از هدایت تا بهروز وثوقی ....

 

از هدایت تا بهروز وثوقی و

..

تورج پارسی

 

هنگامی که هدایت را شناختم ,نیازم به موسیقی بیشتر و بیشتر شد، در خواندن هر متن از کتاب های هدایت این را در خود آشکار تردیدم . و همین عامل بیشتر مرا به هدایت پیوند داد ، پیوندی که روانم به روانش یافت که هم چنان به همان عهد و پیمانست  . شاید تنهایی اش را با من بخش کرد  یا من خواستم که تقسیم بکند ، از همین منظر حس می کردم آنچه او می بیند ، من هم می بینم یک همیابی حس و درک .با باسگ ولگرد گریستم و حس  کردم که صحنه را در ورامین می بینم و با هم می بینم ، در بوف کور گیج بودم گیج و شاید بارها و بارها خواند م، راوی قصه شدم ، پیر مرد خنزرپنزری شدم و حتا لکاته و......تا جایی که برخی هنگام آنرا زمزمه می کردم درهرجا ، درهر زمان " در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، ..........-  "سراسر کتاب ( بوف کور) ماجرایی است که بر یک آدم   تک و تنها می گذرد که خودش بیش از آنکه ناقل آن باشد  درگیرماجراست " و ......   اما آنچه امروز مرا وادار به نوشتن کرد در خانه ی دوستان یک رنگم زینت بانو هاشمی و محمد عقیلی دیداری شد با هنرمند ارجمند بهروز وثوقی ، چند ساعتی آنجا بودیم سال ۱۹۹۷. درباره ی دست پخت زینت بانو ناسپاسی نمی کنیم ولی خب....نا شکری ندارد !!

و

آنروز  من به آنالیز دو فیلم داش آکل و تنگسیر پرداختم ، که بسنده می کنم که بسیار بسیار مورد توجه بهروز قرار گرفت . و گفتم که بهروز وثوقی از این منظر که من می نگرم دیگر یک فرد نیست بلکه یک پروسه ی اجتماعی است ، آن روز بسیار پربها تمام شد با خاطره ی خوب  .چند روز پس تر هم در بزرگداشتش در شهر اپسالا شرکت کردم ، با حواس همیشه جمعی که دارم گل خریدم که به او هدیه بکنم در کتابخانه دانشگاه جا گذاشته بودم او مهر ورزید و به ما گل هدیه کرد و این دانش سارویی گریزپا هم عکسی بی خبر گرفت که سپاسگزاری می کنم

 

امروز نیازم بود که چندین باره بنشینم و داش اکل را بخوانم و ببینم

کوتاه شده داستان داش آکل از کتاب سه قطره خون

 "داش آکل" لوطی مشهور شیرازی است که خصلتهای جوانمردانه اش او را محبوب مردم ضعیف و بی پناه شهر کرده است. اما کاکارستم که گردن کلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده است، به شدت از او نفرت دارد؛ و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از وی انتقام بگیرد. در همین حین، حاجی صمد- از مالکان شیراز می میرد، و داش آکل را وصی خود قرار می دهد. داش آکل، با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست می دارد، به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن می گیرد. او با دیدن مرجان، دختر چهارده ساله حاجی صمد، به وی دل می بازد. اما اظهار عشق به مرجان یا درخواست ازدواج از او را، خلاف رویه جوانمردی و عمل به وظیفه وصایت خود می داند. در نتیجه، این راز را در دل نگه می دارد. در عوض، طوطی ای می خرد، و درد دلش را به او می گوید.    از آن پس، داش آکل، قرق کردن سرِ گذر و درگیری با سایر لوطیها و اوباش را ترک می کند، و اوقات خود را صرف رسیدگی به اموال حاجی و خانواده او می کند. بر این منوال، هفت سال می گذرد. تا اینکه برای مرجان، خواستگاری پیدا می شود.    داش آکل به عنوان آخرین وظیفه خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم می کند و او را به خانه بخت می فرستد. همان شب، در حال نشستن داش آکل در میدانگاهی محله- در حالی که مست است- کاکارستم سر می رسد. با داش آکل یکی به دو می کند و در نهایت با او گلاویز می شود؛ و سرانجام، با قمه، زخمی اش می کند.   فردای آن روز، وقتی پسر بزرگ حاجی صمد بر بالین داش آکل می آید، او طوطی اش را به وی می سپارد. و کمی بعد، می میرد.عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته است و به آن نگاه می کند، که ناگهان طوطی با لحن داشی "خراشیده ای" می گوید: «مرجان ... تو مرا کشتی ... به که بگویم ... مرجان ... عشق تو... مرا کشت.»

 

پس از این جمله ی مرجان ... عشق تو... مرا کشت ، این شعر را سروده و

پیشکش می کنم به هنرمند  ارجمند بهروز وثوقی و بازی گیرایش در فیلم  داش آکل  و دیدار  مان  در خانه ی دوستان مشترک  مان  و زینت محمدعقیلی  و پس تر  در نشستی در شهر اپسالا

 

سکوت

هرگز نخواستم تو بدانی که عاشقم

شاید سکوت من از جنس شیشه بود

!

بیست نهم جون دوهزار یازده

 

 

 

 

یکی از آنروزها ، از آن سال های دور


یکی از آنروزها ، از آن سال های دور

یاد

 

یکی از آنروزها ،  از آن سال های دور

 

تورج پارسی

 

دیروز رفتم خانه ی دو اتاقه ای در طبقه ی هفتم یک ساختمان دیدم ، با آسانسور بالا رفتم و سپس از پله ها پایین امدم ! بسیار پله بود مرا به یاد آن سال که تازه از آن سو آمده بودم انداخت ، ان سال در تهران درطبقه ی چندم یک ساختمان یک آپارتمان یک اتاقه با آشپزخانه و دوش اجاره کردم ، خیلی پله می خورد ، سی ، چهل ، پنجاه به یاد نمی آورم همین بس که " چشم بادومی " هنگام بدرود به کنایت  می گفت : دیدار دوباره در اورست !

.....

یکی از آنروزها ،  از آن سال های دور ، مشنگ شیرازی - همان سیروس را می گویم - با قابلمه ی غذا به دیدنم آمد زنگ زد در گشودم ، نفس می زد با گره ای در ابرو به کنایت فرمودند : جغد  بر ویرانه خونه میگره ،  !! این ساختمون که تازه است ، از بس پله داره بچه انداختم ! پاسخش دادم با این نفس زدن برکم بردی ! و ساکتم شدم در همین هنگام صدای ضرب اهنگ کفش بادومی آمد و من سکوت را ادامه دادم چون نمی شد به مشنگ چیزی گفت ، بادومی با سیروس حال واحوال کرد اما سیروس منه منی کرد وساکت شد ! بادومی پرسید چه شده ! گفتم سیروس تو پله ها بچه انداخته ، بادومی گفت سیروس جان تو جوونی غصه نداره بازم باردار میشی !! من فکر کردم الان سیروس منفجر میشه دیدم زد زیر خنده آن آدم بی کینه ساده و پاک پاسخ داد ننه قمر !! انگور لرکش !اینو نمی دونستم ایقدری خودمو جز داد وم ! دسی دسی خودمو برشتوم !! حالا بخند و کی بخند !! پشت سر هم می گفت ای بتمبی شانس !! ، بادومی ، سیروس و..... و به گفته نیما یاد  یاد بعضی نفرات/روشنم میدارد. به همین مناسبت نوشته ی" الواتی " را که باز این مشنگ در آن دسته گل به آب داد ،نشر می دهم چرا که در این همه تاریکی به که چراغی باشد بر ره !

در یک ای میل خواندم:

الواتی

حسن توفیق خیلی مواظب سلامتی اش بود . دوستانش میگفتند : حسن دیشب رفته الواتی دو تا چایی پر رنگ خورده !!

این  طنز کوتاه مرا برد به دورترها و یادها !

هر وقت می رفتم تهران سری به دو دوست می زدم که مطب شان در یک ساختمان بود دکتر مرد ساکت و آرام روان پزشک بود و از غیوران آذری و دوم بانوی چشم پزشک ، بچه ناف تهرون حراف ، متلکی و داش !مثلا می گفت ما دیشب رفتیم  الواتی دبش، الواتی شبه جمعه می چسبه روزنامه توفیق حق داره می نویسه شب جمعه دوچیز یادتون نره دومیش خوندن توفیق ! منظور از الواتی که می گفت چند خانوم دورهم جمع می شدن غدایی و بزنی و بکوبی بود !

یک بار که به طرف مطب دوستان می رفتم سیروس یکی از بچه های خوب شیراز را دیدم گفتم میرم پیش دوستانم بیا که شب هم بریم "می "بزنیم ، سفارش کردم کاکو حواست باشه سر به سر خانم دکتر نذاری ها  ، بار اوله می بینیش او از واژه های نمکین زیاد استفاده می کنه ! جوابم داد کاکو ما شیرازیا که همه مون دریاچه ی نمکیم ! گفتم با ای وجود دکتر اقیانوسه ، یادت باشه چی چی گفتم مشنگ بازی در نیاری!

رفتیم ایشون هم معرفی کردیم دکتر دیگه بیمار نداشت آماده رفتن بود گفت تورج جات خالی دیشب چند تا شدیم رفتیم الواتی ، عجب کیف کردیم !

ای سیروس هم نذاشت نه ورداشت گفت خانوم دکتر می فرمایید قلعه تشریف بردید !!!! خانوم دکتر پاسخ دادش صاب تشریف باشید بله خونه ی سکینه خاله دار بودیم !

بعد رو کرد به من گفت اینو تازه از شنبه بازار خریدیش !!!!!! قیافه ی سیروس دیدنی شده بود تش برق گرفته بودش !

سیروس اون شب تا صبح می خندید و می گفت : وی کاکای کاکوم ای چی بید !!!!

 

 

.

A Single Roll of the Dice


yalepress.yale.edu

Have the diplomatic efforts of the Obama administration toward Iran failed? Was the Bush administration's emphasis on military intervention, refusal to negotiate, and pursuit of regime change a better approach? How can the United States best address the ongoing turmoil in Tehran? This book provides ...
· ·

    • Touradj Parsi دومین کتاب دکتر تریتا پارسی را دانشگاه یل منتشر کرد ، ضمن سرفرازی و شادباش فرزندم پی گیری راه نیکت را آرزو می کنم . با مهر همیشگی

ما فرزندان ایرانیم

ما فرزندان ایرانیم ؟

ما فرزندان ایرانیم ؟

ما فرزندان ایرانیم ؟

ما فرزندان ایرانیم ؟

ما فرزندان ایرانیم ؟

 

ما فرزندان ایرانیم ؟ما فرزندان ایرانیم ؟

چندین و چند برگ پاییزی دارم

 

برگ های پاییزی

 

تورج پارسی

 

چندین و چند برگ پاییزی دارم که از سال ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۱ گردآورده ام ، خانگی شده و خانه در بغل دیوان حافظ و شاهنامه و...دارند . نا گفته نماناد که چندین حافظ هم در خانه هست که بیشتر از حافظ خانلری و انجوی شیرازی سود می جویم امروز نمی دانم در پی چه می گشتم که از برگ های پاییزی ام دیداری به دست داد  

نخست خوشه گندمی است که آنروز پاییزی سال ۱۹۹۷چیدم ، درست به یادم هست که زنی با سگش هم آمدند به گردش روزانه ، زنی از تبار زیبایی و شعر وآهنگ ، چشم که بر او دوختم به یاد مسعود خجند شاعر قرن هشتم افتادم قرنی که حافظ ، خواجوی کرمانی ـ همان مهمان ابدی شیراز - و عبید ذاکانی را در آغوش دارد ، کمال خجند را زمزمه کردم :

 

رخی که تو داری کدام " مه " دارد

خدا همیشه ز چشم بدت نگهدارد .!!!....

 

بلکی مسعود  هم در گشت روزانه اش در خجند چنین ماهرویی را دیده که سروده است به هرروی آن خوشه ماندگار کوی من است و ماهرو هم  در بیت شعر ی باشنده شد که از قرن هشتم تا کنون می فروزد روشنایی را .

 به خانه آوردمش و شناسنامه بر پایش بستم -خوشه گندم را می گویم -که عکسی از خوشه ی زیبا را می بینید و سرانجام در این گشت  تک بیتی است از اوحدی مراغه ای که بر رویه ی نخستین حافظ انجوی یاداشت کرده بودم ، یعنی شاعری از قرن هفتم ، قرن مولوی، سعدی ، عراقی و.....

 

بکوش تا سخن از روی راستی گویی

تو خواهی از همدان باش خواهی از شیراز  !

 

بسیار سنجیده و ساده ، نیکی و درستی مرز نمی شناسد ، اندیشه  ، گفتار  و کردار نیک برآیند خرد ست ، تو باشنده هر کجای دنیا هستی باش به گفته ی اوحدی  از همدان یا شیراز من پا فراترگذاشتم تو نیکی بکار و نیکی درو بکن در هر کجا که هستی، باشد که از میدان کینه توزی های قبیله ای و قومی کاسته بشود . نیک کاری رختی است برازنده هر اندام برای قوم ویژه ای گفته نشده برای انسان سروده شده ، انسان که نیک شد رابطه اش با پیرامون نیز بر مدار نیکی خواهد چرخید .

بکوش تا سخن از روی راستی گویی

تو خواهی از همدان باش خواهی از شیراز  !

***

در همین دم شعر را زمزمه کن ، بخوان ، بخوان با من زمزمه کن بانو ، مرد

بکوش تا سخن از روی راستی گویی......

چهاردهم سپتامبر ۲۰۱۱