از جوانان سوید تا جوانان محروم ایران


از جوانان سوید تا جوانان محروم ایران


از جوانان سوید تا جوانان محروم ایران

 

تورج پارسی

 

روز یکم ماه جون روزپایانی دیبرستان ها و جشن روز جوانانی است که دوازده سال تحصیلی را پشت سر گذاشته و آماده ورود به دانشگاه می شوند. در چنین روزی دانش آموزان درسالن مدرسه گرد آمده برگ پایانی یا دیپلم خود را می گیرند ، دانش آموزان پسر و دختر کلاه فارغ التحصیلی به سر می کنند و پدر و مادرها هم با پلاکاردهایی که عکس دوره کودکستانی آن جوان را بر آن گداشته اند بیرون مدرسه در انتظارمی مانند ، یک جور ارزش گذاری کار جوان در میدان آموزشی است ارزنده است به ویژه عکس کودکستانی یا حتا شش ماهگی آن جوان نمودار حرکت است ، حرکتی که تغیر در پی داشته ودارد . سپس ماشین ، تراکتورو ... با گل و گیاه و شاخه های سبز درختان و پرچم سوئد و بادکنک های رنگین آذین ساخته و در خیابان ها با صدای بوق و موزیک حرکت می کنند ، خیابان سرشار از شادی و شادمانی می شود. در کشور هلند هم دیدم در چنین روزی کیف مدرسه ی جوان را بر در خانه آویزان می کنند تا آشنایان و رهگذران بدانند که در این خانه جوانی بخشی از راه، را پشت سر گذاشته است .

 آنروز دوستی از استکهلم زنگ زد که به اپسالا می آید ، همراه ایشان  در پیاده رو گواه و همراه جوانان یعنی سرمایه های جهان شدیم ! به یاد جوانان ایران افتادم ، به یاد فقر به یاد اعتیاد ، به یاد فحشا ، به یاد زندان ، به یاد اعدام به یاد سنگسار  ، به یاد تحقیر و شکنجه و اخراج از مدرسه و دانشگاه به اتهام پیدا بودن موی سر ، لاک ناخن ،نوع  رخت  مذهب ، عقیده سیاسی و هزار درد بی درمان دیگر ا ، آغاز مدرسه دردست و نداری پایان مدرسه پرسش هزار پاسخ ، نوشته زیر را به همین مناسبت که چند سال پیش در رابطه با آغاز سال تحصیلی نوشتم باز نشر می دهم با مهر همیشگی

    زنگ آغاز سال آموزشی به صدا در آمد    

۱۳ ملیون دانش آموز روانه آموزشگاه ها شدند

 

ما در کار آموزشی به نسبت سالها تدریس آنقدرصلاحیت داریم که به خود این اجازه را بد هیم تا در زمینه آموزش و پرورش کودکان و جوانان به گفتگو بنشیینم.  

ما نیزچون  دیگران دوران کودکی داشته و فرزندانی پرورش داده ایم و از سویی مهری که همیشه در دلمان نسبت به کودکان شعله ورست انگیزه این  نامه است که به مناسبت مهرگان که آغاز سال آموزشی است با مادران و پدران و آموزگاران در میان بگذاریم .

انسان مفهوم یک خانواده بزرگ را دارد ، این خانواده یک پارچه و به هم پیوسته است . این خانواده بنا به آموزش نخستین آموزگار خانواده انسانی ، در ره گسترش خیر همگانی  گام بر می دارد . این نخستین راست سخنی است که باید به کودکان فرا داده شود .

کودک پس از آنکه پیرامون خود را شناخت باید آرام آرام در جریان کارهای پیشینیان قرار گیرد تا بیاموزد که " دیگران کاشتند تا او بخورد " درین زمینه بازگویی تاریخ فرهنگ به زبان ساده یاری رسان خواهد بود  باید برای کودکان از روی درستی و راستی ازرنج ها و شادی ها ، از پیروزی و شکست ها، از درستکاری و زشتکار ی  نیاکان سخن گفت به کودک باید آموخت که به کارهای پیشینیان به دیده پاک بنگرد تا به هم پیوستگی فرهنگی که بخش پسینش به عهده خود اوست از هم نگسلد . البته این به این معنا نیست که گذشته انسانی پالوده از هر لغزشی است ، انسان در برابر اشتباهاتش رنج ها برده تا به آفرینش قابل احترامی رسیده است . کودک باید به این قدر شناسی برسد تا خود را درین خانواده بزرگ انسانی  همراه ببیند .

روح پاک و آرام کودک را با دروغ آلوده نکنیم ، دروغ نخستین فریب و کاری ترین ضربه ای است که کودک را از واقعیات دور خواهد کرد ، پی آمد چنین کاری بی اعتمادی  و گریز از شرکت در ساخت آینده خواهد شد باید به کودک آموخت که ، خانواه ، میهن و سرزمینی که در آن می زید مال او  و برای اوست ، نیاکان به ما واگذاشتند ، ما به آنان وامی گذاریم .

کودک باید آمادگی آنرا دا شته باشد تا ماموریتی بس بزرگ را به گردن بگیرد. . اگر ما پدران و مادران و آموزگاران درین امر کوتاهی کنیم آینده روشنی را نباید منتظر باشیم .

امروز ما ایرانیان کوچ نشینانی هستیم پراکنده در دنیا . البته کوچ نشینی یا ترک خانه و کاشانه خواه به میل خواه به اجبار ، به اندازه عمر آدمی سالمندست و شاید بتوان به یک سخن سنجیده انسان را کوچ نشین دانست

در نظام هستی انسان تنها موجود کوچ نشین نیست بلکه حیوانات هم از چرنده تا پرنده به یک شکل غریزی کوچ نشینند .کوچ نشینی ما را از ارزشهای پیشین ، وابستگی های عاطفی ، سرمایه  های اقتصادی و مهم تر از همه هویت یا شناسنایی نامه ای که در آن رشد کرده ، خو گرفته و اعتماد یافته ایم دور می کند ، در عوض مارا به نبردی تازه در محیطی تازه فرا می خواند .

نتیجه کلی این فراخوانی بستگی به پاسخ ما  دارد . آنانی که از کارایی روانی برخوردار باشند پاسخی خردمندانه تر خواهند داد و آسیب ناپذیرتر خواهند ماند

آنچه که دربخش نخست  مورد نظر ست موضوع بسیار مهمی است به نام  کودک و نو جوان کوچ نشین . اینان به محیط تازه زودتر می توانند اخت بگیرند و زبان میزبان را فراگیرند . خطری که امکان دارد کودک و نوجوان را تهدید کند ، کند ه شدن و یکباره غرق شدن در فرهنگ میزبان است . اینان در سن بالاتر متوجه اینجایی نبودن خود شده و به یک  بی جایی د چار می شوند . این حالت در یک گستره ی  مشکل آفرین ، سخت ترین ضربه را وارد خواهد ساخت .

ره برون رفت کودک و نو جوان کوچ نشین ازبن بست های آتی تکیه بر هویت و شناخت خود و ریشه هایی که از آن برخاسته ، خواهد داشت . هویت ارابه ایست که  زبان مادری   نقش اسب آنرا بازی می کند . اگر اسب را از ارابه جدا کنیم ، هویت را بی روح ساخته ایم به گفته ای ،انسان بی هویت مانند انسان بی حافظه است  پس زبان مادری بند ناف پیوستگی با فرهنگ نیاکانی است . البته این به چم پس زدن فرهنگ میزبان نیست بلکه این به کــــــــودک یاری می رساند  تا پلی میان هویت خود و فرهنگ میزبان بزند .

بنا بر پژوهش پژوهشگران علوم تربیتی ، کودکانی که زبان مادری را پیگیر شده و نگهداشته اند ، در فراگیری زبان های دوم و سوم تواناتر بوده و نقشی سازنده تر در محیط تازه  به عهده گرفته اند . این پرسش  مطرح است که چه کسانی مسئولیت زبان مادری را به عهده دارند ؟

پدر و مادر و کودک و آموزگار نقش پردازان زبان مادری هستند . کودک به عنوان گیرنده و پدر و مادر و آموزگار، نقش ، دهنده را خواهند داشت . هیچ یک از ساقهای این سه گوش به تنهایی کاری از پیش نخواهد برد . امیدوارست که خانواده ها  درین زمینه همراهی و همکاری بیشتری با آموزگاران زبان مادری نشان بدهند تا در آینده شرمنده گذشته نشوند

 کودکان داخل کشور را باید ازمنظرهای ى دیگری هم مورد بررسى قرار داد . نخست از منظر آموزشى  اگر که به مدرسه می رود  درزیر چترسیاه استبداد دینی آفرینش و خلاقیت مورد توجه و تشویق نیست بلکه صرفا تعبد و تسلیم سبب کوفتگی روح روان کودک گشته و او را از گام به پیش باز می دارد . برای کودکی که برای  نخستتین بار پا به مدرسه می گذارد ، یعنی   مکانی تازه و مردمانی تازه را می بیند می باید ازشیوه های  درست پداگوژی سود جست تا کودک با خاطری آسوده و بی ترس و دلهره این دنیای جدید تا اندازه ای ناشناخته را بشناسد و تازگی محیط به اوترو تازگی ببخشد . به همین دلیل مثلا در کشور سوید  کودک کودکستانی پیش از انکه  کلاس آمادگی را شروع کند یک روز در ماه مه  از (      Dagis    ) یا کودکستان به اتفاق پدر و مادر به مدرسه دعوت می شود تا میحط مدرسه را از نزدیک ببیند و با آموزگاران و کارکنان آشنا شود تا در آغاز سال تحصیلی که معمولا در نیمه ی دوم اگوست است با آشنایی پیشین بی دلهره ونگرانی دبستان را بیاغازد . اما در ایران درزیر چتر استبداد دینى طرحی را به نام "روز اول کلاس اولی ها درمسجد" پیاده کرده اند تا که "در این روز دانش‌آموزان خاطره خوبی در آغاز سال تحصیلی در ذهن خود حک بکنند".

پس برای ایجاد خاطره ی خوب " دانش‌آموزان خود را به این مکان مقدس خواهند برد."

معاون آموزش عمومی آموزش و پرورش شهر تهران گفت: روز اول مدرسه روز بسیار مهمی برای دانش‌آموزان است. اگر برخورد خوب و مناسب در این روز با دانش‌آموزان شود، دانش‌آموز در طول سال تحصیلی مدرسه را دوست خواهد داشت. وی افزود: تمام هدف ما این است که مهر را با مهر آغاز کنیم.

( خبرگزاری فارس اول مهر ماه ۱۳۸۴

این هم پداگوژی آخوندی در قرن پرشتاب کنونی که در زیر نام مهر و مهربانی روز نخست کودک را به مکان مقدس می برند !!!!  که بر آیند آن مشخص است .

جهت شناخت بیشتر کتاب های درسی دوره آخوند ها توجه تان را به پژوهش دکتر سعید پیوندی در سایت زیر جلب می کنم ، ببینید که چه جنایتی در حق دانش آموزی ایرانی  انجام گرفته است ، اسلامی شدن کتاب های درسی یعنی مسموم ساختن روح و روان پویا کودک . در یک کتاب درسی آمده است :

انسان واقعی یعنی مسلمان !!!!

از سوى دیگر فقر و شرایط درونی خانواده نیزعاملی است که می تواند روح آرامجوی کودک را به تلاطم وادارد که برآیندش در کرداراو نمایانگر خواهد شد. دغدغه ی کودک از یک سو و دغدغه ی خانواده ی کودک از سویی دیگرکه  معضلی را به نام  دغدغه آغاز سال تحصیلی می آفریند

" والدین بین دوراهی گیر کرده اند از طرفی می خواهند فرزندانشان را مشتاق ورود به مدرسه کنند و از طرف دیگر با قیمت  های سرسام آور روبرو هستند، ضمن اینکه بچه ها هم دوست دارند با وسایل تازه سال تحصیلی جدید را شروع کنند  "

بیشی از کودکان نیز به علت فقرخانواد ره به مدرسه نمی یابند و حتا باید کار کنند . بنا برپژوهش سازمان بین المللی کار ۱۴٪ کودکان در ایران به جای رفتن به مدرسه ، برای تامین زندگی خانواده کار می کنند .  بنا بر آمار غیر رسمی میان پانسد تا یک ملیون کودک خیابانی داریم ، در نقطه ای که هرگز گمان بر آن نمی بردیم که کودک خیابانی داشته باشد شهر یاسوج بود اما آمار دولتی نشان می دهد که تاکنون ششسد کودک خیابانی شناسایی شده اند . در سال ۱۳۵۴خورشیدی درکهگلویه بویر احمدی پژوهشى دانشگاهی داشتیم خانواده در شکل گسترده به عمر خود ادامه می داد اگرهم  ناداری وجود داشت اما پیوند و پیوست تیره و طایفه پشتوانه ی موثری بود ولی  هرگز ، هرگز معضلی به نام کودک خیابانی وجود نداشت و یاسوج سر سبز و مرتفع هرگز به خواب نمی دید که روزی در دامن سرسبزش کودکی بی پناه سر بر زمین بگذارد

آیا کودک  خیابانی که از نعمت خانواده محروم است  می تواند به  مدرسه ره بیابد ؟.

چگونه می توان  به رویا ی کودک خیابانی ره یافت ، رویای نان ، رویای آغوش گرم ، رویای مدرسه، رویا ی ........

 سال تحصیلى در ماه مهر آغاز می شود ، مهرگان یا جشن دوستی جان که پس  نوروز از جشن های بزرگ ایران باستانی است نیز در ره است اما دریغا دریغ بر چشمان گریان کودکان ایران زمین

* این نوشته پیشتر در سایت کمیته نجات پاسارگاد نشر یافته بود

توجه تان را به پژوهش زیر از دکتر سعید پیوندی جلب می کنم:

http://www.fis-iran.org/fa/irannameh/volxxiv/iranseducationalsystem

پیروزه رستم اوا *

                   
        پیروزه  رستم اوا *
                تورج پارسی
ویرانه ای در من قد می کشد ، بزرگ می شود ، بیابانی می گردد ، بیابانی که گرما در آن فریاد می کشد . نمی دانم با بیابانم چه کنم ، آنرا به کجا ببرم ، کجا بگذارمش ؟ هرکس مرا می بیند می خواهد بپرسد که بیابانت را به کجا می بری . چه جواب بدهم ، چه بگویم ؟ بگویم که بیابانم را به کنار دریاچه می برم تا دلش باز شود! بگویم بیابانم را به کلاس رقص می برم ! راستی چه جوابی بدهم ؟ شما بگو چه جوابی  دارم که بدهم ؟ بگویم بیابانم را می برم تا با همسایه ها آشنا شود ! یا بیابانم را می برم تا والنتینا برایش شب های مسکو را بنوازد !.
نمی دانم چه بگویم فقط می دانم بیابان هر روزه بزرگتر می شود بطوریکه نمی توانم آنرا اینور و آنور بکشانم ، دارم خفه می شوم . امروز آقای ولکف را دیدم که کت و شلوار روزهای یکشنبه اش را پوشیده  و طبق معمول با گل فیالکا « بنفش»ه  که به یخه کتش  زده بود ، داشت جایی می رفت ، حالی پرسید ، وقتی درباره ی بیابانم با اوگپ زدم پکی به پیپش زد ، چشم ازمن برداشت و به نقطه ای که نفهمیدم دورست یا نزدیک خیره شد و پس از مکثی چند لحظه ای گفت :چرا ازدواج نمی کنی و رفت ، پس از چند قدم سرش را بر گرداند و مثل همیشه جدی گفت قهوه ای با والنتینا بخور ، قدمی است ! و دور شد و درقدمی دیگر با رضایت گفت : خیر پیش و کلاهش را به احترام تکانی داد .
ازدواج ! ازدواج ! جالب است . آقای ولکف که افسر بازنشسته ارتش است خودش ازدواج نکرده است اما راه خروج از بن بست را به من نشان می دهد ! یعنی چه ، پس چطور خودش ! خب شاید در او ویرانه ای قد نکشیده ، همه ی آدم ها که مانند هم نیستند . ولکف ، گل فیالکا ، والنتینا ، قهوه ، ازدواج ! آه خدای من بیابانم همه ی گپ های ولکف را شنید ، حتا بوی گل فیالکا و بوی قهوه وبوی والنتینا ، والنتیناکه همیشه بوی آپتکا «داروخانه »   می دهد را برد اما به روی خودش نیاورد .
من می دانم که فردا یا پس فردا صبرم را گم می کنم با وجودیکه التماسش می کنم که در این شرایط دستم را ول نکند ، سرگردانم نکند ، چون آنوقت خیلی سخت خواهد شد ، اما یک ترس ، یک ترس نا شناخته توی دلم چمپاتمه زده و عذابم می دهد . به یاد مادرم  که همسایه ها او را مادر هوشنگ خان صدا می کردند و بعضی هم خانم گرامی می خواندند ، می افتم که همیشه بالای باغچه که می ایستاد می گفت :اگر صبر نبود گل ها بزرگ نمی شدند ، بوافشانی نمی کردند و بالغ نمی شدند که پروانه و بلبل را بندی خود بکنند . مادر یادش به خیر دبیر ادبیات بود و شعر می گفت و همیشه ی خدا یک حافظ جیبی توی کیفش داشت . حالی اگر این صبر که به گفته ی مادر گل ها را 2 توی بغل بلبل و پروانه جا می دهد دست من را ول کند و توی این جار و جنجال جمعیت رهایم کند چه بایدم کرد ؟ راستی چه بایدم کرد  ؟
روی آستانه ی در که نه بلندست و نه کوتاه دراز می کشم ، خانم سیمونووا که همیشه بوی قارچ می دهد از پله هادارد پایین می آید جا به جا می شوم سلام می کنم با لبخندی که دندان های طلایش را نمایان می کند جواب سلام می دهد و برای هزارمین بار در باره ی نوه ی نه ماه اش برایم گپ می زند ، از شیرین کاری هایش  برخی اوقات فکر می کنم خانم سیمونووا که همیشه بوی قارچ می دهد نوه ای ندارد ، شایدم پسر یا دختری ندارد که نوه ای داشته باشد ، اما ازخود شیرین  کاری هایی را می سازد و به نام نوه اش به من می گوید . خانم سیمونووا می داند که من همه ی حرفهایش را گوش می کنم حتا وقتی در باره ی زویا زاخاریان دختر ارمنی که  کارمند پست است و در طبقه ی دوم زندگی می کند و خیلی هم زیباست و همیشه ی خدا بوی زردآلو می دهد حرفایی می زند ، گوش می کنم ، بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورم یا حتا در صورتم تعجب یا تصدیق حرفش را ببیند اما همیشه روی این جمله که می رسد ، اینور و آنور را بعد از شاید نیم ساعت وراجی نگاه می کند و می گوید : البته بین خودمان باشد شما که زبانتان قفل است . سرم را از سنگینی پایین می اندازم وبه قفل بودن زبانم می اندیشم   . سرانجام خانم سیمونووا رفت ، دوباره روی آستانه ی در دراز کشیدم ، در آسمان که آنروز پاک و آبی بود زنی به شکل زنهای کولی دیدم که آمد پایین و خیلی نزدیک شد ، مثل اینکه روی پشت بام خانه ی همسایه ، یک باره صدایم زد ، آره صدایم زد و به نامم خواند و گفت : در تو بهاری آغاز می شود ، در تو بارانی خواهد بارید که بیابانت آنرا یک باره خواهد نوشید ، بیابان آبستن می شود و بستانی خواهد زایید ، فردا مال توست فردا با بویی از گل رزا « گل سرخ »   و آسمانی پیروزه ای .
 این زن کولی مرا از کجا می شناسد تا حالا نه فالی گرفته ام نه مهره ای خریده ام ، پس از کجا مرا می شناسد و از فردایی با بوی گل رزا و آسمان پیروزه ای ، نوید می دهد . سرگئی در پیاده روی روبرو به من نگاه می کند گفتم سرگئی شنیدی ؟
ـــ چیه شنیدم ؟
ــ صدای کولی را
ــ کدام کولی ؟
ــ بابا همین کولی که روی پشت بام شماست !
سرگئی سری جنباند و ساکت شد . همین موقع کولی دوباره پیدایش شد و گفت : زندگی مال توست ، آنچه را گفتم دیگری نباید بداند ، گفتم آخه ، گفت آخه ندارد همین که گفتم . سرگئی گفت با کی حرف می زنی ؟
ــ با کولی گفتم با کولی ، زن کولی که روی پشت بام شماست !
ــ ما که پشت بام نداریم ، درساختمان چندین و چند طبقه کسی پشت بام دارد ، یک فکری به حال خودت بکن جانم ! سرگئی حرف می زد که صدای آشنایی از دوران کودکی به گوشم رسد صدا بلندتر می شود آه خدای من می خواند ، می خواند همان آهنگ  قدیمی را که خورشید می خواند . صدا بلندتر و بلندتر می شود . گفتم سرگئی می شنوی ترانه را تو حتما باید بشنوی چون معلم موسیقی هستی اگر خوب گوش کنی خواهی شنید !
صدا اوج می گیرد ، صدای خاورست ، آنوقت چهارده سالش بود ، پر از شور پراز پرواز . صدای خاورست دلم می خواهد سرگئی صدای خاوررا بشنود ، خاورمی خواند همان ترانه ی قدیمی را :
                سر دست یارم مخمل توسی ، جونم توسی
               از آون لبونت بده یه بوسی جونم بوسی
               آی سر شو شد نصف شد نیومد یارم گل بی خارم
با صدا همراه می شوم خاور می خواند ،  خاور پر از شوق و پر از باور می خواند و یک باره صدا قطع می شود و من گریه ام می گیرد ، بلند می گریم ، سرگئی از صدای گریه ام به این سو می آید و می پرسد چرا گریه می کنی ؟
ــ خاور همه ی ترانه را نخواند ، خاور همیشه ترانه را تا آخرش می خواند ، پس از سال ها که از آنجا دورم خاور برای اولین بار آمد و خواند اما تمام ترانه را نخواند .
ـ خاور کیه ؟
ـ همسایه ی دوره ی کودکیم ، چهارده سالش بود و همیشه بوی گرم حمام می داد و همیشه گل نرگس به موهای بافته اش که تاکمرش می رسید آویزان می کرد  خاورهمه ی اردیبهشت شهر را در خود جا داده بود ، مست و ملنگ ، آبی ، سبز ، بنفش ، همه ی رنگ ها ، بوی شب های مهتابی ، بوی گرم حمام ......
صدای خاور در من پنهان شده : سر دست یارم .... آخ خدای تنها و آیینه فام من چه باید کرد ؟ چطور سرگئی معلم موسیقی صدای خاور را نشیند ،او که بلند می خواند ، او که بلند می خواند از اون لبونت بده یک بوسی . گیریم که معنا را نفهمید صدا را که باید می شنید ، چطور نشنید . چطور  ؟
پاییز رخت شهر را عوض کرده است ، باد سردی می وزد و زمین زیر فرشی از برگ های زرد و حنایی نفس می کشد . یکی از شب های سرد پاییزی است ، دلم سخت گرفته است ، تاریکی همه ی دنیا ، جانم را سیاه می کند ، رنگ وبوی یک شب خسته و ولو *می گیرم . گریه ام می گیرد نه برای لحظه های بیداریم بلکه برای لحظه های خوابم که دیگر خالی وخالی یند ، نه از خاور در آن خبری هست و نه از کولی ، حتا دیگردر خواب هم همسایه ای ندارم نه سرگئی نه ولکف نه خانم سیمونووا نه والتیناکه بوی داروخانه می دهد و نه زویا که تکیه ی کلامش آری استق است « بیا اینجا » آخ که در خواب چقدر تنهام . دریکی از همین شب های واژگونه ی نیمسوخت که شب به سوک خود نشسته بود بالاخره خواب دیدم ، خواب دیدم که کنار آبشاری نشسته ام باد در ردای سپید آب می پیچید و پشنگه* های سردی وجود دردمند م را شفا 4می داد ند. پشنگه ها با ترنمی نازمند بر وجودم می نشستند و درمن آوازی خشنود بر می خاست ، آوازی از جنس صدای خاور و بوی بچه ی شیرخواره . خوابی که کاش در آن می ماندم ، همیشه می ماندم ، اگر چه همسایه و هم کلامی نداشتم  . زنهار که چنین خوابی را نباید تعبیر کرد ،خوابی که خود جام جهان نماست از جنس صدای خاور . صبح که از خواب بر خاستم باورم نمی شد که خواب پایانی داشته است ، شراب خواره ی خماری شدم دربن بست یک بهت  ابدی ، دردی از جنس کینه از زمینم برکند  و به جایی پرتم کرد که چاک چاک تبر در گوشم می پیچید .
زلزله ی بیداری و شب سمج بی تبار، خسته ام کرده است . شب کمان زهرگینش را به سویم کشیده  ، بر می خیزم با نیمی ودکا به خانه ی خانم سیمونووا می روم ، نخستین بارست که می خواهم پس از سال ها همسایگی  به دیدار او بروم . خانم سیمنووا در را باز می کند و خوشنودی نشان می دهد ،اتاق ساده است هیچ قاب عکسی دیوارهارا تزیین نکرده فقط عکس رنگ و رفته ای که خسته می نماید از مریم مقدس نزدیک پنجره آویزانست . من فکر می کردم که اتاق پرباشد از عکس های نوه ی نه ماهه ی خانم سیمنووا اما خانه از همه چیز خالی است . قهوه می خوریم و ودکا ، من ساکتم میدانم دیر یا زود او گپ خواهد زد ، من چیزی برای گفتن ندارم و کولی هم گفته که چیزی نگویم ، دردرونم جدالی است با آشفته مغزی همیشگی . سیمنووا بطری دوم را باز کرد .
ــ جنگ دوم که شروع شد ، هفت سال داشتم پدرم افسر نیروی دریایی بود و مادرم پرستـار هر دو به جبهه رفتند من پیش مادر بزرگم ماندم ما در حومه ی مسکو زندگی می کردیم آلمان ها مسکو را بمباران کردند ......
سکوت می کند وبه بطری خیره می شود ، چهره اش  پر از عقده ی درد باز نشده ای است . روی جمله ی فیلسوف رومی راه می روم ، روی درازا و پهنای جمله ، نمی دانم این بابا در چه حال و روزی بوده که چنین گفته است : این افکار آدمی است که زندگی او را می سازد .  روی جمله راه می روم ، پا می کشم ، دست می کشم ، از وسط جمله به چهره ی اندوه بار خانم سیمونووا نگاه می کنم ، خانم سیمونووا هفت سال دارد ، صدای بمب افکن ها سرسام آورست ، سیمنووای هفت ساله گوشه ای کز کرده و گریه می کند ، ساختمان فرو می ریزد ،  دیگر نمی توانم روی جمله راه بروم ، جمله به سنگلاخ می ماند ، ساختمان در اثر بمباران روی جمله خراب شده ، آخرین ، نمی دانم آخرین باشد اما ازاین فیلسوف که جمله اش زیر بمباران کج و کوله شده می خواهم بپرسم آیا این زندگی نکبت بار سیمونووا نیست که افکار او را ساخته ؟ سیمنووا بطر سوم را خالی می کند ، قهوه بوی قارچ می دهد ، مریم مقدس به من زل زده است . خانم سیمنووا در حال سرفه کردن می پرسد :
ــ چقدر از درست مانده ؟
ــ تقریبا یک سال
ــ دکتر روانشناس می شوی ؟
ــ هوم
ــ مسکو می مانی ؟
ــ امیدوارم !
ــ به خودت نمی توانی کمک بکنی ؟
ــ تا حال که نتوانسته ام !
ــ می توانی ، من مطمئنم که می توانی و می توانی شاید به منم کمک کنی !
ـ تا حال نزد روانشناس رفتی ؟ من پرسیدم
ــ خیلی زیاد اما درد همچنان با من بزرگ می شود  ، بزرگ و از خودم بزرگتر .
گریه می کند ، گریه ی هیستریک ، البته الکل بی اثر نبود ، اما او نیاز دارد ، نیاز بیان درد ، نیاز روکردن ، نیاز رهایی ، اما باید دید ژرفای درد چه اندازه است . من هیچی نمی دانم . گریه می کند ، صدای گریه ی سیمنووا را به درونم می برم ، ازجنس خشن و هاردردست ، دردی که با سماجت با آدم بزرگ می شود و هر لحظه  به آدم دردمند چیره تر می شود ، دردی پخشیده در درون و برون آدم دردمند ، دردی که رنگ اتاق و اشیاه دوربر راهم زعفرانی می کند ، سخت است با درد خوابیدن و با درد بیدار شدن . گریه اوج می گیرد سرم پایین است داخل قهوه ودکا می ریزم و با همه ی وجودم آنرا می مکم گریه ی سیمنووا با قهوه و ودکا قاطی می شود .
ــ جنگ دوم که شروع شد ، هفت سال داشتم پدرم افسر نیروی دریایی بود و مادرم پرستـار هر دو به جبهه رفتند من پیش مادر بزرگم ماندم  . آلمان ها مسکو یعنی قلب روسیه را هدف قرار داده بودند ، قلبی که می تپید ، و قلب همه ی مردمان سرزمین شوراها با مسکو می تپید و نازی ها آهنگ از کار انداختن آنرا داشتند ، اما مرد و زن جوان و پیر در برابر نازی ها ایستادگی کردند ، هزاران هزار سرباز روسی اسیر شدند ، کشته ها قابل شمارش نبود ند ، هرچه حلقه ی محاصره تنگتر می شد مرگ میدان بیشتری می یافت ، بمبارانها قطع نمی شد ، روی پشت بام ها ی مسکو توپ ها در جدال بودند ، روز و شب معنای خود را باخته بودند . زنان روسی از جوان تا پیر   با لباس های غیر زمستانی در سرمای  دسامبر باچنگ و دندان از سرزمین دفاع می کردند . از هر دو سو کشته ها فراوان و فراوانتر می شد ، غیر نظامی ها به جای خود ، اگر لباس  کشته ها رااز تنشان بیرون می آوردی تا مشخص نکند سرباز روسی است یا آلمانی ، آنگاه با حراج انسان روبرو می شدی ، جنگ وحشتناکترین بازاره مکاره ی حراج انسان است . دیوانه ای با اندیشه ی مالیخولیایی به دنبال اثبات نژاد برترست ، دراین مانده ام که مردمان چگونه و چرا در برابر ابلهان تاریخ زانو می زنند ؟ !! .
سیمونووا کمی ساکت می شود ، چشمانش سرخ و غمناکند ،بطری را خالی می کند ، سکسکه می کند ، لرزش دستانش زیاد و زیادتر می شوند ، کلمات له شده وبوی ودکا گرفته به بیرون می افتند ، همه  ی وجود این دختر هفت ساله  در ودکا غرقست ، قهوه بوی گریه می دهد ، آنرا می نوشم دلم می خواهد مست کنم ، گریه کنم ، اما ، اما هیچ فقط قطره های اشکی می شوم که از چشمان کم رنگ سیمنووا می چکد .
ــ  پس از مرگ مادر بزرگ نزد خاله ام به استالینگراد فرستاده شدم شوربختانه در
استالینگراد وضع بدتر از مسکو بود آلمان ها وارد شهر شده و جنگ خانه به خانه بودو در یکی از این خانه ها که تنها در گوشه ای کز کرده بودم و از ترس گریه می کردم گرفتار سربازانی شدم که زبانشان را نمی فهمیدم ، نازی ها ...  هفت یا هشت نفر بودند که مورد تجاوزم قرار دادند اما چرا نکشتند نمی دانم چرا؟ . جنگ ها میدان تجاوز به زنانست ، خواندم وقتی مغول ها بغداد را فتح کردند ، نخست به حمام زنانه یورش بردند !! در تمام زندگی مورد تجاوز قرار گرفته ام حتا Matti افسر نیروی دریایی فنلاندی که رهایم کرد و رفت و فقط از او یک جمله نزدم ماند ه که شاید آنهم یک نوع تجاوز باشد !  :
 minaa rakastan sinaa « دوستت دارم » 
سیمونووا ساکت می شود ، اماچهره اش لبریزازدرد ست ، صدایی در گوشم می پیچد ، صدای سربازان آلمانی  که با همه ی درد و زجرکینه ی جنگ و سرمای روسیه از شهوت دیوانه اند تا از دختری ده ساله که مجموعه ای از درد و بی کسی و خفت است  کام بگیرند . سیمونووا از درد فریاد می کشد ، من فریاد را می شنوم ، گریه ام می گیرد ، گلویم از فریاد می سوزد ، دست و پا می زنم ، آخرین سرباز خود را در جسم آزرده ی سیمنووا خالی می کند ، سیمنووا بی هوش می افتد حتا ناله ای نمی کند ،  تاریخ چشمان خود را می بندد !!
ــ درست را ادامه بده ، چیزی از آن نمانده !
 به او خیره می شوم ،  گیجم چیزی نمی توانم بگویم  ، خیلی پرسش دارم ، اما نه نیاز نیست ، از زخم نباید گفت  ، جنگ تمام شده اما  وجود او همیشه مورد تجاوز آن لحظه های دردناک است ، نباید پرسید ، جامم را پر می کنم ، به ابلهان جهان می اندیشم ، جام را سر می کشم تا جان پردرد را شفا بخشد .
ــ فردا شروع می کنم ، به بیمارستان می روم ، از درد پرم ، لبریز ، لبریز و بیمارانم دردشان را روی دردهایم تلنبار می کنند . خلاصه ی همه ی دردهام !
ـ از پیروزه  چه خبر ؟
ـ فردا در بخش او را می بینم ، فردا شب بیا نزد من ، پیروزه هم هست ، حتما بیا تا پیروزه آهنگ تاجیکی بخواند و برقصد ،  می دانی او شمع هایش را می آورد تا اتاق را همانطور که می خواهد تزیین دهد ،  بیا باید فردا شب به همه ی درد ها مرخصی بدهیم ! نیازست که دردهاهم دور از ما نفسی بکشند .
ـ باشد تافردا شب
صورتش که هزاران سال درد انسان راحمل می کند  می بوسم و شب به خیر می گویم . در راه پله صدای جیغ سیمونووا را می شنوم که از درد به خود می پیچد و نفس های سربازان آلمانی که سماجت در لذت خود دارند . شب ساکت نیست در خود می لولد ، در کنار پنجره ایستاده ام و بر پوست خشن شب دست می کشم ، فریادهای سیمنووا درحضور بیمناک زمان بر دستم می ماسد .... چشمانم اشک آلودست ، صدای خاور پنجره را باز می کند ، اتاق پر می شود ، روی واژه ها لب می کشم ، بوی خاور میدهند ، اشک بوی قهوه ، بوی ودکا می دهد ، به درون سایه خود می خزم ، صدا دنبالم می کند : سر دست یارم مخمل توسی .... تار و پودم پرازخاور می شود ، انسان پایانی ندارد ، روی تخت دراز می کشم ، بالش بوی مخمل توسی می دهد ، انسان پایانی ندارد
وعده گاه کودکی من قد می کشد ، صدا ، صدا ، صدا  ........
       
                       اپسالا سوید       
                                   13مای تا 9 اکتبر 2001
                           

                                 

ما و خیام

ما و خیام

ما وخیام

تورج پارسی

 

زرتشتیان در آیین های دینی خود هنوز به یاد درگذشتگان و زندگان باده می نوشند ، باده را در جامی می خورند که نامگانی نام دارد درون این جام نام در گذشتگان و زندگان کنده کاری شده است مغان مهری و زرتشتی باده را خون گاو یکتا می دانند ، نخستین گیاهی که از بدن آن گاو بر آمد تاک یا رز یا درخت انگور است که "درخت زندگی "نامیده می شود . دختر رز  در شعرهای حافظ همان باده است ،  با مهر همیشگی و نوش باد می خوشگوار.

 

این جهان ما جهان " بود" هاست بودها آن را






جاودانه شعرى از دکتر آریانپور
این جهان ما جهان " بود"  هاست                       
بودها آن را چو تار و پودهاست

هر چه هست و بود ، خواهد بود نیز                    
هر چه خواهد بود، هست و بود نیز

لیک پوینده است ذات بودها                                  
خود نیارامد به سان رودها

هر چه را " این " گویی آخر " آن " شود        
 " این " شود نابود ، آنگه " آن " شود

در دل هر" بود " نابودان نگر             
 در دل " نابودها " ، بودان نگر

بود نابود است و نابودست بود            
 بودها زایند از نابود بود

چنبر " بود " و " نبود " بى کران   
شد کمانى بهر پیکان زمان :

انچه با نابودى خود ، گشته " هست "       
" بود " دیروزى است ، " بود " رفته است

چون شود نابود آنچه هست " بود "        
 مرغ  " فردا " بال و پر خواهد گشود

مرز " دیروز" است و فردا ، روز ما       
" مام  " فردا " دختر " دیروز ما

سرخى اکنون توفانى ما     
از سیاهى گذشته ، شد فرا

از دل سرخ کنون آید پدید
 سبزى آینده ى نو آفرید

بین درون غنچه ى نوزاده اى       
 تخم مرده ، نو گل نازاده اى

هر چه را تو بنگرى آن یک " دو" است    
هم پیام کهنه ، هم پیک نو است

" کهنه " و " نو " در ستیز بى درنگ
 قلب هر چیز است یک میدان جنگ

" نو " فرو کوبد رقیب " کهنه " را     
زو بپالاید حریم خانه را         

زین کشاکش ، " خویش " هم دیگر شود  
آنچه " نو " بوده است ، خود " نوتر " شود

" بودنى " در پویش جاوید خود 
 مى فزاید ، مى فرازد ، خود به خود

گل ز تخم و غنچه مى آید برون         
 لیک دارد چیزکى زان دو فزون

گل ، گل است و غنچه و تخم است نیز    
تخم و غنچه نیست چون عطر بیز

زین سبب " آینده " پر مایه ترست           
از " گذشته " هم ز " اکنون " برتراست

رفت دیروز من و امروز من     
 مى رود زان پس بیاید روز من

روز من " فردا " ست ، فردا روشن است     
شام تیره ، بام را آبستن است

روشنى زاید ز بطن تیرگى     
"  زاده " بر " زاینده " یابد چیرگى

گر بخواهى ور نخواهى ، شب رود      
صبح تاریخ بشر ناگه دمد

ما همه در راه صبح روشنیم      
 در دل تاریخ ، آن سو مى رویم

سیر ما سازنده ى تاریخ ماست  
 سیرتاریخى کجا از ما جداست ؟

چون دوان با شوق و آگاهى رویم   
راه تاریخى خود ، کوته کنیم

جنبشى از جان ودل با چشم باز    
 مرد اکنون را کند آیند ه ساز
                                      آفتاب زندگى تابنده باد
                             چشم ما بر طلعت آینده باد

ابر باران زا

ابر باران زا


تورج پارسی


 با باران

   دوباره خواهیم رویید
در پی ابر های
باران زایم  .......
دوم جون ۲۰۱۱