروت دارند !
اما در جوامع بشری دو چیز طبقاتی نیست مرگ و عشق ، مرگ و عشق کاری به دارا و گدا ندارند ، به همین جهت با اجازه آقای دبیر مهربان ادبیات که تا زنده است ما هم زنده باشیم یک شعر عاشقانه می خوانم :
شعری است از ایرج دهقان و شروع کرد به خواندن غزل مشهوری که تازه رو زبان پیر و جوان روان شده بود ، دیگر از او و سرنوشتش بی خبر شدم ، اما بعد همه دانستیم که هم کلاس ما و دبیر ادبیات هر دو وابسته  به حزب چپ آن  سال ها بودند ، یادشان به خیرباد زنده یا مرده ...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد