ساقیا برخیز و درده جام را/دکتر پرویز رجبی


ساقیا برخیز و درده جام را/دکتر پرویز رجبی

·

با یاد همیشگی استاد پرویز رجبی ، نوشته زیر را که از ره مهر به من پیشکش کرده بود بازنشر می دهم ، رجبی چراغی بود که خاموشی سزاورش نبود و نیست ، با مهر همیشگی

 

 

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک برسر کن غم ایام را

......

 

                    برای استاد تورج پارسی

 

یکی دیگر از ویژگی‌‌های غزل‌های حافظ این است که مانند موجودی سرزنده، خواننده را به بازیگوشی وامی‌دارد. یعنی حافظ بیش و پیش از آن‌که ترا با خودش مشغول کند، سرگردان درون خودت می‌کند. همین ویژگی است که همواره مجال غرق شدن در دنیای حافظ را به تعویق می‌اندازد!..

دو روز پیش استاد تورج پارسی، که حدود سی سال است که دور از وطن در اوپسالا زندگی می‌کند، برای گرفتن خبری از حالم تلفن زدند... هنوز دقیقه‌ای نگذشته بود که پای حافظ به میان کشیده شد و استاد بی‌درنگ خاطره‌ای سی و چندساله را شاهد نقش حافظ کردند. اعتراف می‌کنم که خود این خاطره هم، که عطر حافظ را داشت، بازیگوشم کرد و نتوانستم همۀ جزئیات آن را به یاد بسپارم. اما ستون فقرات آن، که هفت‌ستونم را در اختیار گرفت، چنین بود:

 

سی سال پیش، نیمه‌شبی، آکنده از زنده‌داری در میهمانی دوستی، در نظام‌آباد برای بازگشت به خانه سوار تاکسی شدم. هم من خسته بودم و هم راننده، که پیدا بود که دیگر به بیداری چندان علاقه‌ای ندارد. احساس می‌کردی که حتی چراغ‌های فروزان دو سوی خیایان‌ها در زیر چادر کلفت نور خود خفته‌اند... یکی دوصد متر مانده به مقصد، متوجه شدم که کیف پولم را در عالم خماری در خانۀ دوستم جاگذاشته‌ام... با احتیاط به رانندۀ خسته گفتم، باید چند دقیقه‌ای جلو خانه صبر کند تا پول بیاورم...

راننده ناشناس انگاری که منتظر فتح باب بود، بیتی از حافظ را با صدایی بسیار زنده خواند و سپس گفت که حافظ حساب کرده است...

بعد من بیتی خواندم و سپس باز او بیتی...

خیابان‌ها خلوت بودند و ما بی‌هدف به چپ و راست می‌راندیم و حافظ را نیز به همراه داشتیم... گویی که آهنگ نشان‌دادن تهران به هم‌سفر شیرازی خود را داشتیم.  نمی‌دانم، سر از پیرامون فرودگاه مهرآباد درآورده بودیم و امیریه و امیرآباد و استانبول و سه راه امین حضور و چهار را آب‌سردار و خیابان سقاباشی... شاید دو ساعت بود که حافظ می‌خواندیم...

راننده ناشناس ته‌‌صدایی هم داشت... سرانجام خراباتی هنوز باز پیدا کردیم و رفتیم تو... هم گرسنه بودیم و هم تشنه و هم خواستار دیدن پیر مغان و چشم‌های خودمان... البته به حساب حافظ...

بعد استاد پارسی گفتند: من پس از بیش از سی سال هنوز نام خیابانی را در اوپسالا به خاطرم نسپرده‌ام، تا مبادا جای نام‌های خیابان‌های تهران تنگ شود...

 

امروز فکر می‌کنم که ما همیشه با خواندن غزل حافظ بازیگوش شده‌ایم و خودمان را با نزدیک‌ترین دل‌مشغولی‌هایمان مشغول‌تر کرده‌ایم و خود حافظ را و گنجینۀ واژگان آرمانشهرش را به امان الیاف عطر غزل‌هایش رهاکرده‌ایم!..

خواجه از دل خود و برای دل خود سروده است و ما بهانۀ  دل خود را گرفته‌ایم. بی‌انصافی را! یک دل سرگشته در برابر میلیون‌ها دل سرگردان.

بارها گفته‌ام که من با خواندن غزلی از حافظ، بی‌درنگ میل دارم به روزگار حافظ و ساختار اجتماعی آن بیاندیشم. پیداست که بدون تماسی حتی ذهنی با این روزگار، که متکی بر برخی از داده‌ها است، فهم و درک غزل بی‌نهایت دشوار می‌شود.

واقعیت این است که در مقایسۀ با حافظ، تکلیفمان با مولانا و خیام و سعدی بسیار روشن است. حافظ با قند و نمک و شرارت و صداقت خود مخاطب خود را رسما به بازیگوشی می‌خواند و می‌کشاند. در معنای ساده‌ترین واژه ها درمی‌مانی. و مهم‌تر این‌که رسیدن به برداشتی متعارف از پیرامون و روزگار حافظ برایت غیرممکن می‌شود. چنین است که ما بیش از شش قرن است که هنوز از مرز گمانه‌زنی دربارۀ خواجه فراتر نرفته‌ایم.

و با این همه استاد پارسی، با جیبی خالی ساعت‌ها می‌تواند با راننده‌ای کم‌سواد در خیابان‌های نیمه‌شبانۀ تهران پرسه زند و دست آخر سر از خرابات درآورد. و شگفت انگیز این‌که همراه حافظ ناشنیده پند!...

پیداست که «ساقی» در غزل امروز مخاطبی معین نیست و بیشتر قیدی است جانشین «حال که چنین است» است! پس به این اعتبار «ساقی» می تواند هرکسی باشد که مانند حافظ می‌بیند و می‌اندیشد. تنها مشکل در این است که نمی‌دانیم که حافظ چگونه می‌دیده است و به چه می‌اندیشیده است! و غم ایام برای حافظ چه بوده است؟ از نابه‌سامانی‌های اجتماعی ناشی از حکومت رنج می‌برده است، یا از نبود سامانی بهنجار در زندگی شخصی؟

        ساقیا برخیز و درده جام را

        خاک برسر کن غم ایام را

این کبودخرقه‌پوشان که بودند و چه نقشی در جامعه داشته‌اند که خواجه می‌خواهد به یاری باده به کنایه بر‌کند خرقۀ خود را؟

        ساغر می بر کفم نه، تا زبر

        برکشم این دلق ازرق فام را

خواجه می‌دانسته است که برکندن خرقه بازتاب خوبی نخواهد داشت، اما او ننگ و نام را نیز به هیچ می‌شمرد و «عاقلان» را نفی می‌کند... متاسفانه نمی‌دانیم که این نگاه هماهنگ با نهضتی اجتماعی بوده است و یا ناشی از نگاهی شخصی به جهان پیرامون... در هر حال پیداست که منظور از «عاقلان» همین «روشنفکرنمایان و منورالفکران» روزگار خودمان است که بزرگ‌ترین مهارتشان پافشاری بر درستی برداشت‌های منقرض خود است...

        گرچه بدنامیست نزد عاقلان

        ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

خواجه برای رهایی از شر باد غرور و نفس نافرجام باده می‌طلبد، اما پیدا نیست که فرار او از دست غیر است، یا حاصل نیهیلیزمی که سراغش را گرفته است.

        باده درده چند ازین باد غرور

        خاک بر سر نفس نافرجام را

لابد که منظور از «افسردگان خام» در بیت بعدی «ازرق‌پوشان» است که حافظ با آن‌ها میانۀ خوبی نداشته است. اما نباید از کنار این «میانۀ خوب‌نداشتن» به آسانی گذشت. و لابد که حافظ نه می‌توانسته است نسبت به اینان با مدارا رفتار کند و نه با مروت! حتما پای فرقه‌ای در میان بوده است که حافظ که قاعدتا می‌بایستی ستیزشان را عذر می‌نهاد، اما توان درگذشتن از رفتارشان را نداشته است. به این ترتیب می‌توان به وجود هنجار اجتماعیی مکروهی پی‌برد که متاسفانه ناشناخته است. لابد مانند یکی از هنجارهای مکروه روزگار ما!.. البته می‌گذریم از بی‌مهری حافظ به هرنوع خرقه‌ای...

        دود آه سینۀ نالان من

        سوخت این افسردگان خام را

بیت بعدی نیز نشانی دیگر دارد از افسردگی کم‌سابقۀ حافظ. حالا خواجه از خاصان همان اندازه ناامید است که از مردم دیگر.

        محرم راز دل شیدای خود

        کس نمی‌بینم زخاص و عام را

مگر دلارامی که حضوری بی‌سابقه می‌یابد. و عجیب بازی ملیحی می‌کند حافظ در این بیت با واژه‌ها: «دلارام» از دل حافظ «آرام» او را می‌رباید، تا بر مسند «دلارامی» تکیه زند!..

        با دلارامی مرا خاطر خوش است

        کز دلم یکباره برد آرام را

و بار دیگر شگفت‌انگیز و غیرعادی برای مردی ایرانی این‌که خواجه براین باور است که هرکه تن سپید یار او را ببیند دیگر میلی به دیدن هیچ سروی در چمن نخواهد داشت.

        ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

        هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را

با این همه گویا او هنوز در انتظار رسیدن به کام دل است. چنین حالتی نیز در غزل حافظ اندکی نامانوس است و سبب بازیگوشی بیشتر مخاطبان می‌شود!

چنین است که بی‌درنگ دلم می‌خواهد که در تاکسی نیمه‌شبانۀ استاد پارسی می‌بودم و از این دو می‌خواستم که نخست در دو سطح متفاوت نظر خود را دربارۀ این دو بیت آخر برایم بگویند و بعد به خرابات درآیند!..

        صبرکن حافظ به سختی روز و شب

        عاقبت روزی بیابی کام را

نیروهای هوادار صلح در ایران و جهان

نیروهای هوادار صلح در ایران و جهان
در وضعیت حساس کنونی می باید با اتحادِ عمل گسترده از سویی با ارتجاع و استبداد حاکم مبارزه کرد، توطئه های آن را خنثی و جایگاه جنبش مردمی را تقویت کرد، و از دیگر سو با قاطعیت و به صورت هماهنگ و متحد با هرگونه مداخله خارجی و تهدیدِ استقلال و تمامیت ارضی کشور - به هر شکل و هر بهانه‌یی - مقابله و مخالفت کرد. ارتجاع از بحران سازی و تنش‌آفرینی همواره سود می برد.

با این همه آب


با این همه آب

 

 

"این همه آب "

بیژن نجدی

دریا با این همه آب

رودخانه با این همه آب

تُنگ بلور حتی با این همه آب

رخصت نمی دهد این همه آب

تا بنگریم که ماهی ها چگونه می گریند

بیژن نجدی -کتاب خواهران این تابستان

برج و ساختمان هایی هست که اگر بخواهی نوک قله شان را ببینی می باید بر زمین داراز بکشی ، در کارهای هنری نیز از شعر و موسیقی و.....چنین دیده و میبینم. بلندای این شعر نیز مرا وادار کرد بر زمین دراز بکشم به راستی چنین است که گفتم . شگفتا به این بلند بالایی . سپاسگزار همیشگی نسرین بانو نعمت اللهی هستم که همیشه درب سرای به رویم می گشاید . با مهر همیشگی

بسیار به دلم نشست

روزانه  ای میل زیاد می رسد از شعر ، داستان ، موسیقی ، اعلامیه های سیاسی اما فرصت برابر با همه ی این ای میل ها شوربختانه ندارم در نتیجه با سپاس از همگان گه گاه برخی را بر می گزینم . از جمله ای   میلی از فرزانه ی ناشناس " امیر طالب آزادی " گرفتم که بسیار به دلم نشست شعرها در نهایت انسجام و در همان سبک شعری شاعران نام آورده شده سروده شده و آنچه دل را بیشتر به وجد آورد این است که شاعر خود " طالب آزادی " است که نقطه ی چشم گیر وجه اشتراک است . با مهر همیشگی

 

پیغام گیر تلفن شعرای نامدار قدیمی

تا حالا فکر کردید اگه زمان شاعرای قدیمی تلفن و پیغام گیر وجود داشت ،شاعرا واسه پیغام گیرشون چه متنی رو میذاشتن:

 

پیغام گیر حافظ :رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!

تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!

بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام

زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور !

 

پیغام گیر سعدی:از آوای دل انگیز تو مستم

نباشم خانه و شرمنده هستم

به پیغام تو خواهم گفت پاسخ

فلک  گر فرصتی دادی به دستم

 

پیغام گیر فردوسی :نمی باشم امروز اندر سرای

که رسم ادب را بیارم به جای

به پیغامت ای دوست گویم جواب

چو فردا بر آید بلند آفتاب

 

پیغام گیر خیام:این چرخ فلک عمر مرا داد به باد

ممنون توام که کرده ای از من یاد

رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش

آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!

 

پیغام گیر منوچهری :از شرم به رنگ باده باشد رویم

در خانه نباشم که سلامی گویم

بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت

زان پیش که همچو برف گردد رویم!

 

پیغام گیر مولانا :بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم

!شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم

!برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود

فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم

 

پیغام گیر بابا طاهر:ت

تلیفون کرده ای جانم فدایت!

الهی مو به قوربون صدایت!

چو از صحرا بیایم نازنینم

فرستم پاسخی از دل برایت !

 

با سپاس امیر طالب آزادی

نامه ی یک کارشناس میراث فرهنگی به رییس جدید سازمان میراث فرهنگی


 
نامه ی یک کارشناس میراث فرهنگی به رییس جدید سازمان میراث فرهنگی و گردشگری
از: عباس محترمی ـ کارشناس ارشد مرمت بناهای تاریخی
 
نامه زیر، اخیرا از سوی آقای عباس محترمی،  یکی از کارشناسان ارشد مرمت بناهای تاریخی خطاب به آقای سیدحسن موسوی است که در این ماه (ژانویه 2012 - دی )، از سوی رییس جمهور حکومت اسلامی به سمت رییس سازمان میراث فرهنگی و گردشگری منصوب شدند. در این نامه آقای محترمی با زبانی روشن دلیل همه ی ویرانگری ها و بدبختی هایی را که در این سال های گذشته بر سر میراث فرهنگی و تاریخی ایرانزمین آمده، ناکارآمدی و غیرمتخصص بودن روسای این سازمان می دانند و با این حال سعی می کنند که حداقل رییس غیرمتخصص تازه را تشویق به استفاده از متخصصین در این رشته کرده تا شاید این روند نابود سازی میراث فرهنگی از حرکت بیفتد؛ در حالی که همین انتخاب اخیر هم از سوی دولت این واقعیت تلخ را آشکار می سازد که دولت کنونی ایران به هیچ وجه قصد تغییر دادن مثبتی را در وضعیت به شدت بحرانی سازمان میراث فرهنگی و در نتیجه متوقف کردن روند ویران کردن داشته های فرهنگی و تاریخی ملی ـ بشری سرزمین مان را ندارد.
لازم است گفته شود که آقای حسن موسوی همانند تمامی روسا و مدیران مربوط به میراث فرهنگی سرزمین مان، در سال های گذشته، هیچ تخصصی در امور مربوط به میراث فرهنگی و تاریخی نداشته است. او قبل از روی کار آمدن آقای رحیم مشایی به عنوان رییس سازمان میراث فرهنگی، مدیر عامل یک شرکت تجارتی به نام سایپا یدک بود و به خواست آقای رحیم مشایی به عنوان معاون سرمایه گذاری میراث فرهنگی و گردشگری منصوب شد و پس از آن مدتی هم مشاور مشایی در مرکز جهانی شدن بود، و بالاخره هم خود به ریاست سازمان میراث فرهنگی منصوب شد.
کمیته بین المللی نجات پاسارگاد
 
 
قال الامیر (ع):
انظروا الی ما قال و لا تنظروا الی من قال
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
چند روز پیش برای عضویت در هیئت علمی یکی از دانشگاه ها دعوت به مصاحبه شدم، با چه دردسری و طی طریق چه فاصله ای به آن جا رسیدم بماند، این که چند نفر بودیم هم بماند، غرض از نوشتن این چند خط پاسخ به یکی از سوالاتی بود که مصاحبه کننده محترم پرسید، راستش این بار خوشبختانه اعضای گروه مصاحبه کننده خود متخصص رشته بودند – بر خلاف بعضی از جاها و مصاحبه ها – و این یعنی این که می توانی انتظار سوال درست داشته باشی و بتوانی پاسخ درست ارایه دهی، یکی از اولین سوال ها این بود که مشکل امروز میراث فرهنگی کشور چیست؟

به این سوال مدت ها فکر کرده بودم، نه این که این سوال از سوالات متداول در آزمون ها و مصاحبه ها باشد، نه، بلکه به این دلیل که هر روز شاهد اتفاقاتی هستیم که اساس و بنیان اهداف تشکیل سازمانی به این عرض و طول را زیر سوال می برد، نه فقط نگارنده که بسیاری هم چون من که دل در گرو این ثروت های ارزشمند نهاده و عمری را در این راه صرف کرده اند به این نکته معترفند که ایامی سخت بر مایملک فرهنگی کشور می گذرد، ایامی که با وجود تمام حمایت ها و تمام دلسوزی ها سرانجام و نتیجه ای در خور ندارد.

سوال سختی نبود، اما جواب ساده ای هم نمی شد به آن داد، به مصاحبه کننده محترم گفتم به نظر بنده مشکل اصلی میراث فرهنگی ما، مشکل فرهنگی است، و وقتی پیرو این جواب پرسید یعنی چه؟ به طور خلاصه به او گفتم که اگر مدیران بالا دستی کمی در مورد میراث فرهنگی اطلاعات داشتند، این گونه نمی شد که مسایل مربوط به این موضوع حساس در جدول دغدغه های آن ها در ردیف های آخر قرار بگیرند.

فرصت اندک بود و نمی شد آن چه که در دل داشتم برای آن ها تشریح کنم، خیلی دلم می خواست به آن ها بگویم، اگر فرهنگ سازی در مقاطع پایین تر صورت می گرفت، دیگر رییس سازمان میراث فرهنگی کشور حتی به این موضوع فکر هم نمی کرد که می شود معلم زبان انگلیسی آقای رئیس را به عنوان مدیر مهم ترین موزه کشور انتصاب کرد، هر چند که او بسیار انسان درست و سالمی باشد، اگر فرهنگ سازی شده بود، یک استاد تاریخ به خودش اجازه نمی داد در جایگاه رییس میراث فرهنگی یک استان باسابقه هم چون بوشهر بنشیند، هر چند انسانی با وجدان و زحمت کش باشد، اگر فرهنگ سازی شده بود اصلا مگر می شد ریاست سازمان میراث فرهنگی به چنین اشخاصی سپرده شود.

خیلی دلم می خواست فرصت می شد و این حرف گفته می شد که این زخم نه برای امروز و دیروز که برای مدت هاست بر قلب ثروت های فرهنگی ما سنگینی می کند، آن زمان که بزرگی بر مسند ریاست سازمان تکیه زد که دغدغه اش آزاد سازی قلیان در قهوه خانه ها بود هم این مشکل وجود داشت، با این که ریاست دولت بر عهده شخصی بود که خود اهل فرهنگ بود، دیروز هم که مسند ریاست سازمان میراث فرهنگی محل جلوس بزرگی دیگر بود که از میراث فرهنگی تنها بخش گردشگری آن را می شناخت و راه های کسب درآمد از آن را، باز هم این مشکل وجود داشت، امروز هم که دیگر نور علی نور شده، بزرگی که تا دیروز دانشجوی عدالت خواه بود نتوانست در برابر وسوسه ریاست مقاومت کند، پذیرفت و رییس سازمانی شد که نباید می شد، حال نمی دانم آیا خود به این نتیجه رسید – که امیدوارم کاش این گونه باشد – یا این که بزرگانی دیگر به این نتیجه رسیدند که ایشان برای این کار مناسب نیستند، به هرحال ایشان هم رفتند و بزرگ دیگری جایشان را گرفت.

اصلا اگر فرهنگ سازی شده بود، اگر این بزرگانی که به ریاست این سازمان نشستند می دانستند که میراث فرهنگی – یا به قول یکی از متخصصین این حوزه ثروت های فرهنگی محلی – یعنی چه؟ آیا به خود جرات و جسارت می دادند که در آن جایگاه قرار بگیرند، آیا هیچ غیر متخصصی به خود این اجازه را می دهد بر صندلی ریاست سازمان نظام پزشکی یا نظام مهندسی تکیه کند، اگر حمل بر بی ادبی و بی نزاکتی نگارنده نشود، این نکته را جایز می دانم عنوان کنم نشستن بر صندلی ریاست سازمان میراث فرهنگی برای یک غیر متخصص همان قدر دیوانگی یا گستاخی است، که نشستن بر صندلی یک پزشک یا قاضی برای یک بی سواد و البته این در صورتی است که شخص نادانسته مرتکب این عمل شود که آگاهانه نشستن بر این مناصب جرم است و فرد نشسته بر این مسند مجرم، نه از منظر قانون و نظام که از دیدگاه تاریخ و فرهنگ.

نشد این ها را بگویم و دوست داشتم بگویم، مانند خیلی سخن های دیگر مانده بود در دلم تا در نشست های دوستانه و با درددل های دوستان گفته شود و فراموش شود، اما تعیین رییس جدید میراث فرهنگی کشور به قدری فشار آورد که دیگر سکوت جایز نبود و نمی شد خود را به این راضی کرد با این که فقط ناراضی بود از این شدن ها.

تکمله

در قاموس خوش آمد گویی:
جناب آقای سید حسن موسوی، نمی دانم چه نگاهی به مقوله میراث فرهنگی و مسایل مرتبط با آن دارید، نمی دانم چه تخصصی در این زمینه دارید که باعث شده برای این سمت قبول زحمت کنید، اما امیدوارم لااقل آن قدر منصف باشید تا با متخصصین این امر به مشورت بنشینید، آن قدر روشنفکر باشید تا قبول کنید مقوله میراث فرهنگی یک مقوله روزمره و روتین نیست که امروز تصمیم بگیرید و فردا اجرا کنید و پس فردا نتیجه اش را ببینید، تا یقین داشته باشید که هزاران سال طول کشیده تا آن چه امروز به عنوان میراث فرهنگی به ما رسیده است شایسته این عنوان شده است، بنابراین با تصمیم های یک شبه و یک ماهه آن چه باقی مانده را از بین نبرید.

آقا سید، جایگاهتان سخت حساس است، اگر برایتان شیرین و دلچسب است، نمی گویم رهایش کنید، اما لا اقل به حرمت این جایگاه بیاندیشید.

درد دلی با بزرگان:
جناب آقای رییس جمهور، در این که مملکت ما قحط الرجال است شکی نیست – که اگر نبود پیش از شما یک متخصص احتراق موتورهای درونسوز و یا یک متخصص جغرافیا وزیر فرهنگ این مملکت نمی شد، که اگر نبود همان طور که بالاتر هم اشاره کردم یک معلم زبان رییس مهم ترین موزه کشور نمی شد و یا خیلی انتصابات دیگر انجام نمی شد – اما می توان در بین همین قلیل افرادی که شاید اندک تخصص و سوادی در این زمینه دارند نیز مدیرانی خوب و شایسته برای بعضی از سمت ها یافت، کسانی که علاوه بر تخصص، تعهد هم داشته باشند و در زمان ریاستشان، در یکی از استان ها نقشه ایران با خلیج عربی به جای خلیج فارس منتشر نشود، باور کنید می شود یافت اگر خیلی بدبین نباشم می توانم قبول کنم که شما گشته اید و نیافته اید، اما اگر شما هم کمی خوشبین باشید برایتان خواهم گفت که کم گشته اید والا می توانستید بیابید.

آقای دکتر در این که انتخاب های شما همیشه بهترین هستند و شما همیشه لایق ترین ها و متخصص ترین ها و نابغه ترین ها و متعهدترین ها و خیلی ها های دیگر را پیدا می کنید و انتخاب می کنید و انتصاب می کنید حرفی نیست، اصلا شکی نیست، این که بعضی ها را انتخاب نمی کنید تقصیر همان هایی است که شما انتخابشان نمی کنید، این واضح است، اما خواهش می کنم، تمنا می کنم، التماس می کنم، این اشتباه را بر آن ها و ما ببخشید و اجازه بدهید نه در قامت ریاست و معاونت و سایر مناصب اجرایی، فقط در قالب مشورت و نظر خواهی، گاهی اظهار نظر تاثیر گذاری داشته باشند، خواهند داشت مطمئن باشید خواهند داشت، می خواهید امتحان کنید، فراخوان بدهید، سوال کنید، نظر سنجی کنید، ببینید چه اتفاقی می افتد.

سخنی با دوستان:
این که در برابر ریاست سازمان های استانی سکوت کردیم تا یک معلم تاریخ، یک متخصص عمران، یک متخصص مکانیک منتصب شد به ریاست میراث فرهنگی یک استان، این که سکوت کردیم و معلم زبان انگلیسی آقای رئیس شد رییس موزه ایران باستان، این که سکوت می کنیم و انتصاب ها و اتفاق های دیگری روی می دهد، هر روز ما را به سمتی سوق می دهد که آیندگان بر ما نخواهند بخشید، نیازی به توهین، به داد و قال، به هیاهو نیست – که نصیبش را تنها آن هایی می برند که در هر اعتراضی به دنبال منافع خود هستند – اما می توان گفت، می توان نوشت، می توان اعتراض کرد، شاید به نسل شما و من نرسد، اما نسل های بعد می توانند فرا بگیرند، بیاموزند و بدانند مقوله میراث فرهنگی یک مقوله تخصصی است، تفاوت دارد با گردشگری، تفاوت دارد با درآمد زایی، تفاوت دارد با مدیریت بازرگانی و دولتی، نگاهی به متن حکم انتصاب رییس جدید میراث فرهنگی بیندازید ببینید چه استنباطی از مقوله میراث فرهنگی در پس این حکم نهفته است، این نه از سر خیانت است و نه از سر قدرت، این به خاطر ندانستن است، این به خاطر این است که رییس جمهور نمی داند تفاوت مقوله میراث فرهنگی را با سایر حوزه های مرتبط و صد البته این گناه نیست، نقص هست اما گناه نیست، که اگر دلسوزی باشد و او را به این موارد متذکر گردد، اگر اهل درست اندیشیدن باشد، حتما در این زمینه تجدید نظر خواهد کرد – و تنها به دلیل متهم نشدن به دسته بندی های حقیر سیاسی، عنوان نمی کنم که آیا رییس جمهور اهل درست اندیشیدن در این زمینه هست یا نه -، که اگر نسل های بعد این را فرا بگیرند حتما خودشان این ثروت گرانقدر را حفظ خواهند کرد.
http://alef.ir/vdcgwy9qwak9wz4.rpra.html?139033
www.savepasargad.com
کمیته بین المللی نجات پاسارگاد