آمدن بهار

آمدن بهار


تورج پارسی


بیست و یک مارس دوهزار چهارده


آمدن بهار را

در چشم تر ابر دیدم
و در نگاه تو
که همیشه ی همیشه ها
حرفی برای گفتن دارد در بی شکیبی همه لحظه های پریشانم .

زادروز علی دهباشی است ، مرد کار و کوشش


زادروز علی دهباشی است ، مرد کار و کوشش ، خستگی ناپذیری و سکوت ! از قلمرو تاریکی ها می کاهد به راستی ! به اهل خرد شادباش می گویم !

سین هفتم



سین هفتم


تورج پارسی



بیست هشتم  دسامبر نود و هفت اپسالا ـ
در شبی سرد یا گرم ، به هرروی یک شب مهتابی ، شبی نقره ای ، زنی  با مردی رهگذر در کنار معبدی در هند همخوابه شد . مرد از کنار زن برخاست و راه را در درازای شب  به نقطه نا معلومی ادامه داد . زن همچنان در لذت همخوابگی تن به زمین داد ه و به  فروغ ماه دیده دوخته بود . ماه ها گذشت تا پسری ازآن هماغوشی ، در یک شب مهتابی چشم به هستی باز کرد . زن نوزاد را در یک شب مهتابی به ماه بخشید و راه خود را گرفت و رفت . پسر که نه پدر می شناخت و نه مادر را ، بزرگ شد بی آنکه نامی داشته باشد .  مردی شد ، رهگذر همه ی راه ها ، کوه ها ،جلگه ها و جنگل  ها .
آواره ی دشت خیال ، کولی بی خانمان قصه ها ، می گشت و می گشت بی آنکه به جایی دل ببندد یا دمی بیاساید ، تنها در شب های مهتابی توان رفتن از او گرفته می شد ،  سر بر زمین می نهاد و چشم به فروغ ماه می دوخت . در او میل  نگریستن به ماه بود ، تا پگاه یک بند  نگاه می کرد و خیره می شد  ، خورشید که از ماه جا پس می گرفت ، اونیز چشم برهم می نهاد و به خوابی که در آن رازی نهفته بود فرو می رفت . از راز آگاه نبود ،  اما می دانست هستی او به گونه ای با ماه پیوند دارد .
در روزی از روزگاران به جمعی برخورد که به دور آتشی پر جلال ایستاده و به شادی مشغول بودند . گوشه ای کز کرد و به رقص پر رازو نیاز آتش چشم دوخت . آتش چون زنان معبد ، تابی به کمر می برد و تن لخت را به نیایشی پر فضیلت  به حرکت می انداخت . مرد آنچنان چشم دوخت  که همچون شب های مهتابی توان از دست داد ، سر بر زمین نهاد و به خواب رفت ، خوابی ناشناخته .
در خواب زنی آمد با چشمانی افسونگر و لبی پر از نگاه و خنده ، او را از زمین برگرفت و گفت تواکنون « سهراب »   نام داری ، تو سهراب منی ، توهفتمین سین منی  و بوسه ای بر لبانش زد و رفت . سهراب از خواب برخاست به پیرامون نگاه کرد ، در چشم  همه ی زنان خیره شد تا زن افسون ساز خواب را شناخت ، به سوی زن  رفت اما او روی بر گرفت ، رفت و رفت ، رفت  .
از آن روز به بعد  ، کولی بی خانمان قصه ها  ، به دنبال زنی که در خواب دیده بود جهان را گشت ،اما پیدایش نکرد . تا اینکه در شبی مهتابی که سر بر زمین نهاده و چشم به فروغ ماه دوخته بود ، آن زن  با رختی نازک مهتابی  به دیدنش آمد ، پستان های برآمده  و سرین با شکوه زن در حالت رقص او را به همخوابگی کشاند ، این نخستین بار بود که با زنی  همخوابه می شد . زن سر بر سینه ا ش گذاشت و با صدایی از جنس بلور گفت : نوروز نزدیکست تو کم کم باید آماده شوی  و درکنار شش سین دیگر سفره را کامل کنی ! . مرد فقط نگاه می کرد ، اما گویی چیزی نمی شنید . زن دست او را گرفت و به خانه برد . مرد در خانه ، مرد در کاشانه ، به لذتی همچون خواب دست یافت .
زن روز سیزده ی نوروز سبزه را به رودخانه و با چشمانی پراز اشک ، سهراب کولی بی خانمان قصه ، سین هفتم ، که عاشق بود و وفادار ، به آتش بخشید .. از آنروز به بعددرشب های مهتابی  ، ناله ای محزون که روستاییان آنرا غم ناله های مهتابی می نامند  به گوش می رسد .....

            



 

آنکه به تولد دوباره اشتغال ندارد مشغول مردنست /Bob Dylan


آنکه به تولد دوباره اشتغال ندارد مشغول  مردنست /Bob Dylan

تورج پارسی

آدینه نخستین روز فروردین
بیست و یکم مارس دوهزار چهارده


واژه ی رئوچنگه raochangah اوستایی به چم فروغ جاودانی و همیشگی است . از همین ریشه و ماده واژه  روز ، روزگار ، روزن ، روزی " معرب آن رزق "  و روشنی  ساخته شده است . با در نظرگرفتن این اصل که از سپیده دم تاریخ » روز " میدان کار" آدمی شد ، می توان در بعدی مادی و در گستره ای بس شاعرانه معنای » روز « و » روزی « را مترادف دانست و به رابطه ی تنگاتنگ منطقی آن که برآیند " اشا " یا نظم کیهانی است آری گفت و آفرینی بر پویایی اندیشه  هدیه کرد .

نخستین روز سال ، یک آغازست ، یک آغازی سرشاراز امید و شادمانی ،  رو در رویی باجهانتابی آفتاب . روزی می آغازد که روزی دیگرست ، زایشی تازه در نظام کیهانی یا قانون اشا . در فرهنگ نیاکانی ما نخستین روز"  ماه "  و" نخستین روز سال " یا " سر سال « اورمزد نام دارد  

" سر سال  نو "  هرمز فرودین           برآسود از رنج د ل ، تن زکین
بزرگان به " شادی " بیاراستند             می و جام و رامشگران خواستند / شاهنامه


در سروستان بازست به سروستان چیست
 اورمزدست خجسته ، سر ماه  و سر سال  / منوچهری

و مسعود سعد سلمان درباره ی چنین روز خجسته ای سپارش کرده است  :

امروز  اورمزدست  ای یار میگسار
برخیز و تازگی کن و آن " جام باده آر "

 زنده یاد  دکتر ماهیار نوابی استاد دانشگاه شیراز هم ، همین آیین را یاد آور می شود ، یادش به خیر باد که چه شادمان این شعر را در خانه ی دکتر سهرابی  به هنگام زمزمه می کرد و  سرزمین یخ و سرما را هوایى دیگر می بخشید.

" می " بایدمان خورد ، ازیرا که نشاید  

 " فرخنده چنین روزی " بی " می " گذارنیش

گر " می  خوری " و سرت گران گردد زان " می "   

  با " جام دگر " چاره توان کرد گرانیش

آیین کهن باشد " می خوردن نوروز "
 آیین کهــــــــــــــــن را بمهل تا بتـــــــوانیش    
 
شادی موزیک متن زندگی است ، شادمانی همگانی باد .