پهلوانی که بیرون از شاهنامه هم پهلوان بود ! با یاد همیشگی او !
روزی از میدان بیست چهار اسفند گذر میکردم با قامتی همچون درخت کسرایی ، گوشه ای سرفراز ایستاده بود به احترامش سر خم کردم دست راست بر سینه گذاشت و سر خم کرد و ....
با مهر همیشگی
جهان پهلوانا، صفای تو باد
سیاوش کسرایی
جهان پهلوانا، صفای تو باد
دل مهرورزان سرای تو
باد بماناد نیرو بجان و تنت
رسا باد صافی سخن گفتنت
مرنجاد آن روی آذرمگین
مماناد آن خوی پاکی غمین
بتو آفرین کسان پایدار
دعای عزیزان ترا یادگار
روانت پرستنده راستی
زبانت گریزنده از کاستی
دلت پر امید وتنت بی شکست
بماناد ای مرد پولاد دست
که از پشت بسیار سال دراز
که این در بامید بوده است باز
هلا رستم از راه باز آمدی
شکوفا جوان سرفراز آمدی
ورود ترا خلق آئین گرفت
ز مهر تو این شهر آذین گرفت
چو خورشید در شب درخشیده ای
دل گرم بر سنگ بخشیده ای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
نه سو روی اختر نه چشم چراغ
نه از چشمهی آفتابی سراغ
فرو برده سر در گریبان همه
بگل سایهی شمع، پیچان همه
بیاد تو،بس عشق می باختند
همه قصه ی درد می ساختند: .........
........