معلم شد ، معلمی که غم خود را به هیچ می انگاشت و غم شاگردان دیوانه اش می کرد ! آخرین بار که دیدمش دیگر نبود ش ! پدرش از افسرانی توده ای بود !
از خودکشی یک کودک فقر که پول هدیه مدرسه را نداشت ، به سوی همیشگی او رفتم همو که : هیچ یک از رهگذران در آستانه ی آن همه پاییز او را به یاد نیاورند !
دختر بزرگ شهر !
تورج پارسی
شانزدهم مه هزار نهسد و نود و شش
آی دختر بزرگ شهر !
دختر بزرگ دریا !
دختر بزرگ جنگل !
دختر بزرگ سکوت !
دختر بزرگ پیاده روهای شکسته پیشانی و مندرس !
به کجا روانی و هراسان با آن همه خاطرات بی مهتاب ؟
آی دختر عریان و گریان جهان ،
با پای خسته و پوتینی سوراخ ،
ـ میراث سرباز کشته شده ی جنگ نفرت ـ
به کجا روانی و هراسان با آن همه خاطرات بی مهتاب ؟
دختر بزرگ شهر ،
دختر بزرگ دریا ،
دختر بزرگ جنگل ،
دختر بزرگ سکوت ،
دختر بزرگ پیاده روهای شکسته پیشانی و مندرس
دخترعریان و گریان جهان ،
هیچ نگفت ،
اما ، اما در من گریست !
و من سال هاست که در کوچه بن بست های پر هیاهوی این همه جهان
راوی این همه دردم !
دریغا دریغ که بر کشتگاه این همه درد
هیچ یک از رهگذران در آستانه ی آن همه پاییز او را به یاد نیاوردند !