سراغ " پروانه " را گرفتم چشمانش پر از اشک شد !


سراغ " پروانه " را گرفتم چشمانش پر از اشک شد !


تورج پارسی


چهارشنبه نهم مارس دوهزار شانزده

 

در گاه راه رفتن سرم پایین است گویی چیزی گم کرده ام ! در یکی از روزهای ماه اسفند 

تهران بود  ،  که از کوچه می گذشتم ،  بوی خوراکی خوشمزه ای همه جا را فتح کرده بود ، یک بار صدایی میخکوبم کرد :

شد خزان گلشن آشنایى / باز هم آتش به جان زد جدایى

ایستادم بی آنکه سر بالا بکنم ، فکر کردم شاید زنی در حین کارمی خواند ، چه صدایی داشت ، جادو می کرد ! ترانه تمام شده بود اما من جم نخوردم و به بالا هم نگاه نکردم پس از چند ثانیه ای : گفت ترانه تمام شد !!! سر بالا گرفتم بانویی که شاید چهل و چندی سالی داشت مرا نگاه می کرد با لبخندی  ! سلام وسپاسگزاری کردم ، از صدا گفتم که جادوگرست ! تشکر کرد ، بدرود گفتم و در راه همین ترانه بدیع زاده را زمزمه کردم ، ماندگاری است ، شعر از عاشقانه های رهی بود ،  نیک می دانیم که رهی خود عاشق ترین بود !! و آهنگ هم در همایون ، ذوق پر معنای خود بدیع زاده !

 دیگر باراز کوچه می گذشتم  بوی خوراکی می آمد اما ترانه ای به گوش نرسید درنگ کردم اما خبری نشد !


تا یک شب که در خانه ی آن دوست که سرانجام پای خود را در سی و هشت سالگی به  آخرت رسانید !! در نظام آباد می گساری داشتم ،در برگشت به خانه ! کنار خیابان  منتظر تاکسی ایستاده بودم  که شورلتی جلوی پایم ایستاد که سرگردی راننده اش بود کمی شگفت زده و مشکوک نگاه کردم ! گفت همسایه بفرمایید سوار بشوید خوب نگاه کردم بانوی ترانه خوان را شناختم سلام کردم و خودم را معرفی نمودم ! جناب سرگرد ژاندارم با احترام پاسخ به مهر دادند و بانو هم ! آشکار شد که بانو از مرد رهگذر موسیقی دوست ، با همسرش گپ زده است ! پیاده شدیم اما گفتند بیا که بزم خواهیم داشت !

رفتیم نشستیم و گماشته شان  می و مخلفات را آورد و جناب سرگرد ویلن را به صدا در آورد و بانو که اهل شیراز بود خواند و ما با دل و جان پرواز کردیم  :


شد خزان گلشن آشنایى باز هم آتش به جان زد جدایى

عمر من اى گل، طى شد بهر تو وز تو ندیدم جز بدعهدى و بى وفایى

با تو وفا کردم تا به تنم جان بود عشق و وفا دارى با تو چه دآرد سود

آفت خرمن مهر و وفایى نو گل گلشن جور و جفایى

از دل سنگت آه….. دلم از غم خونین است

روش بختم این است…… از جام غم مستم

دشمن مى پرستم تا هستم

تو و مست از مى به چمن چون گل، خندان از مستى بر گریه من

با دگران در گلشن نوشى مى من ز فراغت ناله کنم تا کى؟

تو و نى چون ناله کشیدن ها من و چون گل جامه دریدن ها

ز رقیبان خوارى دیدن ها دلم از غم خون کردى

چه بگویم چون کردى دردم افزون کردى

برو اى از مهر و وفا عارى برو اى عارى ز وفادارى

بشکستى چون زلفت عهد مرا دریغ و درد از عمرم

که در وفایت شد طى ستم به یاران تا چند

جفا به عاشق تا کى نمى کنى اى گل یک دم یادم

که همچو اشک از چشمت افتادم تا کى بى تو بود

از غم خون دل من آه از دل تو

گر چه ز محنت خوارم کردى با غم و حسرت یارم کردى

عشق تو دارم باز بکن اى گل با من هر چه توانى ناز

هر چه توانى ناز کز عشقت مى سوزم


سرگرد  بچه شهباز بود  هم محله ای نصرت ، ادیب و هنرمندی پر و پیمان ، معرفتش و هنرش هم سنگ بودند ! لیسانسیه زبان فرانسه بود و اهل کتاب !!  پروانه دبیرلیسانسیه ادبیات فارسی دبیرستان نزدیک خانه بود ! بسیار محجوب با چشمان سیاه خماری که بی گفته فریاد می زد : جونوم  شیرازیم  ! پروانه دیوان سیار حافظ هم بود ، نرم می خواند به دانایی و توانایی .....نخست مراوده ی توام باشک داشتم اما به مرور دریافتم که مهرند و مهربان ! بودنشان را لطف عمر شمردم و به عمر معنایی دیدم در کنارشان !


یادش به خیر ! هرهنگام که بزمی بود اگر تهران بودم حضور می یافتم به میل  ، همیشه هم ترانه ی پایانی بزم " رقص پروانه " ی بیژن ترقی بود همان که یاحقی آهنگش را ساخت و جبلی خواندش ، 

رنگ آمیزی و تصویر پردازی در این ترانه شاهکاری است که ناآشنا ماند ه مگر نزد کسانی چون من که خوشه چین این ره بودند !

پروانه می خواند و باشندگان هم خوانی می کردند ! یادش به خیر و به خیر با سوز و گداز :

آه.... دل به وجد آرد به گلشن " رقص پروانه "

می پرد از روی گل ها شاد و مستانه

او در راز و نیاز، گل در عشوه و ناز

من در سوز و گداز از این راز و نیاز

جستجو میکند در چمن تا بیابد یار گلرویی

گل زیبا رحمتی   بر او نما

به کرشمه بوسه ای از او رُبا

به کرشمه بوسه ای از او رُبا

گشته پنهان در لاله

جامی از اشکِ ژاله 

کرده رنگین پیاله

در چمن ای پروانه زان هزاران پیمانه

ساغری زن مستانه !


دیگر بی خبر ماندم تا روزی که داشتم به سوئد سفر می کردم جناب سرگرد را سخت شکسته و پژمرده در فرودگاه مهر آباد دیدم  با ناز گل دخترش که راهی فرانسه بود  .  او با درجه  سرهنگی  خود را بازنشست کرده و در مدرسه ای شبانه،  فرانسه درس می داد ، از کارم در دانشگاه جندی شاپور وسفرم به سوئد گفتم و سراغ " پروانه "  را گرفتم چشمانش پر از اشک شد نالید که در تصادف  جاده هراز کشته شده است / این جاده را من هراس می نامیدم /  دگر نفهمیدم سخت در خود پیچیدم ، مرگ پروانه آن هم در گاه جوانی و مهربانی ! به راستی :

گشته پنهان در لاله

جامی از اشکِ ژاله

کرده رنگین پیاله  


 امشب داشتم به آن دیروزهایم  فکر می کردم ! دیروزهایی که همه ی امروزهاییم را پوشانیده است ! یادم آمد که پروانه آن تک بیت مرا در گوشه ی  دشتی چه زیبا می خواند :

درد ایام فزونست و تحمل اندک

مرهمی کو که نهم بر سر هر لحظه ی خویش "



https://www.youtube.com/watch?v=rnbS1eFwlSA

https://www.youtube.com/watch?v=G2nGzA6XJ7A

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد