یکی از آنروزها ، از آن سال های دور


یکی از آنروزها ، از آن سال های دور

یاد

 

یکی از آنروزها ،  از آن سال های دور

 

تورج پارسی

 

دیروز رفتم خانه ی دو اتاقه ای در طبقه ی هفتم یک ساختمان دیدم ، با آسانسور بالا رفتم و سپس از پله ها پایین امدم ! بسیار پله بود مرا به یاد آن سال که تازه از آن سو آمده بودم انداخت ، ان سال در تهران درطبقه ی چندم یک ساختمان یک آپارتمان یک اتاقه با آشپزخانه و دوش اجاره کردم ، خیلی پله می خورد ، سی ، چهل ، پنجاه به یاد نمی آورم همین بس که " چشم بادومی " هنگام بدرود به کنایت  می گفت : دیدار دوباره در اورست !

.....

یکی از آنروزها ،  از آن سال های دور ، مشنگ شیرازی - همان سیروس را می گویم - با قابلمه ی غذا به دیدنم آمد زنگ زد در گشودم ، نفس می زد با گره ای در ابرو به کنایت فرمودند : جغد  بر ویرانه خونه میگره ،  !! این ساختمون که تازه است ، از بس پله داره بچه انداختم ! پاسخش دادم با این نفس زدن برکم بردی ! و ساکتم شدم در همین هنگام صدای ضرب اهنگ کفش بادومی آمد و من سکوت را ادامه دادم چون نمی شد به مشنگ چیزی گفت ، بادومی با سیروس حال واحوال کرد اما سیروس منه منی کرد وساکت شد ! بادومی پرسید چه شده ! گفتم سیروس تو پله ها بچه انداخته ، بادومی گفت سیروس جان تو جوونی غصه نداره بازم باردار میشی !! من فکر کردم الان سیروس منفجر میشه دیدم زد زیر خنده آن آدم بی کینه ساده و پاک پاسخ داد ننه قمر !! انگور لرکش !اینو نمی دونستم ایقدری خودمو جز داد وم ! دسی دسی خودمو برشتوم !! حالا بخند و کی بخند !! پشت سر هم می گفت ای بتمبی شانس !! ، بادومی ، سیروس و..... و به گفته نیما یاد  یاد بعضی نفرات/روشنم میدارد. به همین مناسبت نوشته ی" الواتی " را که باز این مشنگ در آن دسته گل به آب داد ،نشر می دهم چرا که در این همه تاریکی به که چراغی باشد بر ره !

در یک ای میل خواندم:

الواتی

حسن توفیق خیلی مواظب سلامتی اش بود . دوستانش میگفتند : حسن دیشب رفته الواتی دو تا چایی پر رنگ خورده !!

این  طنز کوتاه مرا برد به دورترها و یادها !

هر وقت می رفتم تهران سری به دو دوست می زدم که مطب شان در یک ساختمان بود دکتر مرد ساکت و آرام روان پزشک بود و از غیوران آذری و دوم بانوی چشم پزشک ، بچه ناف تهرون حراف ، متلکی و داش !مثلا می گفت ما دیشب رفتیم  الواتی دبش، الواتی شبه جمعه می چسبه روزنامه توفیق حق داره می نویسه شب جمعه دوچیز یادتون نره دومیش خوندن توفیق ! منظور از الواتی که می گفت چند خانوم دورهم جمع می شدن غدایی و بزنی و بکوبی بود !

یک بار که به طرف مطب دوستان می رفتم سیروس یکی از بچه های خوب شیراز را دیدم گفتم میرم پیش دوستانم بیا که شب هم بریم "می "بزنیم ، سفارش کردم کاکو حواست باشه سر به سر خانم دکتر نذاری ها  ، بار اوله می بینیش او از واژه های نمکین زیاد استفاده می کنه ! جوابم داد کاکو ما شیرازیا که همه مون دریاچه ی نمکیم ! گفتم با ای وجود دکتر اقیانوسه ، یادت باشه چی چی گفتم مشنگ بازی در نیاری!

رفتیم ایشون هم معرفی کردیم دکتر دیگه بیمار نداشت آماده رفتن بود گفت تورج جات خالی دیشب چند تا شدیم رفتیم الواتی ، عجب کیف کردیم !

ای سیروس هم نذاشت نه ورداشت گفت خانوم دکتر می فرمایید قلعه تشریف بردید !!!! خانوم دکتر پاسخ دادش صاب تشریف باشید بله خونه ی سکینه خاله دار بودیم !

بعد رو کرد به من گفت اینو تازه از شنبه بازار خریدیش !!!!!! قیافه ی سیروس دیدنی شده بود تش برق گرفته بودش !

سیروس اون شب تا صبح می خندید و می گفت : وی کاکای کاکوم ای چی بید !!!!

 

 

.