کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من

این مقاله رابازنشر می دهم چون باز بوی جنگ می آید و آتش بیاران معرکه هم کم نیستند و حتا دستانی نومید که منتظر ظهور امام زمانی امریکایی و.... به هوا بلندست . با مهر همیشگی

 

" کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من "

جنبش هدفمند و خردگرای سبز مردم تاییدی است بر زبان زد بالا .

 

تورج پارسی

 

فرهنگ کوچه پیش ازخط و کتابت صدای مردم و ره پوی   زمان بود ه است . فرهنگ کوچه که نمایه ی همه ی کوچه های جهان است با سنت سینه به سینه توانسته است چنین  ماندگار بشود  ، کتابی است ننوشته و پربرگ که هر روزه بر برگ های آن افزوده می شود !در این نوشتار نگاهی داریم به یک بخش از فرهنگ کوچه : زبان زد  یا ضرب المثل  proverb

از روز نخست  مردمان عادی یا گمنامان روزگار نقش زیادی در آفرینش زبان زدها داشته ا ند وهمین  اینانند که با کوته جمله ای کار مقاله یا کتابی را کرده اند. آشکارتر باید گفت

" مثل ، حکمت توده است "

آمده است که نخستین کس ، ارستو بود که به گرداوری  امثال و حکم پرداخت و با دیدی علمی آنرا وارسی کرد . کار ارستو  پایه ای شد که فیلسوفان و نویسندگان و شاعران  همچون  

: پلاتون platon

سوفکلسSophokles

همرHomeros

 اوریپیدس Euripides

و ....با بکار بردن زبان زد یا ضرب المثل  به  نوشته های خود غنایی ببخشند . با این کار زبان زد ها همانند رودی جاری و روان وارد خانواده ی ادبیات شدند . این نسخه ی یونانی پس تر نزد رومیان کاربرد پیدا کرد  و سپس اروپاگیر شد و نویسندگانی همچون برتولت برشت

 

Bertolt Brecht و ..... به نوشته ها  میدانی گسترده دادند .

سرزمین ما نیز در همین کاتاگوری قرار می گیرد یعنی فرهنگ کوچه کتاب ننوشته   سینه مردمان بوده است تاریخ می نویسد که " ایرانیان از قدیم به حکمت و مثل مشهور بوده اند " حتا آنچه را به نام امثال سلیمان مشهورست تاثیر ایرانی در آن است "

ما دیگر فقط با ارستو ,  برشت ، هدایت ، دهخدا  و.... سر و کار نداریم بلکه باگمنامانی که کلام کوتاه شان جاری است اما خود هم چنان زیر واژه ی گمنام می زیند  .

 هر ده ، شهر ، کشور بنا بر موقعیت جغرافیایی و شرایط اجتماعی خود آفریننده ی زبان زدی است که می توان آنرا "بومی "خواند اما برخی از زبان زدها میان برخی از ملت ها مشترکند . این نکته یاد آور بشود که عمر زبان زد ها را نمی توان معین کرد اما می توان گفت که  درتغییرات اقتصادی و اجتماعی و دگرگشت زبان، زبان زد ها هم تغییر می یابند ، میمیرند و آفریده می شوند.

آبشخور زبان زدها ، شرایط اجتماعی ، اقتصادی ،  تاریخ ، استوره ، دین و.... است در جوامع استبدادی زبان زدها  کاربرد بیشتری دارند ، در زیر استبداد، زبانزد  اگر چه ممکن است تن به محافظه کاری هم  بدهد اما کنایاتش برنده است .

زبان زدها در فرهنگ ایرانی

زبان زدها یا ضرب المثل های

ordspråk = proverb

 ملل از منظر روانشناسی  ، روانشناسی اجتماعی و جامعه شناسی قابل برسی اند و می توان گفت که سرچمشه ی آنها شناخت فرد و جامعه است در ابعاد سه گانه ای که گفته آمد ، گر چه گه رخت پند می پوشند اما کاربردشان گوشزد ، یادآوری و آگاهی دادن است .

زبان زد ها در زبان فارسی نقش عمده ای بازی می کنند هم نزد درس خوانده ها هم نزد مردم عادی ، یک جور حاضر جوابی هم هست ، پاسخی که از تداوم بحث می کاهد و شاید برآیند نهایی آن گفتمان بشود .

یکی از زبان زدها که بسیار کاربرد دارد : کس نخارد پشت من جز ( چون ) ناخن انگشت من ! در این زبان زد در شکل فردی آن یعنی : به خود متکی باش ! در انتظار دست غیبی یا کسی مباش ! اعتماد به نفس داشته باش ، مسئولیت خود را بشناس ! از نظر اجتماعی هم تکیه بر مسئولیت فرد در برابر جامعه مطرح می شود.

اما آنچه کاربرد آنرا چندین برابر می کند بی گمان  تلنگری است  که به جامعه  می زند، هشداری است آگاهانه و منطقی برای پرهیز از انتظار ، ان هم از دست غیبی ! تلنگری به منتظران جان به لب آمده آنچنانی !

یاقوت می نویسد ؛ در کاشان  که یکی ازمهمترین کانون های شیعه گری در ایران  بود  گروهی از مردم هر روز صبح زود از دروازه شهر خارج می شدند  و اسبی را با زین و لگام و آراسته با خود می بردند تا اگر امام ناگهانی ظهور کند او را سوار اسب بکنند و به شهر آورند !!

پس رابطه ای هست میان منتظران آن   ناجی غایب و این زبانزد !

حتا این زبانزد را چند گام آنورتر از خانه ی همسایه  می شنویم ،  اقبال شاعر پارسی گوی لاهوری است که جار می زند :

در جهان بال و پر خویش گشودن آموز

که پریدن نتوان با پر و بال دگران !

 انتظار دست غیبی  حال آسمانی یا زمینی اش  در سرزمین ما سابقه دارد از امام زمان گرفته تا امریکا  حتا در یک دوره عارف  (  ۱۹۲۰) ندا می دهد به لنین :

بلشویک است خضر راه نجات

بر محمد و آلله صلوات

ای لنین ای فرشته ی رحمت

کن قدم رنجه زود بی زحمت

تخم چشم من آشیانه ی توست

هین بفرما که خانه خانه ی توست

زود این مملکت مسخر کن

بارگیری از این همه خر کن

یا خرابش بکن یا آباد

رحمت حق به امتحان تو باد !

 

حال برگردیم به اتاق آناتومی جامعه امروز ایران ، حکومتی سی و یک سال است که می کشد ، می درد ، می چاپد و بر آسمان میهن سقف زده تا نفس همه را بگیرد ! برآیند  حکومت الله که اکبر هم هست فقر ، فحشآ ، دزدی ، اعتیاد ، تجاوز و .....است . در این جامعه حقوق بشر مفهومی ندارد از روز نخست  خمینی در فیضه ی قم  گفت : حقوق بشر ساخته و پرداخته استکبار است و این هایی که صحبت از حقوق بشر می کنند عمال استعمارند !

 جامعه عصبی است ، چهل درسد جوان است بی آتیه و هر روز مورد هجوم و تجاوز ! جامعه در کفن فقر پوشانده شده و دین و سرمایه از همدیگر پاسداری می کنند . اینان از روز نخست عقایدشان را بر سر شمشیرهایشان حمل کردند که هم چنان همانند  که بودند !

در این شرایط به ویژه در دوره بوش پسر زمزمه ی " چرا امریکا کاری نمی کند '" بگوش رسید ، البته در ساحل امن و شاید نومیدان درون میهن نیز سر داده باشند از فرط خستگی و تاریکی حاکم بر جامعه . در اینجا این پرسش مطرح می شود  که امریکا چرا باید کاری بکند ؟  امریکا کجا ناجی بوده که حال نوبت نجات ما باشد ؟ این در هنگامی است که امریکای به اصطلاح ناجی را دیدیم که در عراق چه گلی به سرمردم زده است !

از ان  سو امریکا محکومست به خاطر راه انداختن کودتای ۲۸ امرداد ۳۲ و سقوط حکومت ملی دکتر مصدق  از این سو برخی دست ها تکرار می کنم برخی دست ها  رو به آسمان که کودتاگر بیا ید و ناجی بشود ! و ایران را نجات بدهد ! تلخ ترین و وحشتناکترین پارادوکس !

 غافل از آنکه امریکا به دنبال منافع خویش است  و آنچه را که مطرح می داند : منافع امریکاست !

به یاد بیاوریم جمله ی تاریخی چرچیل را :بریتانیا دوست همیشگی یا دشمن همیشگی ندارد تنها چیزی که که همیشگی است منافع بریتانیا است " این درباره ی امریکا هم صادق است .

البته  دروغ بزرگ  نجات ایران ! حتا مورد تنقید بلند پایگان نظامی ، کشیش ها ، خاخام ها و دانشگاهیان قرار گرفت و توانستند از حمله به ایران جلوگیری کنند ، به گفته ی جورج اورول : در روزگاری که دروغ یک واقعیت عمومی است   به زبان آوردن حقیقت یک اقدام انقلابی است !  

و اما امروز  جنبش سبز نشان داد که مردم ما خود ناجی خویشند و پریدن با پر و بال دیگران را توهین به توانایی های خود می دانند و در انتظار آن نیستند که باد کلید رهایی را به دامانشان افکند !

جنبش هدفمند و خردگرای سبز مردم تاییدی بود بر زبان زد : کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من "  بی گمان برآیند چنین باور و اعتمادی فردایی روشن و خرد گرا خواهد بود .

 

 

دیگر چه زنهاری ؟

دیگر چه زنهاری ؟

دیگر چه زنهاری

 

قطعه ای در دشتی

 

تورج پارسی

 

آب آشفته

خاک غمگین

بادسرگردان

و هوا خفته در خویش است

نه آب

نه خاک

نه باد

نه هوا

همزاد من نبودند که نبودند .

هزاره هاست که با فانوسی شکسته

از این سوی شب تا آن سوی شب کوچ می کنم

 می گردم ، می گردم ، می گردم و هیچ و هیچ و هیچ !

بی آنکه رد پایی از سایه ساری بیابم 

 

نه آب ، نه خاک ،  نه باد  ، نه هوا

 همزاد من نبودند که نبودند

دیگر چه زنهاری

بگذارید خودرا به دست باد بسپارم

چون دیگر پای رفتنم نیست

 

زمان نه خواب است و نه بیدار

اما من از خشک سالی این همه لحظه حیرانم

بگذارید خود را به دست باد بسپارم

چون دیگر پای رفتنم نیست ، دیگر چه زنهاری ؟

 

بیست و چهار نوامبر دوهزار یازده اپسالا

 

 

 

I am here for my future


I am here for my future

 

AP2011

AP2011

تن شوری زن در چشمه یا ..

تن شوری زن در چشمه یا ....
دکترتورج پارسی
حاصل جمع  آب  و  تن  تو  ضربدر وقت  "تن شستن " تو
هر سه منهای "پیراهن  "تو، برکه را کرده حالی به حالی
" حسین منزوی "

 


حاصل جمع  آب  و  تن  تو  ضربدر وقت  "تن شستن " تو
هر سه منهای "پیراهن  "تو، برکه را کرده حالی به حالی
" حسین منزوی "
تن شوری زن در چشمه یا ..... مورد توجه شاعران ، نویسندگان ، مجسمه سازان, عکاسان و به ویژه نقاشان بوده و هست ، در این باره یک کار پژوهشی دارم که شوربختانه هم چنان نیمه تمام مانده امیددارد که با بازیابی آرامش خاطر در " غار پر حضور " بتوانم سامانش ببخشم . در این جا از حسین منزوی ، نظامی و دولت آبادی یاری می گیرم و با یک تابلو از ژان لئون نقاش فرانسوی *. آهنگ آن دارم که دوربین را روی جاری بودن زن  درون برکه ی شعرمنزوی فکوس بکنم . باشد که خوانند ی  این نوشته هم بتواند یاری رسان گردد .
 
یک غزل  که مرا متوجه وجود شاعری پر توان به نام حسین منزوی ساخت همین شعرست که کافی است به دو بیت پایانی غزل اندیشه بشود تا فراخناکی ریاضی گونه ی آن آشکار گردد . این غزل یک تابلو نقاشی است ، یک سیمفونی است که فضای سالن برای آن تنگ است باید آنرا بر بلندی های دنا یا آلپ نواخت تا کهکلشان ها را نیز به حریم خود ره بدهد . از منظر زیبایی شناسی کاربردی بالاتر از هارمونی دارد ، واژگان به خاطر هم زاییده ، پرورش یافته و به کنار هم عاشقانه نشسته اند  . تشبیهات در نهایت اوج و پر معنایی ، آن چنانچه که گویی  شاعر کنار آب زلالی  در زیر سایه درخت بیدی نشسته و دلدار در چشمه تن می شورد و شاعر تنها با نگاهش تن شوری رابه تصویر ی موسیقیایی  می کشاند  یا دلدار در چشم او تن می شورد: چشم نقاش است ، شاعرست ، مجسمه سازست ، موسیقی دان است ، چشم یک دنیا نگاه است رها در بی نهایت  برون و بر فراز و سرفرازتر از جاذبه ی زمین  !
آب + تن × وقت تن شستن -پیراهن =حالی به حالی شدن برکه .

شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی
جمع آئینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر بعد از زلالی
می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی
چند برگیست دیوان ماهت، دفتر شعرهای سیاهت
ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل می شود ارتجالی
هرچه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت، مشق آن چشم های مثالی
ای طلسم عددها به نامت، حاصل جزر و مدها به کامت
وی ورق خورده ی احتشامت، هرچه تقویم فرخنده فالی
چشم وا کن که دنیا بشورد، موج در موج دریا بشورد
گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی
نظامی درمنظومه ی خسرو و شیرین هم از اندام شستن شیرین در چشمه ی آب گوید . شیرین در بامدادی آهنگ تن شستن می کند از نظامی بشنویم وصف بامداد را :

سپیده دم چو سربرزد سپیدی   
 سیاهی خواند حرف ناامیدی
شیرین بر اسب می نشیند تا به مرغزاری می رسد
ز شرم آب آن رخشنده خانی              
 شده در ظلمت آب زندگانی 
ز رنج راه بود اندام خسته           
 غبار از پای تا سر بر نشسته
به گرد چشمه جولان زد زمانی          
 ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد به یک سو بارگی   
 بست ره اندیشه بر نظارگی بست
چه قصد چشمه کرد آن چشمه ی "نور "  
 فلک را آب در چشم آمد از دور
سهیل از شعر شکرگون بر آورد                       
نفیر ا شعری گردون بر آورد
پرندی آسمان گون بر میان زد
شد اندر آب و آتش در جهان زد
تن سیمینش می غلتید در آب
چو غلت دقاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید
غلط گفتم ، که گل بر چشمه روید
خان یعنی چشمه
بارگی  یعنی اسب

خسرو در خلوت عریان شیرین

ز بیم شاه می‌شد دل پر از درد                   دو منزل را به یک منزل همی کرد
قضا را اسبشان در راه شد سست                در آن منزل که آن مه موی می‌شست
غلامان را بفرمود ایستادن              ستوران را علوفه برنهادن
تن تنها ز نزدیک غلامان                سوی آن مرغزار آمد خرامان
طوافی زد در آن فیروزه گلشن                   میان گلشن آبی دید روشن
چو طاووسی عقابی باز بسته                     تذروی بر لب کوثر نشسته
گیا را زیر نعل آهسته می‌سفت                   در آن آهستگی آهسته می‌گفت
گر این بت جان بودی چه بودی                  ور این اسب آن من بودی چه بودی
نبود آگه که آن شبرنگ و آن ماه                 به برج او فرود آیند ناگاه
بسا معشوق کاید مست بر در           سبل در دیده باشد خواب در سر
بسا دولت که آید بر گذرگاه              چو مرد آگه نباشد گم کند راه
ز هر سو کرد بر عادت نگاهی                  نظر ناگه در افتادش به ماهی
چو لختی دید از آن دیدن خطر دید               که بیش آشفته شد تا بیشتر دید
عروسی دید چون ماهی مهیا           که باشد جای آن مه بر ثریا
نه ماه آیینه‌ی سیماب داده                چو ماه نخشب از سیماب زاده
در آب نیلگون چون گل نشسته                   پرندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام                   گل بادام و در گل مغز بادام
حواصل چون بود در آب چون رنگ؟                   همان رونق در او از آب و از رنگ
ز هر سو شاخ گیسو شانه می‌کرد               بنفشه بر سر گل دانه می‌کرد
اگر زلفش غلط می‌کرد کاری                     که دارم در بن هر موی ماری
نهان با شاه می‌گفت از بنا گوش                 که مولای توام هان حلقه در گوش
چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج                   به بازی زلف او چون مار بر گنج
فسونگر مار را نگرفته در مشت                گمان بردی که مار افسای را کشت
کلید از دست بستان بان فتاده           ز بستان نار پستان در گشاده
دلی کان نار شیرین کار دیده           ز حسرت گشته چون نار کفیده
بدان چشمه که جای ماه گشته                     عجب بین کافتاب از راه گشته
چو بر فرق آب می‌انداخت از دست             فلک بر ماه مروارید می بست
تنش چون کوه برفین تاب می‌داد                 ز حسرت شاه را برفاب می‌داد
شه از دیدار آن بلور دلکش              شده خورشید یعنی دل پر آتش
فشاند از دیده باران سحابی              که طالع شد قمر در برج آبی

آنچه در  تصویر پردازی شاعرانه  نظامی و منزوی  دیده می شود صرفا زیبا شناسی است ، که بر بن مایه اروتیک سایه می اندازد آن چنانچه بیننده یا شنونده یا خواننده  را در تک زمان یا لحظه نمی گذارد بلکه با خود می کشاند آنچانچه  زیبایی را به یک دارش یا نعمت طبیعی ببیند . در اینجا باید گواهی داد که زیبایی و نگرش به زیبایی شاعر ست که به گفته ی مانی شاعر واژگان  را مشت مشت از جنس مروارید این چنین شکل می دهد یا به گفته ی رضا براهنی  نا هم زمان ها را هم زمان می کند .
با گفته ی نزار قبانی نوشته را به به پایان می برم و تن شوری مورال در کلیدر را پس تر می نویسم .
هر گز از تو به آنها چیزی نگفته ام
اما ترا دیده اند که تن می شویی در چشمانم .


 Leon Perrault: Painting The Water Nymph *
Theme: Paintings of Water Nymph. Painting the Natural beauty of female body .
A Water Nymph, Oil on Canvas
by Leon Jean BasilePerrault, 1898 .
Leon Jean Bazille Perrault (1832 - 1908), a French painter, was student of Bouguereau, a photo realist painter. In addition to learning the neatness of painting from him, he had taken lessons form the master French painter none other than Picot. Here he would consolidate his art of painting .

 

مستانه شب همچون سبو چنگی به زلفانت کنم

یک شب که آیی در برم ، در اشک پنهانت کنم  

از غم بخوانم قصه ها ، تا چشم گریانت کنم

پس از آنکه غزل بالا را سروده ، نشر دادم ،  گیله مرد  نازنین " گیل آوایی " در همان بحر غزل زیر را سرود که با مهر همیشگی نشر می دهم . اگرم دوستانی در همین بحر بسرایند ضیافت را دو چندان خواهد ساخت .

 با مهر همیشگی. تورج پارسی

***

 

مستانه شب همچون سبو چنگی به زلفانت کنم

گیل آوایی

 

گربخت من یاری کند، شوری به دامانت کنم

مستانه شب همچون سبو چنگی به زلفانت کنم

 

نازت کنم، رامت کنم، وز شهد جام باده ای

آتش بجانت افکنم جانانه ی جانت کنم

 

ای همزبان باده ام ای زخمه های تار من

همچون دل بیتاب من در سینه زندانت کنم

 

بنگر شب تنهایی ام غمواژه ی شیدایی ام

مستی اگر یاری دهد همچون اسیرانت کنم

 

دردا که دوری نازنین، شمع اسیران دگر

لیکن خرامی در شبم، جانانه قربانت کنم

 

بخت بدهکارم ببین، ویرانه آوارم ببین

ای جان بیا جانان بیا مستانه درمانت کنم

 

آه ای کرشمه سای من، ای ساغرِسودای من

جانم تویی، یارم تویی، باز آ که ایمانت کنم

 

خاکم به بادِ حادثه، همچون غبار میکده

بنگر دل دیوانه بر کوی تو دربانت کنم

 

ای دل از این دیوانه تر، ای جان از این مستانه تر

ای وای یار بی خبر بازآ که  خواهانت کنم

 

یارا   چه گویم بی تو من دیوانه ام دیوانه ام

پیشم اگر نایی دگر، با گریه ویرانت کنم




    • Gil Avaei گیلکانه درود! این غزل را گیراندی جناب پارسی!
      این هم دو بیت دیگر که می دانم خوش بحالانه تر خواهد بود.
      ای همزبان دورِ من، ای جام من ای شور من
      در عمق غربتگاه من، خواهم که ایرانت کنم

      مستم عزیز جانکم، خواهم زدوری از وطن
      با زخمه های تارِ من هر پرده افغانت کنم