شوربختانه امروز مصدق هم مبتلای شیفتگانش و هم مبتلای مخالفین یا غ


شوربختانه امروز مصدق هم مبتلای شیفتگانش و هم مبتلای مخالفین یا غرض ورزان است

 ·

دیروز ارجمندی از ره مهر عکسی فرستاد و نظرم را خواست . در این عکس مردی بر زمین خم شده پای شاه را می بوسد ! به عکس خیره شدم شاه آشکارست اما بوسنده ی کفش ناآشکار ! البته عنوان شده است که این فرد چاپلوس دکتر مصدق باشد ! آنگاه که به عکس خیره می شوم مصدق را در تاریخ چنین نمی بینم ، او کسی است که مخالف رژیم سلطنت نیست بلکه مخالف دخالت شاه در امور مملکت است به زبان دیگر با استناد به قانون اساسی : شاه باید سلطنت بکند نه حکومت !

حرف مصدق بیانی از قانون اساسی است . اگر این مرد که مصدق باشد پابوس بود و..... چرا نگذاشتند  دست کم در انزوا نمیرد و ........؟

شوربختانه امروز مصدق هم مبتلای شیفتگانش و هم مبتلای مخالفین یا غرض ورزان است ، مصدق هم مانند انسان های دیگر تاریخ مورد داوری تاریخ قرار می گیرد و در داوری تاریخ نه شیفتگان اثر دارند و نه غرض ورزان . امروزه روز شوربختانه " پرونده سازی " در رخت "مستند سازی "همه جا همچون سیل راه افتاده است . تنها کافی است که چراغی روشن بشود تا بتوانیم آگاهانه ببینیم ، بشنویم ، بخوانیم و بیندیشیم . با مهر همیشگی

رودابه دنایی را باد برد


رودابه دنایی را باد برد

·

 

به همه ی کودکانی که در زلزله ها ، سیل ها و توفان ها به تاراج می روند پیشکش می کنم

 با مهر همَیشگی تورج پارسی

 

  چادرما بالای  دشتی که مثل رخت دخترای ایل مثل گلیم و گبه زیبا و رنگارنگ بود ، روی تپه ای برپا شده بود . دشت زیر پای مانفس می کشید ، ماصدای نفس کشیدن دشت را می شنیدیم . البته بعضی اوقاتم نفس نمی کشید ، یک جوری نفسش ومی بست ، آنوقت می فهمیدیم که غریبه ای پیاده یا سواره دارد به چادرها نزدیک می شود ، دشت برخلاف سگها نفسش رامی بست ، وقتی که مطمئن می شد دوباره نفس می کشید ، نفس دشت ، نفس ما بود  . ما با دشت زندگی می کردیم با دشت نفس می کشیدیم ، دشتم همین طوربا ما بزرگ می شد ، با ما تنها نبود . صبحها که از خواب پا می شدیم ، بوی شیر ، بوی گله ، بوی کره ، بوی سبزه تو هوا پیچده بود . دشت اول صبحی به ما لبخند می زد به همه مهرش را با رنگ ها ی دل نشین نشان می داد ....

ــ آقای دکتر به حرفام گوش می کنید ؟

ــ بله ، بله ، از دشت می گفتید ، آنموقع شما چند سالتان بود ؟

گیوی به نقطه ای خیره می شود ، اشک از چشمش سرازیر می شود ، سکوت ادامه پیدا می کند با گریه می گوید :

ــ من اون هنگام  ، من .... اوهنگام .... پنج سالم بود ، من بچه ی پنج ساله ی دشت و ماهور بودم ، سوار اسب می شدم ، راحت اسب و می بردم ، اولش گریه می کردم و می ترسیدم ، اما اسب مهربون بود ، اسب مثل دشت بود ، اسب بوی مادرم می داد یک مادیان نیله بود ، خوب درست یادم میاد ، نیله بود . خواهرم رودابه شش سالش بود او تاخت می راند ، اما من نه ، هنوز می ترسیدم ، رودابه نه ، رودابه نمی ترسید . شما سوار اسب شدید آقای دکتر ؟

ــ بله ، بله ، منم سوار شدم  .

اشکش را پاک می کند و با لبخندی محزون اما خوشنود ادامه می دهد :

شب های تابستان دورچادرها می نشستند چاهی می خوردند قلیون می کشیدند  و آن کتاب رااز لای پارچه سپید در می آوردند و می خواندند ، شبهایی که آن کتاب را می خواندند ، ما ساکت می نشستیم . شب ها ی مهتابی ، دشت رنگین دستش و زیر سرش می گذاشت ودشت آبی آسمون را نگاه می کرد ،  ماه  مثل یه اسب سوار ایلی از اینور می راند به اونور تا اسبش عرق کند .  

آقای دکتر شما شب های مهتاب تو دشت بودید ؟ اصلا شب های دشت و می شناسید ؟

ـ بله ، بله بودم ، می شناسم

ــ پس می شناسید ، بودید ، حتما هم می دونید که شب دشت با شب شهر فرق می کنه ، خیلی هم فرق می کنه ،  شهر نمی تونه با شب ، خوب یکی بشه ، اما دشت همه ی دامنشو زیر پای شب پهن می کنه ، باهاش آشنای قدیمیه ، یه جوری باهم اخت دارند ، یه جوری باهم گپ می زنند ، میون روز و شب دشت هم یه جوری پیوند هست ، یه جوری همدیگرو قبول دارن .

درمانجو سکوت می کند ، چشمانش را می بندد ، از لای چشمان بسته اش اشک جاری می شود آخی می گوید و جمله ای را با غمی سنگین تکرار می کند : آتش و باد ، جگر شب را سوزاندند ، صدای گریه ی دشت بلند شد .آتش و باد  ،  گریه ی دشت ، تنها گریه نیست ، فریاد است .

 

 آقای دکتر آخ برای شب های  دشت ، شب های بی گناه دشت ، شب های کودکی من ، شب های سوخته ی کودکی من ........ یکی از همون شب ها بود ، شب هایی که ماه نیست ، ستاره ها میدان خودنمایی پیدا می کنند و از خانه های خود بیرون می آیند . درچنین شب هایی من و رودابه و هجیر پسر عمویم و فلامرز و گلپر پسر نخواسته ، ستاره ها را میان خودمان تقسیم می کردیم ، بعضی اوقاتم رو ستاره ها دعوا مون می شد . نه نمی خوام بگم نه آقای دکتر ترا به جون خانمت ، نه ، نه نمی گم باز حالم بد می شه  ، آقای دکتر ، آقای دکتر حالم بد می شه ، آخ ، آخ باد ، باد ، نه توفان ، توفان با تاخت اومد طرف چادرا ، کی اردشیر گفت چراغا را خاموش کنین ، خاموش کنین آتش سوزی نشه ، توفان بد جنس بود ، توفان کف به دهان آورد بود ، چادرا را برد هوا ، دستم از دست رودابه ول شد ، ، آی .........

ــ گیو، گیو ، آقای دنایی ، توفان تمام شده ، آرام باشید ، شما دیگه تو دشت نیستید

قلب درمانجوسخت می زند ، گریه ی هیستریک به اوج می رسد ،   پس ناله هایی  می کند و خاموش می شود . خاموش به نقطه ای خیره می گردد ، اشک خسته و بی حوصله از چشمش بر گونه راه پیدا می کند .

 

❊❊❊

روزی است ابری وباد ی  ، گیو نوبت دارد ، اما هنوز نیامده ، کمی دلواپسش هستم ، همیشه به موقع می آید . شاید چون هوا کمی نا آرام است ، از خانه بیرون نیامده . به منشی ام گفتم ، درمانجوی بعدی اگر آمده بفرست تو ، در همین موقع گیو به اتفاق زال پور وارد شدند . زال پور همسایه ی گیواست ، با هم همکلاس بوده اند ، به گیو خیلی کمک می کند . با او احوالپرسی می کنم ، حدسم درست بود ، گیو به خاطراین روز بادی  از زال پور کمک گرفته تا به مطب برساندش .

گیو خیلی کم خواب است هم چنان بی خوابی او را اذیت می کند ، کمی هم که در اثر خستگی ناشی از بی خوابی ، به خواب می رود دراثر کابوس همیشگی شبی که باد مادرش را برد ، ایل را برد ، تپه را برد از خواب هراسان می پرد

در اتاق را مى بندم گیو روى تخت مى خوابد ، رنگش پریده و افسرده اسىت .خب گیوی جان آنشب باد وزید ، چراغ را خاموش کردید تا آتش سوزی نشه ، باد بد جنس بود ، باد کینه بارش بود ، چادرا را برد ، دیگه چه یادت می یاد ؟

چشمانش را باز مى کند و به من خیره می شود ، سکوتش طولانی می شود ، با ناله می گوید : دست خواهرم رودابه .... دست  خواهرم رودابه .....

ساکت می شود ، چشم ها را می بندد ، ناله ای خسته از گلویش بیرون می آید ، گریه می کند ، بی امان گریه می کند ، فریاد می کشد رودابه ، رودابه من می ترسم ، من می ترسم ، ما ....  د ....  ر  من  ، من .. م ...  خاموش می شود

ــ  دیگه چیزی به یاد نمی یارید ؟

ــ چرا اما می ترسم به یاد بیارم ، می ترسم !

ــ شما باید با این واقعه خودتون را روبرو بکنید ، اصولا برای اینکه بشه از چنک مشکل نجات پیدا کرد ، باید باش روبرو شد ، باید کنار مشکل نشست ، روش دست کشید ، اونطور که بدونی و بتونی که حالا وقتشه که باهاش خداحافظی بکنی . وقتشه که ذهنیت هر یاخته بدنت را دراین مورد درد آور عوض کنی . زندگی به تازگی نیاز داره ، گیوی باید بتونی از خود درد ، درمان بسازی !

ـ یه چیزای یادم میاد ، یه چیزای هم پیرزن برام گفت ، اونم وقت مردنش !

ـ پیرزن کیه ؟

ـ روز بعد ازآتش سوزی حدودهای شش صبح یک گروه کولی های دوره گرد از آنجا عبور می کنن و منو که زخمی و بی هوش افتاده کنار درختی می بینن وبا خودشون می برن ، از این شهر به اون شهر ، از این ده به اون ده ، نزدشان غریبه بودم ، اما چاره ی دیگه ای نبود ، از بچه ی ایل تبدیل شدم به بچه کولی . لالا فال می گرفت ، کف می دید ، شوهرشم غربال درست می کرد قفل درست می کرد و همه ی زندگی در واقع بار یه الاغ بود ، یه الاغ که از بس عزیز بود یالشو حنا می بستن . من به پیرزن ننه  می گفتم ، اوناهم بهم می گفتن  "دار " یعنی درخت . یعنی کنار همون درخت که افتاده بودم ، نام درخت وبهم دادن اما من گیو  بودم ، خواهرم رودابه بود ، مادرم بی بناز بود و پدرم بهرام میر شکال بود ، من بچه ی دشت بودم ، همیشه نام خواهر و پدر مادرم وتو دلم تکرار می کردم که یادم نره ، من دار اونا و گیو خودم بودم .

ــ بگریه می افتد ، ناله می کند و یک باره سکوت و خیره به نقطه ای . از او می خواهم که باقی را در جلسه ی بعدی دنبال کنیم ، به چهره ام خیره می شود و چیزی نمی گوید ، مثل اینکه نمی شنود چه گفتم دوباره جمله را تکرار می کنم ، باز نگاهم می کند ، از نگاهش چیزی نمی توانم بخوانم ، سرش را پایین می اندازد و ساکت می شود . یک باره آهی می کشد و ادامه می دهد : پیر زن گفت چیزی باقی نمانده بود فقط تو بودی که خون آلود کنار درخت بی هوش افتاده بودی ، اول فکر کردیم مردی اما پیری گفت نه بی هوشه با کله گرفته به درخت ، اماخوب میشه . ما هم بچه نداشتیم ، بزرگت کردیم ، پیری مرد ، منهم در حال جون کندنم ، جایی که پیدات کردیم طرفای فارس بود ، این پانزده تومان چند شاهی بگیرو دنبال بختت برو ننه . گریه کنان ازش پرسیدم فارس کجاست ؟

در حالی که رمق نداشت دستش وکشید به بیرون چادر و گفت از اونور و تمام کرد .

در حدود یازده سالم بود ، پیری مرد ، خر چرمه مرد ، ننه هم چش روهم گذاشت و دیگه بازنکرد که نکرد . من ماندم و من ، اما نترسیدم ، کولی ها از هیچی نمی ترسند ، کولی مسافرهمه ی لحظه هاست ، کولی ساکن نیست نمی تونه باشه و گرنه دق می کنه  ، من هم اگر چه کولی زاده نبودم اما با کولی بزرگ شدم با کولی خواندم با کولی رقصیدم ، در سرگردانی کولی شریک شدم ، کولی شدم ، کولی دشت ها ، کوه ها جاده ها . غربال درست کردم ، قفل درست کردم ، مهره ی مهرو محبت فروختم ، حتا دزدی هم کردم . یادم میاد یه بار از کناریه شهر رد شدیم ، در یه خونه باز بود ، یه توپ فوتبال  دم در بود ، اینور و اونور نگاه کردم هیچکس نبود مثل عقاب بال زدم ، برداشتمش و فرار کردم ، البته پیری هیچی نگفت فقط ننه گفت از کجا پیداش کردی ....

ــ چه می گفتم آقای دکتر ؟

ــ آره راجع به توپ فوتبال گفتی. یادت میاد بعد از اینکه ننه مرد چه کردی ، چه جوری رسیدی به شیراز ؟

ــ تا اومدند ننه را ببرند راه افتادم ، پیاده اومدم تا رسیدم به جاده ای که ماشین رو بود .

ـ از کجا راه افتادی ؟

ــ از اطراف زاهدان ، می خواستم خودمو برسونم به زاهدان ، برم ژاندارمری ، با هر زحمتی بود توی گرما تونستم برسم به زاهدان . یه کم نون خریدم و خوردم ،  خیلی گشنم بودم بلاخره پرسون پرسون ژاندارمری را پیدا کردم .

ــ می خواستی ژاندارمری برات چکار کنه ؟

ــ لالا گفت ، لالا گفت برو بگو ، چادرا را بگو ، منو بگو ، پیری رو بگو ، بگو میخوای  بری فارس . ولی من تا اونموقع با ژاندارم حرف نزده بودم ، می ترسیدم آخه شهری ها از ما بدشون میومد ، فحش می دادن به کولییا ، خب منم می ترسیدم . بالاخره برای پیدا کردن فارس ، دل به دریا زدم و رفتم ژاندارمری . یه ژاندارمی با تفنگ ایستاده بود پرسید چه میخوای ، جواب دادم می خوام برم فارس ، خندید بهم ، همین موقع یه ژاندارم دیگه از ماشین پیاده شد بهش گفتم می خوام برم فارس ، به حرفام گوش کرد ، مهربون بود ، گفت بیا تو . رفتم یک کم که نشستم منو بردن پهلوش ، منم همه ی سرگذشتم و گفتم .

یه دو روزی توی ژاندارمری نگهم داشتند ، بعدش رییس منو برد خونه ی خودش .

رییس  هم بچه نداشت ، یک روز هم بردنم دکتر معاینه م کرد گفت سالم هست ، اولین بار بود که دکتر می دیدم ، در واقع رییس منو به فرزندی قبول کرد ، زندگیم عوض شد  زن و شوهر نازنینی بودند ، یاد گرفتم بهشون پدری و مادری بگم . پدری ویلون می زد ، مادری هم سه تار. کم کم خواندن و نوشتن یادگرفتم مدرسه رفتم با موسیقی آشنا شدم ، البته یه چیزایی همینطوری اولش از لالا و پیری یاد گرفتم ، لالا می خواند صدای خوبی داشت پیری هم یه چیزی مثل سه تارمی نواخت ، لالا یه شعر شهری هم می خواند ، این منو دیوانه می کرد : من کولی سرگردونه بی آشیونم ، پدرم کولی بوده مادرم کولی بوده خدا می دونه . در خونه ی جناب سروان یه زندگیه دیگه ای برام شروع شد که تونسم خودمو باهاش یکی بکنم ، این زن شوهر هم واقعا سنگ تمام گذاشتن ، مهربون با صبر و حوصله ، آخه من هم کمی ، بی حوصله ، حرف نشنو و بی مرزبودم ، از دنیای خاص کولی ها اومده بودم تو نظم و ترتیب ، یه کم سخت بود برام ،

اما مادری و پدری حوصله داشتند ، مهربون بودند .

ــ مدرسه را تو زاهدان رفتی ؟

ــ نه وقتی درجه ستوان یکمی گرفت منتقل  شدیم به آباده  ، در این شهربود که فهمیدم فارس چیه ، فارس کجاست توی بازار ملکی دوزا بود که نخستین بار زنی را دیدم با رختی که درست مانند رخت مادرم مثل رخت زنای ایل بود ، تنبان چین دار ، چارقد و آخ که اونروز چه حالی بهم دست داد ، فهمیدم لالا درست گفت " برو فارس " .تو همین شهردر کلاس های شبانه درس خوندم ، متفرقه شرکت کردم و خلاصه تونستم دیپلم بگیرم بیست سالم بود که دیپلم گرفت و این خیلی برام جالب بود که از آوارگی بیام و مثل شهری ها درس بخونم ، در این مدت هرکار می کردم این در نظرم بود که بتونم خانوادمو پیدا کنم سروان و زنش هم کوتاهی نمی کردند تمام شهرهای فارس ، از بهبهان گرفته تا استهبان  ، از آباده تا هر ده کوره ای را گشت زدیم بالاخره دشتی با آن مشخصات که در ذهنم بود در بویراحمد پیدا کردم اما زیاد کمکی نکرد . پدری با درجه ی سرگردی باز نشسته شد آمدیم ، درشیراز معلم شدم و در دانشگاه  درس خواندم و لیسانس گرفتم ، کتاب قصه م اومد بیرون اما قصه ی خودم پایان نیافت . شیرازدلرباهی کرد ، اما من دلی نداشتم که به شهر بدم ، من یه درد کهنه داشتم که هر لحظه نو می شد و نمی ذاشت که نفس بکشم این مشکلات درونی یک طرف ، رویدادهای ناگوار هم روم تلنبار می شد که گنجایشش نداشتم . اگر دردم یکی بودی چه بودی ، برگریزان پاییزی شروع شده بود که یک برگریزان چندین باره باز رویداد ، پدری و مادری که برای دیدار دوستی به یاسوج می رفتند در تصادف کشته شدند . آقای دکتر باقی بذاریم تا روز بیست و پنجم . سکوت می کند و خیره می شود به پرده ی آبی اتاق ، پا می شود بی آنکه کلامی بر زبان براند ، هم چنان حیران  ، دوباره می نشیند و آرام گریه می کند .

ــ آقای دکتر خیلی خسته م بهتره باقیشو .....

ـ بسیار خوب ، بسیار خوب ، کمی شاید سبکتر شدی ؟ نوبت بعدی را چهارشنبه  بیست و پنجم اردیبهشت ساعت دو ، وقت مناسبه ؟

ـ هیچ وقتی مناسب نیست ، تنها مرگ وقت مناسب را تعین می کنه .من مدیون زمان نیستم ، زمان منوفقط معطل کرده ، زمان اتاق تنگی شده که فقط منو درضلع جنوبیش  زندانی کرده ، به همین دلیل تا حالابرای من زمان گذشته یا جنوب زمان ، نقش اصلی را داشته ، یه وقت هم باید برگردم به حال و شایدم یه جورایی بشه تابه فردا یعنی شمال زمان رفت . اما من همیشه تو برهوت جنوب بسته هستم یه جورایی حال وگذشته م قابل تشخیص نیستن ، یعنی حرکت ندارم ، جامدم ، یک جور مرگ مجسمم  ، یک جور خودمم . یک جور نمی دونم اسمشو چه بذارم .

دیشب خواب می دیدم  روی همون تپه بودم ، بالای دشت که پشت سرمان آن دره ی عمیق که رودخانه درآن جاری بود ، جلوی چادرا داشتیم من و رودابه بازی می کردیم که یکهو ابر سیاهی آسمونو گرفت  و به جای بارون خاک سیاه همه ی دشت و گرفت ، دیگه چشمام هیچ جا را نمی دید ، رودابه را گم کردم ، وقتی رودابه را دیدم ، یه جوری شده بود ، من ازصداش شناختمش ، یه جوری ، نمی دونم چه جوری ، فقط صداش ، صدای رودابه بود ، همینطور که پساپس رفتم افتادم توی دره از ترس جیغ می کشیدم ،  مادرم و پدرم و پیری و لالا ، پدری و مادری ، منو گرفتن ، ترسم ریخت ، خوشحال شدم که کشته نشدم ، اگر نگرفته بودنم ، حتما کشته می شدم ، دیدم رودابه هم اونجاست دیگه خیلی خوشحال شدم .این خوابا دیگه دارند دیوونم می کنند ، اما همین خوابا یه جوری هم  منو اینور و انور می برند ، تو خواب ساکن و منجمد نیستم ، تو خواب می گردم هرچند خوشحال نیستم .

 

ــ باید تجربه کرد اما نباید ماند ، برای امروز کافی است تا بیست و پنجم  . من فکر می کنم تا حالا شما سد در سد موفق بودید ، از اون زندگی تا حالا ، از یک طرفی زندگی پرتلاطم و تجربه باری بوده ، بسیار خوب تا بیست وپنجم . از میزان قرص هاتان کاستم تا بیست و پنجم که همدیگر را باز ببینیم .

❊❊❊

ــ بیست و پنجم اردیبهشت ساعت دو بعد از ظهرست بوی بهار نارنج فضا را شاداب و خوشبو ساخته ، آنچنان که به گفته ی شاعر" هوایش مایه ناز و نیازست  " درمانجوی بعدی گیودنایی است ، تغیراتش از یک بهبودی نشان می دهد و شاید این مرد زجر دیده را از این درد ی که چون خوره او را می درد بتوان رهایی بخشید .

به جای او زال پور دوست و همکلاس سابق گیو وارد می شود ، آشفته و پریشان ، می پرسم چه شده ، می لرزد به لکنت افتاده ، او را دعوت بنشستن می کنم کنارش می نشینم ، اشک می ریزد ، اما نمی تواند گپ بزند ، لیوان آب سردی به او می دهم ، قلپی می خورد ، نفس تازه می کند و باز گریه می کند ، قرص آرامبخشی به او می دهم ، سکوت می کند ، منتظر می نشینم ، دراز می کشد ، بی گمان خبر درباره ی گیوست . آرام می شود

ــ آقای دکتر گیو رودابه را پیدا کرد !

ــ چه خوب ، کجا ؟ چه موقع ؟

ـ می دونی که همه جا سر می زد تا  دو هفته پیش ،  درهمین گشت و گذارها درمردستون *به زنی برخورد می کند که پشت دیواری خوابیده و مریض احوال است ، هم صحبت او می شود ، زن سخت تکیده و بیمار بوده ، پس از یک دو ساعت گپ زدن   راضیش می کند که او را به بیمارستان برساند ، زن از مهربانی گیو تعجب می کند و می نالد که این مدت جزافرادی که از ترحم ده شاهی یا یک قرانی که کنارش انداخته  اند ،  کسی بودنش را ، ناله هایش را نشنیده یا توجه نکرده ، به هرروی او را به بیمارستان می برد و خوشبختانه  پزشک بیمارستان یکی از هم کلاسی های مشترکمان بود که او هم مثل ما متفرقه خواند و رفت دانشکده پزشکی  ، خلاصه با کمک دکترآباده ای بستری شد . اما ازسفلیسش گرفته تا ناراحتی معده مبتلابوده وبدبختانه در معاینات متوجه شدند که سرطان پیشرفته ی پستان هم دارد .

این مدت هرروز به دیدار این زن که به نام نرگس شیرازی در دفتر بیمارستان ثبت شده بود می رود ، هفته پیش حال نرگس سخت به هم می خورد که باز بهتر می شود و اما درد رهایش نمی کرده سرانجام با همه ی دردها در حال گریه می گوید می خواهم اززندگیم برایت بگویم ، هیچکس زندگیم را و آنچه به سرم آمده نمی داند ، دلم خونست ، خون که فقط مرگ نجاتم می دهد اما پیش از مرگ می خواهم یک شاهد داشته باشم و تعریف می کند :

"  چادرما بالای دشتی که مثل رخت دخترای ایل مثل گلیم و گبه زیبا و رنگارنگ بود ، روی تپه ای برپا شده بود . دشت زیر پای مانفس می کشید ، ماصدای نفس کشیدن دشت را می شنیدیم . اون موقع من شش سالم بود  بهم می گفتن رودابه ، یه برادر داشتم پنج سالش بود که گیو نامش بود  ، شب و روز دشت زیبا بود ما جز دشت و کوهستان جایی را نمی شناختیم  یکی از همون شبها ی دشت بود ، شبهایی که ماه نیست ، ستاره ها میدان خودنمایی پیدا می کنند و از خانه های خود بیرون می آیند .

درچنین شب هایی من و گیوو هجیر پسر عمویم و فلامرز و گلپر پسر نخواسته ستاره ها را میان خودمان تقسیم می کردیم ، بعضی اوقاتم رو ستاره ها دعوا مون می شد .   ماه تی تی گل گل  می گفتیم اما  باد ، باد ، نه توفان ، توفان با تاخت اومد طرف چادرا ، کی ارشیر گفت چراغا را خاموش کنین ، خاموش کنین آتش سوزی نشه ، توفان بد جنس بود ، توفان کف به دهان آورد بود ، چادرا را برد هوا ، دست گیو از دستم ول شد  .... دیگه نمی دونم چه شد وقتی چشم باز کردم تو مردستون شیراز بودم شدم نرگس شیرازی ، اما تمام زمان تو دلم رودابه بودم ، برادرم گیو بود ، دختر دشت بودم ، رنگ سبز منو می برد دشت ، رنگ آبی منو می برد بالای آسمون دشت  ، اما اینجا شدم نرگس ، شدم همخوابه ی پول ، شدم آنچه می بینی ، البته این نرگس بود که در مردستون بود نه رودابه ، نه هرگز رودابه نبود . در این مدت خیلی گشتم تا شاید از خونوادم اثری پیدا کنم ، اما بی فایده بود ، باد همه چیزو همراه خودش برد ، مادرم ، پدرم برادرم ، دشتو ، شبای مهتابی ، آسمون پر ستاره ، ماه تی تی گل گل را ، همه چیز را ، الان با همه ی دردهایی که دارم ، احساس راحتی می کنم که به یه کسی گفتم من رودابه نام دارم نه نرگس شیرازی ، من همون رودابه ی شش ساله م . گیو دیگر تحمل نمی کند ، قلبش از قفسه ی سینه بیرون می زند که گریه کنان می گوید خواهرم من گیوم ، من گیوم ، من ...... من ....

حال گیو بدتر از رودابه می شود خوشبختانه دکتر به فریاد گیو می رسد با مرفین او را می خوابانند تا از گریه های هیستریک و دیوانه وارش کاسته شود .

چها روز پیش متاسفانه رودابه در گذشت ، به خاکش سپردیم و با سنگی که بر روی آن

نوشته شده بود : رودابه دنایی را باد برد ...

این چند روز هم من هم دکتر آباده ای مواظب گیو بودیم ، دیشب خونه من بود تا دو بعد از نیمه شب ، شراب خوردیم ، ویلن نواخت و با صدای غمگین اما صافش خوند "ای زندگی در چشم من همچون سرابی ، توافسونی افسانه ای .... و موقع خداحافظی هر چه التماس کردم همین جا بخوابد قبول نکرد ، گفت امشب دیگه تخت تخت می خوابم ، دیگه چیزی نیست که دنبالش باشم ، تا دیدار، مواظب خودت باش ، هرگزانسانیتت را فراموش نمی کنم ، شرمنده ی آدمای خوبم ، آدامای خوبم مانند دشتند . صبح که از   خواب بیدار شدم ، دلم شور زد به یاد جمله ی آخرش  افتادم ، زود رفتم در خونه ش هر چه در زدم ، در باز نکرد ، تلفن زدم جواب نداد ، رفتم کلانتری و خلاصه با پاسبان

آمدیم و دررا باز کردیم ، بله تخت و تخت خوابیده بود که جم نمی خورد ، با رخی پر از آرامش . بالاخره دستش را گذاشت تو دست رودابه و به آسمان صاف و مهتابی دشت رفت تا دوباره اسب سواری بکنند . او که معنای دشت بود دوباره به دشت برگشت .

 آقای دکتر خواهش می کنم برای من هم یک وقت بگذارید ، نیازمند به درمانم !!!دردها کم نیستند ، مرگ دشت ، مرگ سخت و درد آوری است آقای دکتر به من وقت بدید ، به من وقت بدید .

 

گریه اردیبهشت را فتح می کند ، بوی بهار نارنج  و غم به هم می آمیزند  

***

* مردسون  : فاحشه خانه

 

از نوامبر دوهزار یک  تا چهارم جون دوهزار دو

تورج پارسی اپسالا سوید

من این مقوله را بی اینکه به باور انسان ها توهینی بشود مطرح می کن

دیشب از طریق کامپیوتر برنامه ی " به عبارتی دیگر " که از سوی ارجمند عنایت فانی ساخت و پرداخت می شود پای سخنان شیرین عبادی نشستم ، ایشان از "اسلام مدرن " گپ زندند و برای من شنونده که دست کم سرکاری با درس و کتاب داشته و دارد معجون اسلام و مدرن را دور از انصاف و خرد دید . یا عبادی اسلام را نمی شناسد یا " مدرن " را . من نمی دانم از این وصله پینه های ناهمگون چه نتیجه ای بدست می آید ! هنگامی که به سخنان آدمانی چون حسنی و........گوش می کنم به آنها شک نمی کنم اما این بانوی حقوق دان به راستی می خواهد "مدرن " را خراب بکند یا" اسلام " را می خواهد رختی بزرگتر ازقد و قامت آن بپوشاند ؟
من این مقوله را بی اینکه به باور انسان ها توهینی بشود مطرح می کنم. با مهر همیشگی

دوباره یاد تو آمد کنار من بنشست


دوباره یاد تو آمد کنار من بنشست

·

یاد تو

تورج پارسی

 

دوباره یاد تو آمد

کنار من بنشست

نگه به دیده ی من دوخت

در سیاهی شب

.


سال ها پیش دستانم پر بود از رویا


سال ها پیش دستانم پر بود از رویا

سال ها پیش دستانم پر بود از رویا

 

تورج پارسی

 

ماهی در دشت،

آهو در دریا ،

به کجا می رود این جهان آشفته ؟

 

ماریاکالاس ، کارمن

دلکش ، ساز شکسته

تاتیانا ، پارک گورکی ، شب های مسکو

آه که دیگر رویاها مرگ اندودند

.

سال ها پیش دستانم پر بود از رویا

ودر شب های غریب سوز پراز تابوت

رویاها رنگین بودند و حتا ازمن تشنه تر

پر از هوا و رنگ و بوی پالوده ی شیرازی

.

سال ها پیش , سال ها پیش بود

و امروزدر تلخی های شعر نمی شکفد گلی

یا که نیمه خوابی از رویایی بر جدول لحظه هایی که سنگینند و خسته

آه که نمی توان بی رویا راه رفت و اندیشید در دریچه ی کوچک اطمینان

نمی توان نشست،

 حتا ، حتا نمی توان بود !

ای کاش می شد بر زنگ کهنه ی قافله ای یک ریز، اشک ریخت . ای کاش ، ای کاش

.

سال ها پیش دستانم پر بود از رویا ، پر بود .،

به یاد می آورم که ....سال ها ی پیش بود

.....

یکشنبه  چهارم دسامبر دوهزار پنج