مرگ بر دیوار

مرگ بر دیوار !


تورج پارسی


سه شنبه چهاردهم  اپریل دوهزار پانزده


نمی دانم این همه " مرگ بر ... "  در فرهنگ ما از کجا آب می خورد ؟ تازه هنگامی که کسی می میرد مویه ها می کنیم و سر بر در دیوار می کوبیم که چرا مرد ، چرا ناکام رفت و.... بعدش در آگهی تسلیت می نویسم : باز گشت همه به سوی خداست !!! به قول هدایت : دکی !!
حالا فلونی که من باشم تو باشی و او باشد ! اگر بازگشت به سوی خداست پس چرا یقه پیرهن  جر می دهی ؟ یعنی ناراحتی که جای گرم و نرمی نزد خدای مهربان !! پید امی کند !

دوستی مهربان از ایام ماضی که از سر میل خود را کشت و از رفتن به سوی خدا خود را محروم ساخت  !! برایم تعریف می کرد :
" امام که اومد همونی بود که فروغ گفت :
کسی می آید
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی
نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست 

بازار " مرگ بر... "  رونق پیدا کرد از نوشتن بر درو دیوار   تا......... هر جا که می رفتی " مرگ " همه جا بود مفتی و مجانی در دسترس بود ، مرگ شده بود نقل و نبات انقلاب !!! از هزاران فرسنگ بوی داغش  دماغو می سوزوند !
از جایی می گذشتم دیدم جوانی روی نردبان، اگهی یک حزب دیگر را می کند ، پاره پاره می کند و می ریزد روی زمین ، و آگهی خودش را بر دیوار می چسباند گفتمش  : آقو انقلاب کردین که هرکی بوتونه حرفش  بزنه ! چرا آگهی یه حزب دیگه را جر میدی ، فرمودند توده ای مادر جنده گم شو ! مادر جنده ات را ببر مسکو کاسبی بکنه اینجا بلاد اسلامه!!
جونوم حوصله ی جر دعوا ندوشتوم ، تازه مادروم هم پیر بود و به درد کاسبی تو مسکو نمی خورد ! جوی نزدیکی هم حواله نمی داد ،  رامو گرفتوم رفتوم !! چند روز بعدش که از خونه زدوم بیرون گفتم از یه راهی برم که خبری از " مرگ بر... " نباشه از کوچه تنگ و باریکی که تقریبا مثل کوچه آشتی کنون شیراز بود رد شدوم دیدوم دو تو پسر نوجوون ده دوازده ساله روی دیوار نوشتند " مرگ بر ..... " اما موندن که بنویسن بر کی !!! گفتند آقا بنویسم مرگ برکی ؟ گفتوم جونوم بر همه گفتند حالو شما بنویسین  "مرگ بر دیوار " !!! پوکی زدند به خنده حالا بخند کی بخند ! و نوشتند و بلکی هم تو تاریخ ثبت شد ...... "
به راستی چرا برای " زنده " بودن باید دیگری را به دست مرگ سپرد ؟ یعنی مرگ برای همه و بر همه جز خودی ها !!! فرهنگ بیماری که برآیند آن زندان ، شکنجه ، اعدام و...... است ...
نمی دانم آن دیوار که دوست هنرمندم  پرکنایه ترین  طنز دنیا را به دست تاریخ داد  هنوز سرپاست یا مرگ آنرا خورد و بلعید ! بازم به قول صادق هدایت : نصیب نشه !!!

رواز پرنده مهاجر

دوستم بوریس هرگز  از باور و ایمان حرف نمی زند  ، این واشکافی درون آدمی را به او هدیه و باز نشر می دهم ؛.نمی دانم اگر امروز آنرا می نوشتم چه جور پایانش می دادم .......
شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر می کند ، بوف کور هدایت


پرواز پرنده مهاجر


تورج پارسی


سیزدهم اپریل دوهزار پانزده


مرد پراز تنهایی بود ، پسین هرروز راه می افتاد و از جنگل می گذشت تا به دریا می رسید و برنیمکتی که رنگ آبی داشت می نشست و به دریا خیره می شد . آنچنان خیره  که دریا در چشمانش خلاصه می گشت .دریا نیزحضور تنهاو ساکت او را حس می کرد ، و گه گاه با موجی خود را در زیر کفش مرد پنهان می نمود .

هنگامی که خورشید تن در دریا می شست و به خوابگاه می رفت ، مرد بر می خاست و آخرین نگاه را به دریا می انداخت واز راه جنگل با تنهایی به خانه بر می گشت .
روزی از روزان که به عادت همیشگی بر نیمکت نشسته وپا بر پا انداخته بود ، پرنده ای زیبا بر روی نیمکت کنارش نشست و به او خیره شد . مرد نگاه کوچک اما سنگین پرنده را بر خود حس کرد ، از گوشه ی چشم به پرنده نگاه کرد ، پرنده چشم در چشم مرد دوخت ، مرد سنگینی نگاه را تحمل نکرد ، باوجودیکه دوباره  به دریا خیره شد ،اما  نتوانست آرام باشد .
        پرنده مرد را نگاه کرد و مرد دریا را.....
 روزان بی شماری تکرار شدند ....تکرار ، تکرارروزهای همانند . مرد نگران بود ،نگران روزهای سخت دریا  ، روزانی که یخ بر کمر دریا می نشست و آبی دریا راتحقیر می کرد. مرددل آن نداشت که به دریا ی دربند خواری بنگرد . دریا گواه  لحظه های آبی او بود و زمستان با سرما وسکونش دریا را به بند می کشید . خواری دریا مرگ لحظه ها و رویاهای مرد بود . در یکی از همین روزها ی پر تلواسه ، آوندی بزرگ که همراه داشت ،از آب دریا پر کرد و باخود به خانه برد . آب را با مهر  در آوند دیگری که رنگ آبی داشت  ریخت و فردای آن روز از دریا ماهی قرض کرد و در آوند رها ساخت .
اینک مرد ،  در خانه دریا دارد ، ساعت ها  بر روی نیمکتی آبی می نشیند و در آرامشی گه خسته کننده به دریا خیره می شود .دریکی از همین روزان ،همان پرنده  بال زنان پشت پنجره نشست و به مرد خیره شد . مرد از نگاه پرنده نتوانست بگریزد ، حیران و بی اراده پنجره را گشود ، پرنده بال زنان به درون آمد و کنارش نشست و به او خیره شد . مرد نتوانست چشم از پرنده بردارد ،تپش قلب مرد سکوت اتاق پر از تنهایی را شکست .یک باره مرد زنی را در پیراهنی نازک دریایی در جلو خود جلوه گر دید
مرد شگفت زده نگاه می کرد ، چشمانش همچون نسیم که قصیل سبز را به ترنم وامیدارد ، بر اندام لخت زن به گردش در آمد .
زن مرد را نگاه کرد و مرد زن را..... نگاه با هزاران پاسخ بی پرسش ، نگاه در بلندای دلدادگی نگاه ...  زن با کرشمه ی شکوفایی گل ، جام شرابی به دست مرد داد  و گفت من آخرین زن رویاهای توام !
مرد چشمان را مالید ،آوند از آب خالی شده بود و زن درکنارش در رختخواب چشمان به تاک دوخته بود .
مرد زن را دریا نامید و با اوزندگی را آغازکرد .... زندگی همچون پرنده پرواز کرد و همچون دریا آبی آبی شد ...
ماه ها گذشت ، روزی زن گفت باید به کنار دریا برگردیم ، مرد گفت دریا تویی ، زن گفت باید هرچه زودتر راه بیفتیم . مرد از لحن صدای زن به دلشوره افتاد اما نمی دانست چرا .روزی سرد و یخ زده که بهار پشت در خانه ی زمستان ایستاده تا اجازه ورود بیابد، مرد به همراه زن به طرف دریا راه افتاد ،هر چه به دریا نزدیک ترمی شدند ، دلهره مرد بیش می شد .به دریا که رسیدند مرد زن را ندید ،اما در بالای سر خود پرنده ای را دید ،که دور زد و درآبی آسمان ناپدیدشد .
چشمان مرد دریاشد ،خسته با تنهایی به خانه برگشت آوند دوباره از آب پرشده بود ، بر نیمکت نشست و به دریا خیره شد ، رخ خسته ی مرد زیر بار غم خم شده بود
از آن روز،مرد ماه ها از خانه بیرون نیامد ، تا اینکه روزی صدای زنگ در به صدا درآمد ، مرد که در انتظار کسی نبود ، با بی حوصله گی در راه گشود، پیرزنی کولی را در برابر خود دید ، مرد به شگفتی و سئوال به او خیره شد ، پیرزن دست چپ مرد را کشید و به کف دست خیره شد و با صدایی لرزان گفت :
مادر به پرندگان مهاجر دل مبند . سپس دست مرد را رها کرد و از پله ها به طرف در خروجی سرازیر گشت. . .مرد    همچون خواب زده ای چشم  گشود و شتابزده به دنبالش  دوید اما او ناگهان ناپدید شد .مرد افسرده و پریشان سر به آسمان بلند کرد، چشمش  بر جغدی افتاد که ازبالکن خانه ی همسایه  به او نگاه می کرد ......
                                13 مارس 98

سرزمینی که بر مدار "مهر و دلدادگی "می چرخد

سرزمینی که بر مدار  "مهر و دلدادگی  "می چرخد
تورج پارسی
یک شنبه دوازدهم اپریل دوهزار پانزده

اگر عداوت و جنگ است در میان عرب

میان " لیلی  و مجنون " ، محبت است و صفا !


باردیگر دمی سرمست شدن از خمخانه ی سخن سعدی شیراز ، سعدی در این شعر نقشه ی زمینی و هوایی  سرزمین عشق را ترسیم کرده است ! سرزمینی بی مرز و بی کرانه   ، سرزمینی به بلندای ماه آسمان با پرتو مهتابی آن ، سرزمینی که بر مدار مهر و دلدادگی می چرخد ! سرزمینی که قبیله و قومیت ، رنگ ، کوتاهی و بلندی ، داری و نداری در آن جایی ندارد . سرزمینی که کام و ناکامی هر دو شیرین است .. و چون  بنای عاشقی بر بیقراری است پس عشق را باید  سرزمین بی قراران دانست .
 رابعه  شاعر پارسی گوی که از هم زمانان رودکی است  نخستین بار نام لیلی و مجنون را در شعر می آورد و سپس ترست که نظامی داستان لیلی و مجنونش را درچهار هزار بیت آنهم در کمتراز چهار ماه می سراید .
آنچه این قلم را متوجه تر ساخته است  هستی شناسی عشق است در این بیت شانزده حرفی سعدی ، به این عبارت که عداوت و جنگ قبیله ا ی رهی به سرزمین بی قراران که نقش آفرین دارانش لیلی و مجنون است ندارد ، اگر خیمه سوزان و کینه های  قبیله ای است اما در میان آن همه شعله های خانمان سوز ، لیلی و مجنون در محبت و صفا می زیند !
اصل بن مایه داستان را بابلی می دانند که پس تر رخت عربی بر می کند ، اما نظامی آنرا رنگ و لعابی ایرانی می دهد !

آشنایش فقط همان راننده بود .....

این توتی را در بالاترین نقطه کوهستانی سن خوزه / کستاریکا دیدم ، متعلق به رستوان آنجا بود ، مردم عکس می گرفتند و توتی هم عادت داشت ، تنها از راننده ی پیکاپ رستوران بیسکویت می گرفت و بس ! یعنی از یک نفر فقط که تا ماشین را نگه می داشت توتی به طرفش پرواز می کرد ! آشنایش فقط همان راننده بود .....

من ماندم جنگل و غار و آرامش

من ماندم غارو جنگل و آرامش ...


تورج پارسی


شنبه یازدهم اپریل دوهزار پانزده



امروز آقایی محترم در چت روم را باز کرد پس از احوال پرسی کوتاه پرسیدند اگر دوباره متولد بشوی چه کار خواهی کرد . پاسخ دادم به جهان پسین باوری ندارم در نتیجه به تولد دوباره هم نمی توانم باوری داشته باشم !

چانه زد که فرض بکن ، فرض بکن روی فرض تکیه کرد :‌اگر متولد بشوی چکار خواهی کرد ؟
دیدم شرط فرض است پاسخ دادم پناه به جنگل و غار می برم و در شکل ابتدایی زندگی می کنم دور از انسان ها !
یک بدرود محکم نوشت و رفت ، من ماندم غارو جنگل و آرامش