غوغای تنگ دستی های روزگاران در شعر پروین اعتصامی !

 غوغای تنگ دستی های روزگاران در شعر پروین اعتصامی !

تورج پارسی

یکشنبه سوم اپریل دوهزار شانزده


این تابلو رانخست  نقاش دیگری کشیده بود خواهرم " ناهید " نیز با رنگ روغن آنرا کشید !  تابلو در واقع بیشتر بیانگر این پنج بیت  از قصیده بلند سی و شش بیتی شاعر آزاده و آگاه به جامعه پروین اعتصامی است ! پروین "  کودک کار " را با آگاهی و دانایی مطرح می کند و ماندگاری بر ماندگاران خود می افزاید ! مطرح کردن " کودک کار " نموداری است  از بینش جامعه شناختی پروین  :




۱ / کودکی کوزه ای شکست و گریست

که: «مرا پای خانه رفتن نیست 


۲/ چه کنم اوستاد اگر پُرسد؟ 

کوزه ی اب از اوست از من نیست


۳/ زین شکسته شدن دلم بشکست

کار ایام جز شکستن نیست


۴/ چه کنم گر طلب کند تاوان؟ 

خجلت و شرم کم ز مردن نیست1


۵/گر نکوهش کند که کوزه چه شد 

سخنیم از برای گفتن نیست



 اندوه جاری در صورت کودک  ، چه با آب و رنگ نقاش باشد و چه با واژگان شاعر، غوغای تنگ دستی های روزگاران است ! نقاش در ترجمان شعر و در شناخت درون و برون کودک دست به آناتومی فقر زده است و از سویی گفتمان اندوه زای کودک باخودرا.... کودک کارست از سویی باید پاسخگوی خانواده باشد و از سویی : چه کنم اوستاد اگر پرسد ؟ 

کودک است باید بازی بکند باید و باید و باید شاد باشد ، باید از آفتاب و مهاب لذت دوران کودکی را ببرد ، اما دریغ و درد که حتا فرصت گریستن هم ندارد :

کودکان گریه می کنند و مرا 

فرصتی بهر گریه کردن نیست !!!


با مهر همیشگی





طفل یتیم 

پروین اعتصامی




کودکی کوزه ای شکست و گریست

که: «مرا پای خانه رفتن نیست 


چه کنم اوستاد اگر پُرسد؟ 

کوزه ی اب از اوست از من نیست


زین شکسته شدن دلم بشکست

کار ایام جز شکستن نیست


چه کنم گر طلب کند تاوان؟ 

خجلت و شرم کم ز مردن نیست1


گر نکوهش کند که کوزه چه شد 

سخنیم از برای گفتن نیست


کاشکی دود آه می دیدم 

حیف، دل را شکاف و روزن نیست


چیزها دیده و نخواسته ام 

دل من هم دل است و آهن نیست


روی مادر ندیده ام هرگز 

چشم طفل یتیم روشن نیست 


کودکان گریه می کنند و مرا 

فرصتی بهر گریه کردن نیست 


دامن مادران خوش است، چه شد 

که سر من به هیچ دامن نیست؟


خواندم از شوق، هر که را مادر 

گفت با من که مادر من نیست 



از چه یک دوست بهر من نگذاشت؟ 

گر که با من زمانه دشمن نیست؟


دیشب از من خجسته روی بتافت4

کز چه معنیت دینه بر تن نیست؟


طوق خورشید گر زمرد بود

لعل من هم به هیچ معدن نیست


لعل من چیست؟ عقده های دلم 

عقد خونین به هیچ مخزن نیست


اشک من گوهر بنا گوشم 

اگرم گوهری به گردن نیست 


کودکان را کلیج هست مرا 

نان خشک از برای خوردن نیست 


جامه ام را به نیم جو نخرند 

این چنین جامه، جای ارزن نیست 


ترسم آن گه دهند پیرهنم

که نشانی و نامی از من نیست 


کودکی گفت: مسکن تو کجاست؟ 

گفتم آن جا که هیچ مسکن نیست


رقعه دانم زدن به جامه ی خویش 

چه کنم؟ نخ کم است و سوزن نیست 



خوشه ای چند می توانم چید

چه توان کرد؟ وقت خرمن نیست 


درس هایم نخوانده ماند تمام 

چه کنم؟ در چراغ روغن نیست


همه گویند پیش ما منشین 

هیچ جا بهر من نشیمن نیست


بر پلاسم نشانده اند از آن 

که مرا جامه خز ادکن11 نیست


نزد استاد فرش رفتم گفت: 

«در تو فرسوده فهم این فن نیست 


همگنانم قفا زنند همی 

که تو را جز زبان الکن نیست


من نرفتم به باغ با طفلان 

بهر پژمردگان شکفتن نیست


گل اگر بود، مادر من بود 

چون که او نیست گل به گلشن نیست 


گل من خاره های پای من است 

گر گل و یاسمین15 و سوسن نیست 


اوستادم نهاد لوح به سر 

که چون هیچ طفل کودن نیست 



من که هر خط نوشتم و خواندم 

بخت با خواندن و نوشتن نیست



پشت سر اوفتاده ای فلکم 

نقص «حطی» و جرم «کلمن» نیست 


مزد بهمن همی ز من خواهند 

آخر این آذر است بهمن نیست


چرخ، هر سنگ داشت بر من زد 

دیگرش سنگ در فلاخن نیست


چه کنم؟ خانه ی زمانه خراب! 

که دلی از جفاش ایمن نیست 


گاه گاهی بشود شنبه به نوروز !

گاه گاهی بشود شنبه به نوروز !

تورج پارسی 

شنبه دوم اپریل دوهزار شانزده 


" گاه گاهی بشود شنبه به نوروز" زبان زد یا ضرب المثل یا به قول فرنگی ها proverb شده بود ، من از کودکی به  یادم مانده ، چون به ندرت نوروز به شنبه می افتاد !  و برخی دوستان یا فامیل هم که کم پیدا بودند باز همین گاه گاهی بشود شنبه به نوروز در باره شان گفته می شد ! 

حتا یادم هست یکی از هم  مدرسه ای ها که به داشتن نمره ی بالاتر از ده  سابقه دار نبود!!  در دیکته زبان انگلیسی پانزده آورده بود بچه ها دم گرفته بودند :‌ اشتباهی شده است شنبه به نوروز !

حال چرا این حکایت آوردم خواستم  به قول بیهقی بدانم که "  پهنای کار چیست " 

دکتر تورج دریایی در مقاله ی ای به زبان انگلیسی که من ترجمه فارسی اش را در ره آوردشماره ۱۱۴ بهار ۱۳۹۵ خواندم چنین آورده است :


" در دوران ساسانیان عید نوروز هم چنان با همان شکوه و جلال جشن گرفته می شد . شاهان ساسانی سکه های طلا و نقره ی ضرب سال جدید را داخل میوه هایی مانند سیب و لیمو گذاشته و به رسم هدیه می دادند . مردم به استراحت و تفریح می پرداختند و در روز سوم شاه با برپایی دادگاه عدالت به رنج  دیدگان می پرداخت . اگر نوروز به سبت متقارن می شد ۴۰۰۰ هزار سکه نقره به یهودیان پخش می گردید " *

سبت یا شبات / عبری שבת / به معنای شنبه است ، بنا بر تورات  خدا پس از شش روز که جهان را آفرید ، در روز هفتم که شنبه بود استراحت می کند !  به همین سبب امروزه درچنین روزی کلیمیان از کار دست می کشند و در غرب  هم روز استراحت است !!

***

افزون بر مساله ی نجومی افتادن نوروز به شنبه آیا این زبان زد یا ضرب المثل ریشه در تاریخ ساسانی  دارد  ؟  که اگر "  نوروز به سبت متقارن می شد ۴۰۰۰ هزار سکه نقره به یهودیان پخش می گردید  "

پرسشی است از دکتر دریایی ارجمندمان !


* سیروس عشایری

از گل نوشته های تخت جمشید :

از گل نوشته های تخت جمشید :

این گل نوشته ها فهرست جالب توجهی از شگل ها و حرفه های گوناگون در اختیار ما می گذارند . نام جاهای بسیاری را در این اسناد می یابیم که هنوز به آن نام نامیده می شوند به عنوان مثال " شیراز " را می توان ذکر کرد.

ژاله آموزگار " غزارشی ساده از گاهشماری در ایران باستان " زبان و فرهنگ اسطوره ، انتشارات معین چاپ دوم ۱۳۸۷ ص ۲۲۹

رخت صبورآبی تنت

رخت  صبورآبی تنت

تورج پارسی


مارس دوهزار شانزده


کولی ! 

کولی وش !

کولی بی دشت !

رخت  صبورآبی تنت

ترانه ای است

که از لحظه های بی تقدیر به ارث برده ای .


کولی ! 

کولی وش !

کولی بی دشت !

کسی در همان خانه ی بی دیوار

آن همه دیروزها 

دلواپس توست !

رخت صبور آبی تنت.......

...........................

..........................

یک " دخیل " هم به پای " برج ایفل " ببند بلکه مارا هم "بطلبد " !!!!

یک  " دخیل  " هم به پای " برج ایفل "  ببند بلکه مارا هم  "بطلبد "

تورج پارسی

شنبه بیست و ششم مارچ دوهزار شانزده

هیچ نویسنده ی ایرانی به اندازه هدایت مرا به خود مشغول نداشته است و دیدیم که سرانجام با قفسش از ایران پرید بیرون و در پاریس با گاز درهای قفس را شکست و بربال مرگ نشست ! در اینجا از کتاب آشنایی  با صادق هدایت ، خاطرات م. ف . فرزانه نوشته ای می آورم که سرشار از طنز هدایت است ، خواندن این کتاب را سفارش می کنم : روز پنجم ژوییه ۱۹۵۰ ، شب حرکتم به پاریس برای خداحافظی به دیدن آقای صادق هدایت رفتم ، هوا گرم بود و طبق معمول هدایت با یک پیراهن در اتاق کوچکش عرق می ریخت . 

- بالاخره راه افتادی ، خوب شد ، خلاص شدی . دست کم موقتا .... تا می توانی دلی از عزا دربیار و یک  " دخیل  " هم به پای " برج ایفل "  ببند بلکه مارا هم  "بطلبد " !!!