راز شب

 راز شب
تورج  پارسی
۴ جولای ۱۹۸۷
در تمام عمر شب یک راز هست !
گنگ رازی که در پهنای اندوهش نهان مانده
رازش چیست این دیرینه ی تنها ؟
شب به طول عمر خود ،چشم انتظار وصل خورشیدست
اینش راز , اینش درد !
اما ، اما ! عشق بی حاصل  ،جز سیاهی ، بی پناهی 
ره آوردی نخواهد داشت
جز که هردم مویه و گویه کند در متن خاموشی
اینش راز , اینش درد !

یادی همیشگی از دوست ! از دکتر پرویز رجبی ! یادروزهایی که تلفنی پای گفتارش می نشستم .

یادی همیشگی از دوست ! از دکتر پرویز رجبی ! یادی از روزهایی که تلفنی پای گفتارش می نشستم .


آرمانشهر حافظ


(بازخوانی غزلهای حافظ)
دکتر پرویز رجبی
95
قند و نمک و شرارت و صداقت!

ساقیا برخیز و درده جام را
خاک برسر کن غم ایام را
......

                    برای استاد تورج پارسی

یکی دیگر از ویژگیهای غزلهای حافظ این است که مانند موجودی سرزنده، خواننده را به بازیگوشی وامیدارد. یعنی حافظ بیش و پیش از آنکه ترا با خودش مشغول کند، سرگردان درون خودت میکند. همین ویژگی است که همواره مجال غرق شدن در دنیای حافظ را به تعویق میاندازد!..
دو روز پیش استاد تورج پارسی، که حدود سی سال است که دور از وطن در اوپسالا زندگی میکند، برای گرفتن خبری از حالم تلفن زدند... هنوز دقیقهای نگذشته بود که پای حافظ به میان کشیده شد و استاد بیدرنگ خاطرهای سی و چندساله را شاهد نقش حافظ کردند. اعتراف میکنم که خود این خاطره هم، که عطر حافظ را داشت، بازیگوشم کرد و نتوانستم همۀ جزئیات آن را به یاد بسپارم. اما ستون فقرات آن، که هفتستونم را در اختیار گرفت، چنین بود:
 
سی سال پیش، نیمه شبی، آکنده از زندهداری در میهمانی دوستی، در نظامآباد برای بازگشت به خانه سوار تاکسی شدم. هم من خسته بودم و هم راننده، که پیدا بود که دیگر به بیداری چندان علاقهای ندارد. احساس میکردی که حتی چراغهای فروزان دو سوی خیایانها در زیر چادر کلفت نور خود خفتهاند... یکی دوصد متر مانده به مقصد، متوجه شدم که کیف پولم را در عالم خماری در خانۀ دوستم جاگذاشتهام... با احتیاط به رانندۀ خسته گفتم، باید چند دقیقهای جلو خانه صبر کند تا پول بیاورم...
راننده ناشناس انگاری که منتظر فتح باب بود، بیتی از حافظ را با صدایی بسیار زنده خواند و سپس گفت که حافظ حساب کرده است...
بعد من بیتی خواندم و سپس باز او بیتی...
خیابانها خلوت بودند و ما بیهدف به چپ و راست میراندیم و حافظ را نیز به همراه داشتیم... گویی که آهنگ نشاندادن تهران به همسفر شیرازی خود را داشتیم.  نمیدانم، سر از پیرامون فرودگاه مهرآباد درآورده بودیم و امیریه و امیرآباد و استانبول و سه راه امین حضور و چهار را آبسردار و خیابان سقاباشی... شاید دو ساعت بود که حافظ میخواندیم...
راننده ناشناس تهصدایی هم داشت... سرانجام خراباتی هنوز باز پیدا کردیم و رفتیم تو... هم گرسنه بودیم و هم تشنه و هم خواستار دیدن پیر مغان و چشمهای خودمان... البته به حساب حافظ...
بعد استاد پارسی گفتند: من پس از بیش از سی سال هنوز نام خیابانی را در اوپسالا به خاطرم نسپردهام، تا مبادا جای نامهای خیابانهای تهران تنگ شود...

امروز فکر میکنم که ما همیشه با خواندن غزل حافظ بازیگوش شدهایم و خودمان را با نزدیکترین دلمشغولیهایمان مشغولتر کردهایم و خود حافظ را و گنجینۀ واژگان آرمانشهرش را به امان الیاف عطر غزلهایش رهاکردهایم!..
خواجه از دل خود و برای دل خود سروده است و ما بهانۀ  دل خود را گرفتهایم. بیانصافی را! یک دل سرگشته در برابر میلیونها دل سرگردان.
بارها گفتهام که من با خواندن غزلی از حافظ، بیدرنگ میل دارم به روزگار حافظ و ساختار اجتماعی آن بیاندیشم. پیداست که بدون تماسی حتی ذهنی با این روزگار، که متکی بر برخی از دادهها است، فهم و درک غزل بینهایت دشوار میشود.
واقعیت این است که در مقایسۀ با حافظ، تکلیفمان با مولانا و خیام و سعدی بسیار روشن است. حافظ با قند و نمک و شرارت و صداقت خود مخاطب خود را رسما به بازیگوشی میخواند و میکشاند. در معنای سادهترین واژه ها درمیمانی. و مهمتر اینکه رسیدن به برداشتی متعارف از پیرامون و روزگار حافظ برایت غیرممکن میشود. چنین است که ما بیش از شش قرن است که هنوز از مرز گمانهزنی دربارۀ خواجه فراتر نرفتهایم.
و با این همه استاد پارسی، با جیبی خالی ساعتها میتواند با رانندهای کمسواد در خیابانهای نیمهشبانۀ تهران پرسه زند و دست آخر سر از خرابات درآورد. و شگفت انگیز اینکه همراه حافظ ناشنیده پند!...
پیداست که «ساقی» در غزل امروز مخاطبی معین نیست و بیشتر قیدی است جانشین «حال که چنین است» است! پس به این اعتبار «ساقی» می تواند هرکسی باشد که مانند حافظ میبیند و میاندیشد. تنها مشکل در این است که نمیدانیم که حافظ چگونه میدیده است و به چه میاندیشیده است! و غم ایام برای حافظ چه بوده است؟ از نابهسامانیهای اجتماعی ناشی از حکومت رنج میبرده است، یا از نبود سامانی بهنجار در زندگی شخصی؟
        ساقیا برخیز و درده جام را
        خاک برسر کن غم ایام را
این کبودخرقهپوشان که بودند و چه نقشی در جامعه داشتهاند که خواجه میخواهد به یاری باده به کنایه برکند خرقۀ خود را؟
        ساغر می بر کفم نه، تا زبر
        برکشم این دلق ازرق فام را
خواجه میدانسته است که برکندن خرقه بازتاب خوبی نخواهد داشت، اما او ننگ و نام را نیز به هیچ میشمرد و «عاقلان» را نفی میکند... متاسفانه نمیدانیم که این نگاه هماهنگ با نهضتی اجتماعی بوده است و یا ناشی از نگاهی شخصی به جهان پیرامون... در هر حال پیداست که منظور از «عاقلان» همین «روشنفکرنمایان و منورالفکران» روزگار خودمان است که بزرگترین مهارتشان پافشاری بر درستی برداشتهای منقرض خود است...
        گرچه بدنامیست نزد عاقلان
        ما نمیخواهیم ننگ و نام را
خواجه برای رهایی از شر باد غرور و نفس نافرجام باده میطلبد، اما پیدا نیست که فرار او از دست غیر است، یا حاصل نیهیلیزمی که سراغش را گرفته است.
        باده درده چند ازین باد غرور
        خاک بر سر نفس نافرجام را
لابد که منظور از «افسردگان خام» در بیت بعدی «ازرقپوشان» است که حافظ با آنها میانۀ خوبی نداشته است. اما نباید از کنار این «میانۀ خوبنداشتن» به آسانی گذشت. و لابد که حافظ نه میتوانسته است نسبت به اینان با مدارا رفتار کند و نه با مروت! حتما پای فرقهای در میان بوده است که حافظ که قاعدتا میبایستی ستیزشان را عذر مینهاد، اما توان درگذشتن از رفتارشان را نداشته است. به این ترتیب میتوان به وجود هنجار اجتماعیی مکروهی پیبرد که متاسفانه ناشناخته است. لابد مانند یکی از هنجارهای مکروه روزگار ما!.. البته میگذریم از بیمهری حافظ به هرنوع خرقهای...
        دود آه سینۀ نالان من
        سوخت این افسردگان خام را
بیت بعدی نیز نشانی دیگر دارد از افسردگی کمسابقۀ حافظ. حالا خواجه از خاصان همان اندازه ناامید است که از مردم دیگر.
        محرم راز دل شیدای خود
        کس نمیبینم زخاص و عام را
مگر دلارامی که حضوری بیسابقه مییابد. و عجیب بازی ملیحی میکند حافظ در این بیت با واژهها: «دلارام» از دل حافظ «آرام» او را میرباید، تا بر مسند «دلارامی» تکیه زند!..
        با دلارامی مرا خاطر خوش است
        کز دلم یکباره برد آرام را
و بار دیگر شگفتانگیز و غیرعادی برای مردی ایرانی اینکه خواجه براین باور است که هرکه تن سپید یار او را ببیند دیگر میلی به دیدن هیچ سروی در چمن نخواهد داشت.
        ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
        هرکه دید آن سرو سیماندام را
با این همه گویا او هنوز در انتظار رسیدن به کام دل است. چنین حالتی نیز در غزل حافظ اندکی نامانوس است و سبب بازیگوشی بیشتر مخاطبان میشود!
چنین است که بیدرنگ دلم میخواهد که در تاکسی نیمهشبانۀ استاد پارسی میبودم و از این دو میخواستم که نخست در دو سطح متفاوت نظر خود را دربارۀ این دو بیت آخر برایم بگویند و بعد به خرابات درآیند!..
        صبرکن حافظ به سختی روز و شب
        عاقبت روزی بیابی کام را


در محضر هم امضا بکنی که همسرت با فرزندش حق خروج از کشور را دارند !!!

در محضر هم امضا بکنی که همسرت با فرزندش حق خروج از کشور را دارند !!!
تورج پارسی
آدینه چهارم دسامبر دوهزار پانزده

کمی سرماخوردگی یعنی کمی هم بی حوصلگی ! اما آنچه که  به گفته شمس  " کشتی نوح مان برد در توفان روح " میلی است که از ایران به من فرستاده شده است ! میل را چندین چند بار خواندم ، به طوری که کفر واژگان نامه را در آوردم از بس سبک و سنگین کردم !
سرانجام  به گفته ی نصرت در این هنگامه به راستی :
من مرده بودم
رگ هایم
این تسمه های تیره پولادین
بر گرد لاشه ام پیچیده  بود !!!!
بله این نامه یا میل از سرزمین ظلمت جاوید که ایران نام داشت به دستم رسیده است!!
پسری شیفته هم کلاسش  می شود ، دختر  هم اشارتی می دهد و پس از چندی پسر  عشق را در خانه فریاد  می کند ! که بله عاشق هم کلاسم شدم و او هم در این عشق می سوزد !!  و به قولی : مست و خرامان می روم پوشیده چون جان می روم !!! پدر و مادر که هم چنان ازتباهی زندگی پسر اول هنوز راحت نشده اندکه بلایی دیگر برخاسته !! هر چه فرزند را پند می دهند جانم بذار فوق لیسانست تمام بشود ، کاری بیابی تا ماهم با چنین پشتوانه ای تا خانه سلطان بدویم  !! پسر می گوید شما پا پیش بگذارید برای خواستگاری باقی ش با من !!!
این پدر و مادر هم در نهایت بی میلی به عشق نه نمی گویند با وقت قبلی رهسپار خانه ی دختر می شوند !!
نخستین پرسش خانواده دختر : شغل شما چیه ! هنوز دانشجو هستم ! خونه داری ؟ نه نزد پدر و مادرم هستم  ! پس دختر مارا هم به خانه ی پدر و مادرت می بری ؟‌ شاید !!! پس مطمئئن نیستی ؟‌ هستم
آقا جان برو نخست درست را تمام بکن ! دویم کار پیدا بکن ! سویم خانه بخر !! چهارم با در دست داشتن مدارک محکمه پسند بیا خواستگاری !
آنگاه باید دوهزار سکه بهار آزادی و قباله خانه را به نام دخترم بکنی و در محضر هم امضا بکنی که همسرت با فرزندش حق خروج از کشور را دارند !!!
پسر می گوید ما که هنوز ازدواج نکردیم که بچه دار بشویم !!!
پدر دختر پاسخ می دهد ما پیش بینی همه چیز را می کنیم !!!
از سرگذشت پسر پس از خواستگاری خبری در دست نیست ! نه از زنده اش و نه از مرده اش
اما دختر با مردی محکمه پسند  ازدواج کرده  و شایدم  هم اکنون به خارج پرواز کرده است !!
 جامعه آن چنان درهم است  که مپرس ! نمونه ی کوچکی از کارنامه ی جامعه ی امروز ایران !

از پاول پستچی دهکده ساحلی تا یوگنی کارگر جنگل

این داستان نیمه تمام پس از سی و پنج سال دیشب آنرا به پایان رسانیدم ..
از پاول پستچی دهکده ساحلی تا یوگنی کارگر جنگل
تورج پارسی
دسامبر هزار نهسد و هشتاد تا دسامبر دوهزار پانزده
پاول پستچی دهکده ساحلی پس از آنکه دروغ های کاتیا را گوش کرد با سگش ساکا و گارمونش دهکده ساحلی را ترک کرد و رفت ! تنها کاتیا می دانست که چرا پاول برای همیشه رفت ! پاول مردی درون گرا و همیشه آرام بود  ، روزهای یکشنبه در میدان کوچک دهکده می ایستاد و گارمون می نواخت و  ترانه های محلی  می خواند ، مردم  را شاد می ساخت و مردم هم  او را دوست  می داشتند !
سال هاست که میدان کوچک دهکده ساحلی پر از سکوت است ! تنها کاتیا می داند که چرا گارمون برای همیشه خاموش شد !

پدر کاتیا  کشَیش ده  مرد بی آذاری است  کمی هم دوا و درمان بلدست ،  مادرش مارینا ست ، مارینا زنی  لاغر اندام  و آرام  ، معلم  مهربان مدرسه  دهکده ساحلی است ، اصلیتی پزنانی دارد،   ! همسر کاتیا یوگنی کارگر جنگل  است مردی  ساکت و در خود فرو رفته که نه عرق  می خورد و نه به کلیسا می رود ، بی خدا زندگی می کند و  مردم هم دوستش دارند  !
کاتیا  در کلیسا کار می کند ، ولی مورد تنفر زنان و برخی مردان دهکده است، اما برخی مردان ده و حتا مردان روستاهای  اطراف به خاطر او دوشنبه ها هم به کلیسا می آیند !!! برخی مست و مست و برخی نیمه هوشیار !! نرسیده به در کلیسا کاتیا را صدا می کنند !!! گویی از پسر خدا خیری ندیده اند !!!
از جمله یکی از دوستان نزدیک کاتیا ، دیمیتری است ، دیمیتری پینه دوز نقاشی است که همیشه مست است ! دیمیتری  تابلوهای لختی از کاتیا کشیده است  که در پستوی دکانش آویزان است  ! دیمیتری هر گاه به در کلیسا می رسد فریاد  می کشد : من از طریق کون گوشتی کاتیا به خدا پی بردم !!! و قهقهه سر می دهد !! و تک بیتی را از شعر بلند پوشکین تکرار می کند و خاموش  و لنگان رد می شود :
همه ی من نمی میمرد حتا اگر جسمم خاک گردد !
او هرگز پا به کلیسا نگذاشته یا شایدم راهش ندادند !! اما نه به راستی پا به کلیسا نگذاشت ! او در  آغوش بهشتی کاتیا  به دعا مشغول می شد و به خلسه فرو می رفت !! بهشتی بی جهنم !!
........
روزها می گذرند ، یک جور بی حوصلگی ده را فراگرفته است ، به ویژه پس از ناپدید شدن پاول!   دهکده ی ساحلی  مانند ساکنانش پیر می شود و بی حوصله .... اما هنوز مردم یک جورایی به هم پیوسته هستند ، در غم و شادی شریکند !چون خاطرات مشترک دارند  ! آن سال ها که سل کشتار می کرد مردم دهکده ساحلی کنار هم ، بدبختی ها را از سر گذارندند ! خاطرات مشترک دارند ! در هر چشمی هزاران خاطره موج می زند ! در ترانه های محلی  غم ها   و   شادی ها  را فریاد می کنند ! خاطرات مشترک دارند !
.....
یک غروب بسیارسرد برفی ماه دسامبر  دهکده ساحلی  بدجور ی تار و آشفته شد ،کارگران جنگل همه به خانه هایشان برگشتند،تنها یوگنی همسر کاتیا به خانه بر نگشت ، همه ناراحت و سر در گریبان بودند ، تنها کاتیا بود که با هیکل گوشتی اش آرام بود و بی خیال  !!! هوا نفس گیر شده بود ، مردان و زنان دهکده ساحلی چراغ به دست هم چنان چشم انتظار برگشت یوگنی بودند ، هوا  بد اخم تر شده بود ، کاتیا  بی خیال به خانه برگشت اما زنان و مردان دهکده ی غمگین هم چنان منتظر بودند اما یوگنی هم  هرگز بر نگشت !
برف دهکده ی ساحلی را در خود غرق کرده بود اما بخاری ها  هم چاره گر نبودند !
صدای مست و مستانه ی دیمیتری است که هم چنان به گوش می رسد ، دیگر فریادست ، دیگر گریه است که سر می دهد :
همه ی من نمی میمرد حتا اگر جسمم خاک گردد ...........

بابایی هیچی بلد نیست !

بابایی هیچی بلد نیست !
تورج پارسی
سه شنبه نخستین روز از ماه نوامبر دوهزار پانزده


سپتامبر که امریکا بودم یک روز با ناهید خواهرم و یاس نوه پنج ساله ام رفتیم فروشگاه کاسکو ، در ماه سپتامبر در این فروشگاه کاج تزیین شده کریسمس را گذاشته بودند !! و یک جورایی هم غوغای کرہسمس و سال نو را برپاکرده که مردم تشویق به خرید بشوند !!! من کمی شگفت زده شدم چون چهار ماه مانده به کریسمس و سال تر و تازه خواستم عکسی از کاج بگیرم که یاس تلفن را از دستم گرفت گفت بابایی تو بلد نیستی !! و خودش دو عکس گرفت که می بینید !!! من و ناهید از خنده روده برشده بودیم ! خیلی هم جدی می گفت : بابایی هیچی بلد نیست !!!
این بابایی هیچی بلد نیست پایان نپذیرفت زمانی هم که ورق بازی یادش دادم که هم عدد ها را بشمرد و جمع بکند مانند چهار و هفت ! می شود یازده ! هشت را می زد روی ورق هشت و هر چه روی زمین بود جمع می کرد !
گفتمس باباجان هشت و هشت می شود شانزده  و شمردم گفت بابایی من بلدم تو بلد نیستی !!
یک روز هم شروع کرد عد دها را به خط فارسی بنویسد !!! ۷ و هشت را نوشته بود اما کمی کج  پرسید بابایی این فارسیه گفتم نه !!
رفت آی پد را آورد عد دها را نوشت و  هر دورا نشانم داد گفتم بله فارسی است !!!
 به مامانش گفته بود بابایی هیچ بلد نیست !! فارسی هم بلد نیست !!!!
دنیایی پر از شادمانی با او داشتم و متوجه شدم که به راستی بابایی واقعا هیچ بلد نیست !!
.......
دیشب هم اولین برف بی جون سال بارید زمین هم سفید پوش شد اما بی دوام و مایه ! به هرروی به قول شاملو :
برف نو، برف نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی - ای امید سپید!-
همه آلوده گی ست این ایام.
راه شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقش هم رنگ می زند رسام.
مرغ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آن جا به خاک مرگ نشست
کاتش از آب می کند پیغام!
کام ما حاصل آن زمان آمد
که طمع برگرفته ایم از کام ...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برف تازه، سلام