مردی که فقط ۴۸ سال زندگی را طاقت آورد ، امروز سد و سیزده ساله شد !

مردی که فقط ۴۸ سال زندگی را طاقت آورد ، امروز سد و سیزده ساله شد !


روز چهارم دیدار با هدایت


۲۶ فوریه۲۰۱۰ پاریس


تورج پارسی 



خسته از آوارگی خواهان آرام و قراری

از جهان آزرده جان، جویای امنی و کناری.....

 

" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ............. "


گورستان پر لاشز  Cimetière du Père-Lachaise با ۴۳ هکتار مساحت، بزرگ‌ترین گورستان پاریس و از نامدارترین گورستان‌های جهان است .


هوای پاریس با آدم بازی می کند، خورشید می آید خود را نشان می دهد و پشت آن ابری جلوگر می شود و می بارد ، آدم در لندن تکلیفش روشن است اما هوای پاریس یک جورایی می شنگد ! امروز از خانه آمدیم بیرون که برویم پرلاشز ، هوا بارانی است اما آرام می بارد مترو سوار می شویم ، راه طولانی است سه ایستگاه مانده به نقطه ی پایانی خط مترو خلوت می شود هر چه به پرلاشز نزدیک می شویم خلوت ، خلوتر می گردد ، پیاده می شویم باران دم اسبی می بارد یا به گفته سیمین دانشور  " آسمان را به زمین می دوزد " از پله های باریک ورودی آن بالا می رویم ، به دنبال آرامگاه هدایت در " بلاد کفر " می گردیم باران مهلت نمی دهد  ، سرگردان هستیم این سرگردانی شعر کارو را بر زبانم جاری ساخت و بلند خواندمش بلند :


پرلاشزفریاد کن

تا بشنوم باری صدایت کو هدایت کو هدایت

کو کجا خوابیده آن تک گوهر دیر آشنای زندگانی ....

بلاخره قطعه ی ۸۵ را پیدا کردیم نخست ساعدی را دیدیم با عمر کوتاه ، تلاش ها وخستگی هایش، تا رسیدیم به بالین هدایت (۱۹۵۱پاریس- ۱۹۰۳  تهران) 


می ایستیم گویی نفس می کشد ، با نگاه و لبخندش ، دیگر " جغد بر دیوار نیست " بوفی است گوژ کرده بر سنگی سیاه ، او هم چنان راوی  خود و کافکا  و... است ، گریزندگان از اسلام و یهودیت ! حضور خیام " نماینده ذوق خفه شده ، روح شکنجه دیده و ترجمان ناله ها و شورش یک ایران بزرگ  با شکوه و اباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب کم کم مسموم و ویران می شده " را حس می کنم 

همه ی خوانده ها و نوشته ها تجزیه   تحلیل ها  که درباره اش خواندم و نوشتم و گوش کردم همه جمع می شوند و تبدیل می شوند به پرسشی که اخوان در مرثیه ای برای صادق هدایت مطرح ساخت :

اگر چه حالیا دیریست کان " بی کاروان کولی "

از این دشت غبار آلود کوچیده است

و طرف دامن از این خاک دامنگیر بر چیده است

هنوز از خویش پرسم گاه:

آه

چه می دیدست آن " غمناک " روی جاده ی نمناک ؟


به راستی روی جاده ی نمناک آن غمناک چه دید که چنین روایتش کرد :

" می ترسم فردا بمیرم و خود را نشناخته باشم زیرا در طی تجربیاتم به این زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان " من " و " دیگران " وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم بنویسم فقط برای این است که خودم را به " سایه " ام معرفی بکنم ، سایه ای که روی دیوارست ....

می خواهم عصاره نه شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده و به او بگویم " این زندگی من است " .... فقط او می تواند مرا بشناسد ، او حتما می فهمد ، اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند .......


***

باران امان نمی دهد ، حوصله ی چتر را ندارم ، به زور بالای سرم ایستاده ، سخت در خود ویرانم ، به یاد آن دانشجویم  می افتم که در کلاس دانشگاه هنگامی که به بررسی هدایت پرداختم از مادربزرگش تعریف کرد : چون کتاب حاج اقا را در دستم دید ورقی زد وگفت بی خدا و جهنمی است جوان ها را تشویق به خودکشی می کند ، بنگی است ! پرسیدم این کتاب را خواندی گفت نه !!! خب از مادر بزرگ این دانشجو به سوی فضلا خود را می کشانم : این پسرک که دستور زبان بلد نیست !!! 

یوسف اسحاق پور در کتاب پر محتوای بر مزار هدایت دراین باره می نویسد :

"میان او و دیگران - رجاله ها، مردمان معمولی حقیر و بی حیا ، که هیچ خبری از رنج های او ندارند و هرگز گدرشان به تاریکی های سرد و جاودانه نیفتاده و صدای بال های مرگ را بالای سرشان نشنیده اند - ورطه ی هولناکی وجود دارد . تنهایی  بی کران نویسنده وجود دیگران را به سایه هایی تبدیل می کند و خود به خدایی که خودش هم چیزی نیست جز سایه ی سایه اش . سراسر کتاب ( بوف کور) ماجرایی است که بر یک آدم   تک و تنها می گذرد که خودش بیش از آنکه ناقل آن باشد " درگیر " ماجراست و بدون اختیار می نویسد " ....

به راستی میان او و رجاله ها ورطه ی هولناکی است چنانچه می گوید : در زندگی محدود من آینه -  جفت یا همزاد - مهمتر از دنیای رجاله هاست که با من هیچ ربطی ندارد 

***

ابر سخت می گرید، از پرلاشز بیرون می آییم ، اما از هدایت نه !

صدای هدایت با من در اتوبوس سوار می شود ، می پیچد :

" در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد

و میتراشد.  این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این

دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند

و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان

سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند "

اتوبوس پر و پتی می گردد ، مردی سوار اتوبوس می شود با رخت و لباس عربی ، گویی آمده بود که مرا به طنز جاودانه هدایت در کاروان اسلام یاالبعثة الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه رهنمود بشود ، خنده ام گرفته که شاید ایشان از همراهان اقای تاج المتکلمین باشند ؟ !!!!! گفته ی تاج المتکلمین می تواند لبخند معنا  دار و آنچنانی هدایت را یادآور بشود :

آقای تاج المتکلمین ثالثاً – از فرایض این جمعیت است ساختن حمام ها و بیت الخلاها به طرز اسلامی و چنانکه در کتاب «زبدة النجاسات» آمده البته مستحب است که نجاست به عین دیده شود و چون کفار فاقد علم طهارت هستند و نعوذ بالله با کاغذ استنجا می کنند، عقیده مخلص اینست که مقداری هم لولهنگ بفرستیم که در ضمن مصنوع ممالک اسلامی نیز صادر بشود....

 





***

" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ............. " به بَیژن جلالی خواهر زاده ی هدایت می رسم در شعری به نام راه آسان مردن : 

برای مردن راه آسانی می جویم 

راه آسان زندگی ..............


***

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=27996

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد