دلا دیدی مرا آزرده خاطر کردی و رفتی

چنین کردی چنان رفتی

 

تورج پارسی

 

دلا دیدی مرا آزرده خاطر کردی و رفتی

شکستی حلقه ی الفت چنین کردی ، چنان رفتی

 

درخت عشق برکندی ، شرر بر هستی و حرمت

شکستی ساغر رویا چنین کردی ، چنان رفتی

 

صدای پای تو هر لحظه در گوشم نوا خواند

از این آوا شدم محروم ، چنین کردی چنان رفتی

 

نگاهت ساغر می بود و من دردی کشش بودم

در میخانه بربستی ، چنین کردی چنان رفتی

 

دم و هردم قصیل سبز رویای بهاران بود

قصیل سبز ببریدی ، چنین کردی چنان رفتی

 

کنون ازآن بهارانت ، نمانده جز کویری لوت

 همه روزان زمستانست ، چنین کردی چنان رفت

 

واشنگتن نوامبر ۱۹۹۶

پرواز پرنده مهاجر


پرواز پرنده مهاجر


شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر می کند . بوف کور هدایت

 

پرواز پرنده مهاجر

 

تورج پارسی

 

مرد پراز تنهایی بود ، پسین هرروز راه می افتاد و از جنگل می گذشت تا به دریا می رسید و برنیمکتی که رنگ آبی داشت می نشست و به دریا خیره می شد . آنچنان خیره  که دریا در چشمانش خلاصه می گشت .دریا نیزحضور تنهاو ساکت او را حس می کرد ، و گه گاه با موجی خود را در زیر کفش مرد پنهان می نمود .

هنگامی که خورشید تن در دریا می شست و به خوابگاه می رفت ، مرد بر می خاست و آخرین نگاه را به دریا می انداخت واز راه جنگل با تنهایی به خانه بر می گشت .

روزی از روزان که به عادت همیشگی بر نیمکت نشسته وپا بر پا انداخته بود ، پرنده ای زیبا بر روی نیمکت کنارش نشست و به او خیره شد . مرد نگاه کوچک اما سنگین پرنده را بر خود حس کرد ، از گوشه ی چشم به پرنده نگاه کرد ، پرنده چشم در چشم مرد دوخت ، مرد سنگینی نگاه را تحمل نکرد ، باوجودیکه دوباره  به دریا خیره شد ،اما  نتوانست آرام باشد .

        پرنده مرد را نگاه کرد و مرد دریا را.....

 روزان بی شماری تکرار شدند ....تکرار ، تکرارروزهای همانند . مرد نگران بود ،نگران روزهای سخت دریا  ، روزانی که یخ بر کمر دریا می نشست و آبی دریا راتحقیر می کرد. مرددل آن نداشت که به دریا ی دربند خواری بنگرد . دریا گواه  لحظه های آبی او بود و زمستان با سرما وسکونش دریا را به بند می کشید . خواری دریا مرگ لحظه ها و رویاهای مرد بود . در یکی از همین روزها ی پر تلواسه ، آوندی بزرگ که همراه داشت ،از آب دریا پر کرد و باخود به خانه برد . آب را با مهر  در آوند دیگری که رنگ آبی داشت  ریخت و فردای آن روز از دریا ماهی قرض کرد و در آوند رها ساخت .

اینک مرد ،  در خانه دریا دارد ، ساعت ها  بر روی نیمکتی آبی می نشیند و در آرامشی گه خسته کننده به دریا خیره می شود .دریکی از همین روزان ،همان پرنده  بال زنان پشت پنجره نشست و به مرد خیره شد . مرد از نگاه پرنده نتوانست بگریزد ، حیران و بی اراده پنجره را گشود ، پرنده بال زنان به درون آمد و کنارش نشست و به او خیره شد . مرد نتوانست چشم از پرنده بردارد ،تپش قلب مرد سکوت اتاق پر از تنهایی را شکست .یک باره مرد زنی را در پیراهنی نازک دریایی در جلو خود جلوه گر دید

مرد شگفت زده نگاه می کرد ، چشمانش همچون نسیم که قصیل سبز را به ترنم وامیدارد ، بر اندام لخت زن به گردش در آمد .

زن مرد را نگاه کرد و مرد زن را..... نگاه با هزاران پاسخ بی پرسش ، نگاه در بلندای دلدادگی نگاه ...  زن با کرشمه ی شکوفایی گل ، جام شرابی به دست مرد داد  و گفت من آخرین زن رویاهای توام !

مرد چشمان را مالید ،آوند از آب خالی شده بود و زن درکنارش در رختخواب چشمان به تاک دوخته بود .

مرد زن را دریا نامید و با اوزندگی را آغازکرد .... زندگی همچون پرنده پرواز کرد و همچون دریا آبی آبی شد ...

ماه ها گذشت ، روزی زن گفت باید به کنار دریا برگردیم ، مرد گفت دریا تویی ، زن گفت باید هرچه زودتر راه بیفتیم . مرد از لحن صدای زن به دلشوره افتاد اما نمی دانست چرا .روزی سرد و یخ زده که بهار پشت در خانه ی زمستان ایستاده تا اجازه ورود بیابد، مرد به همراه زن به طرف دریا راه افتاد ،هر چه به دریا نزدیک ترمی شدند ، دلهره مرد بیش می شد .به دریا که رسیدند مرد زن را ندید ،اما در بالای سر خود پرنده ای را دید ،که دور زد و درآبی آسمان ناپدیدشد .

چشمان مرد دریاشد ،خسته با تنهایی به خانه برگشت آوند دوباره از آب پرشده بود ، بر نیمکت نشست و به دریا خیره شد ، رخ خسته ی مرد زیر بار غم خم شده بود

از آن روز،مرد ماه ها از خانه بیرون نیامد ، تا اینکه روزی صدای زنگ در به صدا درآمد ، مرد که در انتظار کسی نبود ، با بی حوصله گی در راه گشود، پیرزنی کولی را در برابر خود دید ، مرد به شگفتی و سئوال به او خیره شد ، پیرزن دست چپ مرد را کشید و به کف دست خیره شد و با صدایی لرزان گفت :

مادر به پرندگان مهاجر دل مبند . سپس دست مرد را رها کرد و از پله ها به طرف در خروجی سرازیر گشت. . .مرد    همچون خواب زده ای چشم  گشود و شتابزده به دنبالش  دوید اما او ناگهان ناپدید شد .مرد افسرده و پریشان سر به آسمان بلند کرد، چشمش  بر جغدی افتاد که ازبالکن خانه ی همسایه  به او نگاه می کرد ......

                                سیزده هم مارس هزار نهسد و نود هشت

به مناسبت سالگرد پرواز م. امید باز نشر می دهم


به مناسبت سالگرد پرواز م. امید باز نشر می دهم

·

اخوان در اپسالا

 

به مناسبت سالگرد پرواز م. امید باز نشر می دهم نوشته ای راکه پس از  آگاه شدن از مرگش نوشتم

با مهر همیشگی

 

  سال های برگریزان و غربت  

 

                  با یاد همیشگی م. امید                 

                   تورج پارسی

 

فصل  پاییز  پادشاه فصل ها  ( ۱) برایم همیشه زیباست ، بوی مدرسه می دهد ، بوی فصلی دیگر، فصلی با رنگ و بوی ویژه خودش ، فصل بیابرو برگ های زرد و طلایى و سرخ ، فصل عشق و عاشقی باد و برگ و آسمان آبی  ، فصلی با شور و نسیم سرد مهرگانی ، فصلی با سماجت برگی که دل از درخت مادر نمی کند و از "شدن "می گریزد و همچنان در بند بودنست ، فصلی با آوازهای تنهایى ، . پاییز همیشه برایم زیباست .

اما از پاییزی می خواهم بنویسم که با پاییز دلخواه من تفاوت دارد ، پاییزی چند سد ماهه با مویه و درد ، پاییز سال های برگریزان ، فصل خشکی لب ها ، فصلی که باد  " قاصد دربه دری است  ( ۲) پاییزی که برگ های سبز راناجوانمردانه چید و بردو هم چنان می برد ، برگ هایى که با سبزینگی شان اختی داشتیم و شریک لحظه های شاد و ناشادمان بودند . رنگ سبز پیام نوشدن ، تازه شدن ، خرم شدن زندگی و نشانه ی خط پایانی مرگ است یا به زبان دیگر مرگ مرگست . اما دریغا دریغ  در این سه دهه بی شمار از فرهیخته گان ، استادان دانشگاه ، آموزگاران ،  موسیقی دانان ، شاعران ، نویسندگان ، روزنامه نگاران ، مترجمان ، نقاشان و خطا طان ، را مرگ به گونه ای در ربود که مرگ هر کدامشان زمان را تیره ساخت . جای خالی شان را کسی پر نخواهد کرد به گفته ی صائب تبریزی :   از عزیزان ، رفته رفته شد تهی این خاکدان.  از مرگ فروغ _ زمستان ۴۵ _ تا مرگ اسماعیل شاهرودی "آینده  "چهارده سال طول می کشد اما ازدهه ی ۶۰  به بعد فاصله ها سخت کاسته می شود به ویژه این چند سال اخیرآنچنان غافل گیرانه است که فرصتی برای شگفت زدگی به دست نمی دهد . نگاهی بىندازید به تاریخ  مرگ نادر پور ، گلشیری ، نصرت رحمانی ، شاملو ، مشیری پوینده و................................................................... ای داد ای بیداد .

به گفته ی بیژن جلالی که خود هم "  به آواز مرگ پاسخ داد  " و در خاک خفت :

یکی یکی پرواز کردند

با دو بال که از مرگ

به امانت گرفته بودند

می خواهم از عزیزان یادی بکنم ، البته نه اینکه به گفته ی مشهور ،قلم را لختی بگریانم ، نه چنین قصد و آهنگی ندارم چرا که خود اگر دل پری دارم اما میان گریه می خندم .

.  نخست از م.. امید می آغازم ، آن درخت سبز ، آن یادآور آرمان نیک  کرداری ، آنکه بلندای تاریخ مان بود ، با یاد همیشگی آن کهن بوم   ، امید ی بود به برکت همه ی آب های زمین ، امید نومیدی بود که ابرهای همه ی عالم شب روز در دلش می گریستند .

امید را از طریق شعرهایش شناختم ، عمری در کتاب هایش زیستم آنچنان که بوی یکایک واژگانش را گرفتم " قاصدک ،  کتیبه  زمستان روی جاده ی نمناک ، ترا ای کهن بوم بر و ......... " تصاویر پر پرداختی از او بود که در من راه افتاد و مرا به دنبالش کشاند . در او چیزی متبلور بودکه در دیگری نبود ، یک جور صمیمیت و تیزی ، یک جور تناقض که بر او برازنده بود، هر چند خود هنر برآیند تناقض است ، اما این تناقض بلندایی چشمگیر به او می بخشید .. دکتر اسلامی ندوشن در باره ی حافظ  در کتاب ماجرای پایان ناپذیر حافظ  ، چنین می گوید  " همه ی سر کشی های درونیش در شعرهایش به بیرون راه می یافته " ( ۳ )

آیا این درباره ی اخوان صادق نیست ؟ آیا شعر چاووشی تمامیت یک سرکشی خردمندانه نیست ؟ وبه همین دلیل  با آزادی گزینش ، راه سوم را برمی گزیند که برآیندش پذیرش مسئولیت است . همسانی دیگر اخوان با حافظ رندی او بود ، رندی  و زبانی  که گه یاد آور طنز و حکمت سعدی   می شود (۴) اخوان شیفته ی مردم بود نه از لون حزب و شعار. در واژه ی (مردم ) ایران  زمین که به صفات بی شماری همچون کهن پیر دانا ، گرانمایه ، گرامی گهر ، کهن بوم ، کهن زاد بوم بزرگان و ...... ..... آرایش می ‌باید نمایان بود . همین عشق  پهناور و ژرف است که او را وادار به گشت سیری در کوی به کوی تاریخ ایران می اندازد تا بتواند با مسئولیت  رای نهایى را صادر کند :

دگر باره بر شو به اوج معانی

که ت این تازه رنگ و صور دوست دارم

نه شرقی ، نه غربی ، نه تازی شدن را

برای تو ، ای بوم و بر دوست دارم

جهان تا جهان باشد  پیرو‍ز باشی

برومند و بیداروبهروز باشى

این قصیده پنجاه هفت بیتی که به دکتر جلیل دوستخواه اوستا شناش پر آوازه ودیگر مردم آزاده ی ایران هدیه شده است برای اخوان  دردسرهایی آفریده است . اخوان در پا نویس شعر  می نویسد این قصیده :نخستین بار در مجله ی چراغ چاپ شد بین مردم آزاده ایران خوشبختانه رواج  و راهی یافت اما برای خودم دردسر هایى ایجاد کرد که بگذریم .......(۵)

نخستین  بار او را در دانشگاه گندی شاپورکه برنامه ای برایش چیدیم  اما به علتی عملی نشد دیدیم و  ساعاتی از حضور سازنده اش بهره برده و به گفته ی حافظ به حساب عمر برشمردیم . گیسوان بلند و چشمانی سخت زنده و پر فروغ و گویش دل نشین خراسانیش ترا به دورها ی تاریخ می برد با تو خانگى می شد ، آنچنان که یاد او ، گویش او و نگاه فاخرش که تکیه بر شوخ دلی داشت در تو حک می شد . به خواهشم قاصدک را در اتاق کوچک دانشکده در جمعی چهار نفره از همکاران دانشگاهى خواند ، شعر آینه ى ضمیراو بود و او صداقت جان آگاه یکایک واژگان شعرش  . سپس باز روی جاده ی نمناک را که مرثیه ای برای صادق هدایت است خواند که گریانم ساخت بطوری که از خواندن باز ماند و گفت پیر مرد فعلا دست نگهدار، خواند و خواند که همچنان صدایش را می شنوم . امید نخستین کسی بود که پیر مردم خواند ، هرچند جوان بودم . اورا دیگر ندیدم تا اگوست ۱۹۹۰ در شهر اپسالا ، تابستانی افسرده ، تابستانی که سر تا پا درد بودم و تبی که سخت گرفتار تخت بیمارستانم ساخته بود . تابستانی افسرده ، تابستانی کم امید و کم نور با شمشیر دموکلس مرگ بر بالای سر ، خبردار شدم که امید کاروانسالار در اپسالاست . با اجازه پزشک و قرص های ایمنی در جیب و با تکیه از ترس افتادن ، با پایی لرزان آمدم تا پر پروازی بیابم . از دور متوجه ام شد شناخت پیش امد و در بغلم گرفت ، کنارش نشستم از روزگارش پرسیدم گفت روزگاری است سخت ، سخت و گفت از وضعیت و قطع پرداخت بازنشستگی اش و...... بیماری و.......جلوگیرى از چاپ کتاب هایش و... ...

پاهایم می لرزید ، از حالم پرسید گفتم در بیمارستان بستری هستم گفت می آمدم به دیدنت . پرسیدم شعر تازه چه هست ؟ نگاهی انداخت و با برقی در چشم ، تیز همچون همیشه گفت شعرهایم همیشه تازه اند شعر کهنه ندارم و لبخندی زد !

از پرسش خود آزرده شدم چرا که قصدم این بود از آخرین شعرهایش   با خبر شوم . به هر روی آن شب خواند و خواند ، طنز گفتارش از سویی و استحکام شعرهایش که هرکدام برآیند زمان و مکانند ما را در ایران زمین چرخاند و به اند یشه واداشت : ، ، ناگاه غروب کدامین ستاره،  نیآیش خورشیدو ....  تا رسید به خواندن ترا ای کهن بوم و بردوست دارم وقاصدک  که  نگاهش عقاب واربر جسمم سنگینی کرد و آنروز تمام شد تا از کوچش خبردار شدم شهریور ۶۹  . روز ششم شهریور  اخوان با دو بال از مرگ رفت و ما همچنان زایر سرزمین قاصدکیم گه باآوای امید و گاه با آوای گرم و پرسشگر شجریان و سنتور مشکاتیان .

پس از شنیدن خبرکوچ اخوان این غزل را  به یاد همیشگى او و بانو دلکش که آن موقع زنده  و خاموش بود ، سرودم .

ابر و باران را چه شد ؟

خشک سالی ها فزون گشت ، ابر و باران را چه شد

قطره از آواز افتاد ، آبشاران را چه شد ؟

خشکی لب های نرگس بیش از این انصاف نیست

سفره ی گسترده ی ابر بهاران را چه شد ؟

بر نخاست گردی ، غباری ، از میان دشت ها

تاخت تازی های اسبان و سواران را چه شد

کوچه در سنگین سکوتی گشته دفن

نغمه های پر جلال میگساران را چه شد

نغمه ای باید که هر غنچه شکوفایى دهد

نغمه ی دلکش و آواز هزاران را چه شد ؟

بر نمی گردد صدایی از میان کوه ماه

کوه ما تنهاست ، کوهساران را چه شد؟

گفته بودند بامداد عاشقان را شام نیست

عاشقان و بامداد روزگاران را چه شد؟

                        اکتبر ۱۹۹۰ اپسالا _ سوئد

 

ا_ بیتی از شعر باغ من  اخوان

 باغ بی برگى  / خنده اش خونی است  اشک آمیز / جاودان بر اسب ىال افشان زردش می چمد در آن  / پادشاه فصل ها پاییز

۲– بیژن جلالی

۳_  دکتر اسلامی ندوشن ، ماجرای پایان ناپذىر حافظ ، رویه ۱۷ چاپ دوم تهران ۱۳۷۳

۴_ باغ بی برگى ،  یاد نامه ی اخوان به کوشش مرتضا کاخی نکیر و م،نکر یا که دامادرویه ۶۱۱

۵_همان رویه ۵۹۲