به آنانکه پای دایره زنگی و جنگی امریکا می رقصند


به آنانکه پای دایره زنگی و جنگی امریکا می رقصند

به آنانکه پای دایره زنگی و جنگی  امریکا می رقصند

تورج پارسی

با وجودی که چند روزست دور دوم خواندن کتاب " در ماگادان کسی پیر نمی شود " که یادمانده های دکتر عطالله صفوی  از اردوگاه های استالینی در سیبری است ، فارغ شده ام ،   اما هم چنان با همه ی نا آرامی های روحی و جسمی با آن در گیرم.  صفوی " از نادر ماندگان دوران وحشت استالینی است " و اتابک فتح الله زاده  مهاجر سیاسی بوده در تاجیکستان و با عطا دیدار داشته وطی گفته و نامه نوشتن ها این کتاب را فراهم آورده است . خواندن این کتاب را به همگان سپارش می کنم تا برسید به آن زبان زد که : کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من ، هر ملتی می باید بر محور خرد و اندیشه چاره ساز خود باشد ! رویا شوروی را دیدیم به ویژه آنانی که خود رفتند در آن جامعه زندگی کردند یا تلخی را اجباری تجربه کردند و اینک با طی فرا ‍ز و نشیب ها  دوباره به دنبال ناجی دیگری هستیم ، از مرگ بر امریکا تا امریکا بیا نجات مان بده ! و در این میان پادوهایی هم هستند که آتش بیار معرکه اند و یک جور به تن فروشی سیاسی مبتلا هستند !!!  مردم ایران نشان دادند که می توانند چاره سازدرد خود باشند ، شط جاری سبز  پهناور شد و نمایه ای گردید از حرکت ، باشد که قله ی جهل و جنون حکومت خونخوار ملایان  غارتگر با حرکتی سبز واژگون بشود و حکومتی سکولار با رای مردم بدون بت سازی و بر مبنای خرد و خردباوری و بر مبنای اصول حقوق بشر با ارج هر چه بیشتر فضیلت انسانی  ایران را شرتاب " شهر آفتاب " بکند ! با مهر همیشگی

 

آوازی در جاده های بویراحمد


آوازی در جاده های بویر احمد

9

امروز آهنگ گل نوروس مرا به بویر آحمد برد ، فکر می کنم سال ۱۳۵۳ بود که پژوهش های دانشگاهیم را در کنار چشمه  بلقیس و آنسوتر بر بلندی های دنا سامان بخشیدم . این شعر را در سال ۱۹۹۷ به یاد بویر احمد سرودم که آنرا بازنشر میدهم با مهر همیشگی

 

واز ی در جاده های بویر احمد

 تورج پارسی

خورشید دخت !

بلندای رویایم ، به هزار نغمه و کرشمه برفتی ،

به ساز و ناز بیا ،

شاداب ، آبروی زمانه ،

به ضرب آهنگ نفس شهنا،

ترانه های همیشه آبی هزاره ی عشق را ،

در رنگ و روی "  نوروز  همیشه پیروز "

باز خوان ، باز،

تا دوباره در کویر دل تنهای من ،

زندگی جوانه زند .

خورشید دخت !

رویای همزادم ،

رخ به گلاب شور ،

و زلفان به " نرگس  " بیارا ،

و دشت رنگین رخت بویر احمدیت را لفک * بده

تا قلب من به آرامش " چشمه ی بلقیس " برسد ،

شاداب به هزار نغمه و کرشمه برفتی ،

به ساز و ناز بیا ....

خورشید دخت !

داد و بیداد دلم ،

اسپند بر آتش ، گلاب و آینه بردست ،

در کوره راه انتظار چشمپای توام ،

به هزار نغمه و کرشمه برفتی ،

به ساز و ناز بیا ،

و در رنگ و روی  نوروز همیشه پیروز ،

بخوان آن ترانه را ، بخوان " رختخواب مرا مستانه بنداز "

بخوان  تا " در پیچ پیچ ره میخانه " دوباره رها شویم

بخوان شاداب دل آسوده ام کن ،

آبروی سبز زمانه .....

اپسالا / سوئد ۱۹۹۷

***

* شهنا = سرنا

*لفک lafk = زنان بویراحمدی و قشقایی دارای رخت  رنگینی هستند که از گذشته های دور مانده ، رخت شان خود دشتی بهاری است،   در راه رفتن حرکتی موج دار به تنبان و شلیته داده می شود که سکه های دوخته شده به رخت نیز هم  ساز می شوند.

* چشمه ی بلقیس در چرام ، بویراحمد گرمسیر واقع است

 

 

 

 

 

ترا زمزمه می کنم


ترا زمزمه می کنم

زن کنار پنجره ....نقاشی رنگ روغن محصول ۱۹۲۵ اثر سالوادور دالی نقاش اسپانیائی سبک سورئالیسم. با سپاس از ناهید بانو زارع

ترا زمزمه می کنم

تورج پارسی

از تپش قلب

تا بازی با رنگ ها

تا شکستن وزن واژه ها

به نقطه  ای از نظم می رسم

که تو آنجا ایستاده ای ..

ترا زمزمه می کنم

ترا ......

۱۷ اپریل ۲۰۱۱

بسیار به دلم نشست

روزانه  ای میل زیاد می رسد از شعر ، داستان ، موسیقی ، اعلامیه های سیاسی اما فرصت برابر با همه ی این ای میل ها شوربختانه ندارم در نتیجه با سپاس از همگان گه گاه برخی را بر می گزینم . از جمله ای   میلی از فرزانه ی ناشناس " امیر طالب آزادی " گرفتم که بسیار به دلم نشست شعرها در نهایت انسجام و در همان سبک شعری شاعران نام آورده شده سروده شده و آنچه دل را بیشتر به وجد آورد این است که شاعر خود " طالب آزادی " است که نقطه ی چشم گیر وجه اشتراک است . با مهر همیشگی

 

پیغام گیر تلفن شعرای نامدار قدیمی

تا حالا فکر کردید اگه زمان شاعرای قدیمی تلفن و پیغام گیر وجود داشت ،شاعرا واسه پیغام گیرشون چه متنی رو میذاشتن:

 

پیغام گیر حافظ :رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!

تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!

بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام

زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور !

 

پیغام گیر سعدی:از آوای دل انگیز تو مستم

نباشم خانه و شرمنده هستم

به پیغام تو خواهم گفت پاسخ

فلک  گر فرصتی دادی به دستم

 

پیغام گیر فردوسی :نمی باشم امروز اندر سرای

که رسم ادب را بیارم به جای

به پیغامت ای دوست گویم جواب

چو فردا بر آید بلند آفتاب

 

پیغام گیر خیام:این چرخ فلک عمر مرا داد به باد

ممنون توام که کرده ای از من یاد

رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش

آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!

 

پیغام گیر منوچهری :از شرم به رنگ باده باشد رویم

در خانه نباشم که سلامی گویم

بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت

زان پیش که همچو برف گردد رویم!

 

پیغام گیر مولانا :بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم

!شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم

!برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود

فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم

 

پیغام گیر بابا طاهر:ت

تلیفون کرده ای جانم فدایت!

الهی مو به قوربون صدایت!

چو از صحرا بیایم نازنینم

فرستم پاسخی از دل برایت !

 

با سپاس امیر طالب آزادی

دل تنگی های دیشب


دل تنگی های دیشب

دل تنگی های دیشب

 

تورج پارسی

 

دیشب بادوستی که غنای دارد گپ می زدم از همه ی دل تنگی ها و دل سنگی های زمانه ، چرا که " در باغ بی درختی ما " * حیرانی است و حیرانی و حیرانی !  به گمانم حالت بزرگوار بلخ هم  چنین بوده که " افغانش  " به گوس فلک رسیده اگر چنین نبود چگونه می توانست واژگانی چند را بر بال وزن بگذارد با سنگینی و روانی معنا :

والله که شهر بی تو مرا حبس می شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

دیشب در آن همه دلتگی ها که با جرعه ای " می " همره گشته بود یادی از فروهر بهبهانی کردم ، یادی از نصرت و شعر کفرش و صدای محزون همیشگی کوروس و شبگردش . یاد فروهر و سر به سر گذاشتن ها ی ویژه ی خودش که سخت دل شادم می کرد،یادش به خیر که زود رخت بر کشید و بی ما سراغ میخانه ها را در خاک  گرفت و یاد نصرت و  دولت همیشگی " می " وصدایش که تنها آن حنجره توانست واژگان چنانی و چنینی را بنوازد :

 خدایا تو بوسیده ای هیچگاه

 لب سرخ فام زنی مست را

ز وسواس لرزیده دندان تو

 به "پستان  "کالش زدی دست را ؟

دل تنگی و غمگینی از ریشه قد می کشند آن چنان بلند بالا می شوند که سایه بر سرت می افکنند با وجود حال از کوی برزن نهیبت می زنند :

غمگین زه چه ای

مگر ترا غولی

از راه ببرد و هم نشست آمد ؟

زا آن غول ببر ، بگیر سغراقی / جام شراب

کان بر کف عشق از الست آمد

بزرگوار بلخ که خود از " شهر حبس  " آوارگی کوه بیابان را آرزومندست اما غمگینی که یک جور ماسیدن است یک جور مرداب شدن است بر نمی تابد حرکت را در گوشت می خواند ، به آن جام شراب الستی که بر کف عشق یله داده است اشارت می دهد .

***

شعر زیر را که سال ها پیش سروده ام دوباره می خوانم ، می خوانم به یاد همیشگانم

در من شاعریست

 برای نصرت رحمانی و یادهایش

در من شاعریست

که مرا خسته کرده است

دیدن با چشمان او

خواندن با چشمان او

و حتا ، حتا راه رفتن با پاهای او

مرا خسته کرده است .

دوست دارم

درپارکی بر نیمکتی بنشینم

و از سیمفونی آرامش لذت ببرم

و به راز و نیاز پروانه ها در فانوس لحظه هایشان گوش بکنم

و خواب گل ها را اندازه بگیرم

و بوی چوب های سوخته را بغل بغل به خانه ببرم .

اما در من شاعریست

که مرا خسته کرده است

 

چهارم اگوست ۲۰۰۶ واشنگتن

 

*  از سایه