آن باده که دادی تو و این عقل که ماراست

آن باده که دادی تو و این عقل که ماراست

تورج پارسی

هفتم دسامبر دوهزار دوازده

کم کم چیاکشی می کنم به اپارتمانی دیگر ، به کارتون های پر ازکتاب که چون مهمانانی ساکت دور برم نشسته اند نگاه می کنم ! مهمان که نه ! دوستانی که در آرامش و همه ی دستپاچگی هایم شریکند دیوان شمس را باز می کنم ..... :

آن ساقی بد مست که امروز درآمد 
سد عذر بگفتیم و وز آن مست نرستیم 
آن باده که دادی تو و این عقل که ماراست
معذور همی دار اگر جام شکستیم

رابرت فراست می گوید : شعر آن است که در ترجمه از دست می رود ! من این حکم را به ویژه درباره ی شعر یارسی آری می گویم ! شعر پارسی را باید از همه سویه فرهنگ و جامعه اش را شناخت ، باید زبانت باشد ، باید در رکابش فراز و نشیب های تاریخش را بدانی ! گواه بر دوران کودکیت باشد ! شعر پارسی هزار در توست ! رازناک و خجالتی است ! از پشت پرده صدایش را می شنوی ان هم با ترنم موسیقیایی! شفگتا که این پیر چه دل انگیز و دل رباست و چه شاداب است و تر وتازه !

و شاعر هم در همه ی لحظه هایش شاعرست در خواب در بیداری و..... برخلاف نصرت رحمانی که می گفت ؛ هیچ شاعری تمام لحظاتش شاعر نیست بلکه در لحظاتی شاعر می شود ! آری شاعری یک درد همیشگی است ! دردی دل پذیر !

به یاد کلام دکتر اسلامی ندوشن درهمین شهر یخی اپسالا که مهمانمان بود می افتم : امپراتوری سیاسی مان جایش را داد به یک امپراتوری فرهنگی " به راستی چنین است و در راس این فرهنگ شعرست که خلعت تاریخ پوشیده است !

آن باده که دادی تو و این عقل که ماراست
معذور همی دار اگر جام شکستیم

Image may contain: 1 person , beard and glasses
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد