در بازی های جورواجور زمانه

در بازی های جورواجور زمانه 

تورج پارسی

چهار شنبه سوم فوریه دوهزار شانزده 


  نیاز دیدم به دوستی که سال ها ست از او بی خبرم بنویسم ! خاطرات مشترک مان کم نیست ! یک جورایی درک به معنای روزگار داشتیم ! هر چه خواند رها کرد و رسید به سر سطر و دوبار خواند باز هم رها کرد ! از مدرسه پزشکی گرفته تا مدرسه موسیقی ، از آنتروپولوژی گرفته تا ..... سرانجام در متن خیابان های جهان رها شد ! برای نانی در پیاده روهای جهان ترومپت نواخت و دیگر بی خبر شدم 

همیشه غمگین بود اما برخلاف من به دنیا خوش بین بود ! بد جوری هم خوش بین ، بلکی هم از روی خوش بینی از این سطر به آن سطر پرید ! همین خوش بین هرگز ازدواج نکرد و تا پرسیده می شد چیزی می خواند که ترجمه ی آن  شبیه شعر شمس را می خواند :

دل من شیر بیشه را ماند

شیر در مرغزار بایستی 

و نمی دانم سرانجام در کدام مرغزار سر بر زمین گذآشت ؟ 

در بازی های  جور واجور زمانه به راستی که خردمند همسایه ی دیوار به دیوار غم و غم گینی است ، اما در همین متن و نگاه ، باز راه می رود ، می نشیند ، می خندد ، می گرید تا پایان راه !

امروز متنی را از نصرالله کسراییان خواندم ، کسراییان را نخست با مجموعه ی عکس هایش در کتابی به نام زندگی شناختم  ، عکسهای سیاه و سفید ، عکس هایی که نموداری از نگاه او به زندگی است ، دومین کتابش  سرزمین ما ست که هر دو را در کتابخانه ام دارم کتاب سومش تخت جمشید را در کتابخانه تریتا دیدم ! به هرروی دل می خواست که آن دوست غایب حاضر می شد که به شیوه پیشین با هم می خواندییم  

 بخشی از نوشته ی کسراییان را به یاد شیر مرغزار در اینجا می آورم: 

نصرالله  کسراییان

و اما انگیزة نوشتن این یادداشت:

چند شب پیش نشسته بودم و کار می‌کردم. یک کارگر افغانی که تقریباً همه نوع مواد و مصالح ساختمان جز پاره‌آجر از سر و لباس‌اش می‌بارید، لای در را باز کرد و پرسید: «حافظ دارید؟» خانم فروشنده گفت: بله. گفت: کوچیکش را هم دارید؟ گفت: داریم. گفت: می‌خوام خوش‌خط باشه. گفت: خوش‌خطش را هم داریم. وسط این گفت‌وگو هرچه اصرار می‌کردم بیاید داخل، می‌گفت لباس‌هایم کثیف است. چیزی نمانده بود به زور متوسل شوم. پرسید: چند است؟ فروشنده گفت: بیست و دو تومن یا همچی چیزی. گفت: ده تومنی‌اش را ندارید؟ دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، تقریباً یقه‌اش را گرفتم و کشیدمش تو. گفتم: عزیزم، با تخفیف قیمت‌اش همان ده تومن است. البته بعداً به فروشنده گفتم: نمی‌دانم چرا همان ده تومن را هم گرفتم. خانم فروشنده گفت: کار درستی کردی. و من به یاد دوران دانشجویی‌ام افتادم. مریض شده بودم، چند روزی بود تب داشتم. فکر می‌کنم بالای چهل درجه، واقعاً داشتم می‌مردم اما پول نداشتم. آن موقع‌ها حق ویزیت بیست تومن بود. به دکتر گفتم: لطفاً من را به اندازة ده تومن معاینه کن. می‌خواست نگیرد، به اصرار دادم، غرورم اجازه نمی داد....  

کتابفروشی به روایت نصرالله کسرائیان ، عنوان مقاله است 

http:/ /meidaan.com/archive/14053

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد