وحشتم از پاییزست

 

وحشتم از پاییز ست

درخت راز را پشت برگ  هایش پنهان کرده است

و تو نیاز را در حجمی

به گستره ی سکوت

وحشتم از پاییزست

مارس ۲۰۰۴

هر لحظه همراه توام

هر لحظه همراه توام

هر لحظه همراه توام !

 

تورج پارسی

 

غایب شدی از چشم من

غافل که در قلب منی

من در سرای قلب خود

 هر لحظه همراه توام...

اینجا ایران است زنگ مدرسه به صدا درآمد !!!!

مدرسه ؟‌ پست مدرنیسیم !!! زگهواره تاگور

 

خواهشمندست پس از بازدید این دبستان مدرن آگهی زیر را هم بخوانید واگر خواستید بیندیشید

برای آگهی فروش پنت هاوس 550 متری فرمانیه – کامرانیه تماس گرفتم، اگر امکان دارد در مورد امکانات توضیح بدهید

*حتما. این پنت هاوس در کامرانیه جنوبی قرار دارد طبقه دوازدهم است. فول امکانات، سونا و جکوزی داخل واحد دارد. آشپزخانه گازول و کف سنگ و لمینت دارد. مشرف به تمام تهران است و دارای خیلی از امکانات دیگری که شما می خواهید!! قیمت متری 8 میلیون و 200 هزار تومان است. البته اگر شما متراژ دیگر و قیمت های دیگر هم مدنظرتان است، من فایل های مناسب دیگری در منطقه های کامرانیه، نیاوران و فرمانیه هم دارم که می توانم برایتان معرفی کنم.

پایان آگهی

 

 

خواهشمندست دوباره با ما به همان دبستان مدرن بیایید تا از پیوند دین سرمایه لذت ببرید

پارک

پارک

 

تورج پارسی

 

روی چمن سازگار نشسته ام

و یاد آبی ترا به صبر و صبوری در دستگاه " شور " ورق می زنم

پارک در قصه ی پرنده و کودک جاری است

و من به دنبال شعری می گردم که آنرا نسروده ام

آیا تو آن را ندیده ای آواز بانو

خلخالی به پا و پیراهنی از دریا به تن دارد .

...

به دنبال شعری می گردم که نسروده ام

خلخالی به پا و پیراهنی از دریا به تن دارد

خلخال، پا ، پیراهن ، دریا ، تن ......

ویرجینیا ۵ جولای ۲۰۱۰

از هدایت تا بهروز وثوقی ....

 

از هدایت تا بهروز وثوقی و

..

تورج پارسی

 

هنگامی که هدایت را شناختم ,نیازم به موسیقی بیشتر و بیشتر شد، در خواندن هر متن از کتاب های هدایت این را در خود آشکار تردیدم . و همین عامل بیشتر مرا به هدایت پیوند داد ، پیوندی که روانم به روانش یافت که هم چنان به همان عهد و پیمانست  . شاید تنهایی اش را با من بخش کرد  یا من خواستم که تقسیم بکند ، از همین منظر حس می کردم آنچه او می بیند ، من هم می بینم یک همیابی حس و درک .با باسگ ولگرد گریستم و حس  کردم که صحنه را در ورامین می بینم و با هم می بینم ، در بوف کور گیج بودم گیج و شاید بارها و بارها خواند م، راوی قصه شدم ، پیر مرد خنزرپنزری شدم و حتا لکاته و......تا جایی که برخی هنگام آنرا زمزمه می کردم درهرجا ، درهر زمان " در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، ..........-  "سراسر کتاب ( بوف کور) ماجرایی است که بر یک آدم   تک و تنها می گذرد که خودش بیش از آنکه ناقل آن باشد  درگیرماجراست " و ......   اما آنچه امروز مرا وادار به نوشتن کرد در خانه ی دوستان یک رنگم زینت بانو هاشمی و محمد عقیلی دیداری شد با هنرمند ارجمند بهروز وثوقی ، چند ساعتی آنجا بودیم سال ۱۹۹۷. درباره ی دست پخت زینت بانو ناسپاسی نمی کنیم ولی خب....نا شکری ندارد !!

و

آنروز  من به آنالیز دو فیلم داش آکل و تنگسیر پرداختم ، که بسنده می کنم که بسیار بسیار مورد توجه بهروز قرار گرفت . و گفتم که بهروز وثوقی از این منظر که من می نگرم دیگر یک فرد نیست بلکه یک پروسه ی اجتماعی است ، آن روز بسیار پربها تمام شد با خاطره ی خوب  .چند روز پس تر هم در بزرگداشتش در شهر اپسالا شرکت کردم ، با حواس همیشه جمعی که دارم گل خریدم که به او هدیه بکنم در کتابخانه دانشگاه جا گذاشته بودم او مهر ورزید و به ما گل هدیه کرد و این دانش سارویی گریزپا هم عکسی بی خبر گرفت که سپاسگزاری می کنم

 

امروز نیازم بود که چندین باره بنشینم و داش اکل را بخوانم و ببینم

کوتاه شده داستان داش آکل از کتاب سه قطره خون

 "داش آکل" لوطی مشهور شیرازی است که خصلتهای جوانمردانه اش او را محبوب مردم ضعیف و بی پناه شهر کرده است. اما کاکارستم که گردن کلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده است، به شدت از او نفرت دارد؛ و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از وی انتقام بگیرد. در همین حین، حاجی صمد- از مالکان شیراز می میرد، و داش آکل را وصی خود قرار می دهد. داش آکل، با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست می دارد، به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن می گیرد. او با دیدن مرجان، دختر چهارده ساله حاجی صمد، به وی دل می بازد. اما اظهار عشق به مرجان یا درخواست ازدواج از او را، خلاف رویه جوانمردی و عمل به وظیفه وصایت خود می داند. در نتیجه، این راز را در دل نگه می دارد. در عوض، طوطی ای می خرد، و درد دلش را به او می گوید.    از آن پس، داش آکل، قرق کردن سرِ گذر و درگیری با سایر لوطیها و اوباش را ترک می کند، و اوقات خود را صرف رسیدگی به اموال حاجی و خانواده او می کند. بر این منوال، هفت سال می گذرد. تا اینکه برای مرجان، خواستگاری پیدا می شود.    داش آکل به عنوان آخرین وظیفه خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم می کند و او را به خانه بخت می فرستد. همان شب، در حال نشستن داش آکل در میدانگاهی محله- در حالی که مست است- کاکارستم سر می رسد. با داش آکل یکی به دو می کند و در نهایت با او گلاویز می شود؛ و سرانجام، با قمه، زخمی اش می کند.   فردای آن روز، وقتی پسر بزرگ حاجی صمد بر بالین داش آکل می آید، او طوطی اش را به وی می سپارد. و کمی بعد، می میرد.عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته است و به آن نگاه می کند، که ناگهان طوطی با لحن داشی "خراشیده ای" می گوید: «مرجان ... تو مرا کشتی ... به که بگویم ... مرجان ... عشق تو... مرا کشت.»

 

پس از این جمله ی مرجان ... عشق تو... مرا کشت ، این شعر را سروده و

پیشکش می کنم به هنرمند  ارجمند بهروز وثوقی و بازی گیرایش در فیلم  داش آکل  و دیدار  مان  در خانه ی دوستان مشترک  مان  و زینت محمدعقیلی  و پس تر  در نشستی در شهر اپسالا

 

سکوت

هرگز نخواستم تو بدانی که عاشقم

شاید سکوت من از جنس شیشه بود

!

بیست نهم جون دوهزار یازده