به مناسبت روز حافظ نوشته ی استاد پرویز رجبی را در همین زمینه باز نشر می دم . به راستی حافظ در دسترس همگانست. با مهر همیشگی
95
قند و نمک و شرارت و صداقت!
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک برسر کن غم ایام را
......
برای استاد تورج پارسی
یکی دیگر از ویژگیهای غزلهای حافظ این است که مانند موجودی سرزنده، خواننده را به بازیگوشی وامیدارد. یعنی حافظ بیش و پیش از آنکه ترا با خودش مشغول کند، سرگردان درون خودت میکند. همین ویژگی است که همواره مجال غرق شدن در دنیای حافظ را به تعویق میاندازد!..
دو روز پیش استاد تورج پارسی، که حدود سی سال است که دور از وطن در اوپسالا زندگی میکند، برای گرفتن خبری از حالم تلفن زدند... هنوز دقیقهای نگذشته بود که پای حافظ به میان کشیده شد و استاد بیدرنگ خاطرهای سی و چندساله را شاهد نقش حافظ کردند. اعتراف میکنم که خود این خاطره هم، که عطر حافظ را داشت، بازیگوشم کرد و نتوانستم همۀ جزئیات آن را به یاد بسپارم. اما ستون فقرات آن، که هفتستونم را در اختیار گرفت، چنین بود:
سی سال پیش، نیمهشبی، آکنده از زندهداری در میهمانی دوستی، در نظامآباد برای بازگشت به خانه سوار تاکسی شدم. هم من خسته بودم و هم راننده، که پیدا بود که دیگر به بیداری چندان علاقهای ندارد. احساس میکردی که حتی چراغهای فروزان دو سوی خیایانها در زیر چادر کلفت نور خود خفتهاند... یکی دوصد متر مانده به مقصد، متوجه شدم که کیف پولم را در عالم خماری در خانۀ دوستم جاگذاشتهام... با احتیاط به رانندۀ خسته گفتم، باید چند دقیقهای جلو خانه صبر کند تا پول بیاورم...
راننده ناشناس انگاری که منتظر فتح باب بود، بیتی از حافظ را با صدایی بسیار زنده خواند و سپس گفت که حافظ حساب کرده است...
بعد من بیتی خواندم و سپس باز او بیتی...
خیابانها خلوت بودند و ما بیهدف به چپ و راست میراندیم و حافظ را نیز به همراه داشتیم... گویی که آهنگ نشاندادن تهران به همسفر شیرازی خود را داشتیم. نمیدانم، سر از پیرامون فرودگاه مهرآباد درآورده بودیم و امیریه و امیرآباد و استانبول و سه راه امین حضور و چهار را آبسردار و خیابان سقاباشی... شاید دو ساعت بود که حافظ میخواندیم...
راننده ناشناس تهصدایی هم داشت... سرانجام خراباتی هنوز باز پیدا کردیم و رفتیم تو... هم گرسنه بودیم و هم تشنه و هم خواستار دیدن پیر مغان و چشمهای خودمان... البته به حساب حافظ...
بعد استاد پارسی گفتند: من پس از بیش از سی سال هنوز نام خیابانی را در اوپسالا به خاطرم نسپردهام، تا مبادا جای نامهای خیابانهای تهران تنگ شود...
امروز فکر میکنم که ما همیشه با خواندن غزل حافظ بازیگوش شدهایم و خودمان را با نزدیکترین دلمشغولیهایمان مشغولتر کردهایم و خود حافظ را و گنجینۀ واژگان آرمانشهرش را به امان الیاف عطر غزلهایش رهاکردهایم!..
خواجه از دل خود و برای دل خود سروده است و ما بهانۀ دل خود را گرفتهایم. بیانصافی را! یک دل سرگشته در برابر میلیونها دل سرگردان.
بارها گفتهام که من با خواندن غزلی از حافظ، بیدرنگ میل دارم به روزگار حافظ و ساختار اجتماعی آن بیاندیشم. پیداست که بدون تماسی حتی ذهنی با این روزگار، که متکی بر برخی از دادهها است، فهم و درک غزل بینهایت دشوار میشود.
واقعیت این است که در مقایسۀ با حافظ، تکلیفمان با مولانا و خیام و سعدی بسیار روشن است. حافظ با قند و نمک و شرارت و صداقت خود مخاطب خود را رسما به بازیگوشی میخواند و میکشاند. در معنای سادهترین واژه ها درمیمانی. و مهمتر اینکه رسیدن به برداشتی متعارف از پیرامون و روزگار حافظ برایت غیرممکن میشود. چنین است که ما بیش از شش قرن است که هنوز از مرز گمانهزنی دربارۀ خواجه فراتر نرفتهایم.
و با این همه استاد پارسی، با جیبی خالی ساعتها میتواند با رانندهای کمسواد در خیابانهای نیمهشبانۀ تهران پرسه زند و دست آخر سر از خرابات درآورد. و شگفت انگیز اینکه همراه حافظ ناشنیده پند!...
پیداست که «ساقی» در غزل امروز مخاطبی معین نیست و بیشتر قیدی است جانشین «حال که چنین است» است! پس به این اعتبار «ساقی» می تواند هرکسی باشد که مانند حافظ میبیند و میاندیشد. تنها مشکل در این است که نمیدانیم که حافظ چگونه میدیده است و به چه میاندیشیده است! و غم ایام برای حافظ چه بوده است؟ از نابهسامانیهای اجتماعی ناشی از حکومت رنج میبرده است، یا از نبود سامانی بهنجار در زندگی شخصی؟
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک برسر کن غم ایام را
این کبودخرقهپوشان که بودند و چه نقشی در جامعه داشتهاند که خواجه میخواهد به یاری باده به کنایه برکند خرقۀ خود را؟
ساغر می بر کفم نه، تا زبر
برکشم این دلق ازرق فام را
خواجه میدانسته است که برکندن خرقه بازتاب خوبی نخواهد داشت، اما او ننگ و نام را نیز به هیچ میشمرد و «عاقلان» را نفی میکند... متاسفانه نمیدانیم که این نگاه هماهنگ با نهضتی اجتماعی بوده است و یا ناشی از نگاهی شخصی به جهان پیرامون... در هر حال پیداست که منظور از «عاقلان» همین «روشنفکرنمایان و منورالفکران» روزگار خودمان است که بزرگترین مهارتشان پافشاری بر درستی برداشتهای منقرض خود است...
گرچه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
خواجه برای رهایی از شر باد غرور و نفس نافرجام باده میطلبد، اما پیدا نیست که فرار او از دست غیر است، یا حاصل نیهیلیزمی که سراغش را گرفته است.
باده درده چند ازین باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
لابد که منظور از «افسردگان خام» در بیت بعدی «ازرقپوشان» است که حافظ با آنها میانۀ خوبی نداشته است. اما نباید از کنار این «میانۀ خوبنداشتن» به آسانی گذشت. و لابد که حافظ نه میتوانسته است نسبت به اینان با مدارا رفتار کند و نه با مروت! حتما پای فرقهای در میان بوده است که حافظ که قاعدتا میبایستی ستیزشان را عذر مینهاد، اما توان درگذشتن از رفتارشان را نداشته است. به این ترتیب میتوان به وجود هنجار اجتماعیی مکروهی پیبرد که متاسفانه ناشناخته است. لابد مانند یکی از هنجارهای مکروه روزگار ما!.. البته میگذریم از بیمهری حافظ به هرنوع خرقهای...
دود آه سینۀ نالان من
سوخت این افسردگان خام را
بیت بعدی نیز نشانی دیگر دارد از افسردگی کمسابقۀ حافظ. حالا خواجه از خاصان همان اندازه ناامید است که از مردم دیگر.
محرم راز دل شیدای خود
کس نمیبینم زخاص و عام را
مگر دلارامی که حضوری بیسابقه مییابد. و عجیب بازی ملیحی میکند حافظ در این بیت با واژهها: «دلارام» از دل حافظ «آرام» او را میرباید، تا بر مسند «دلارامی» تکیه زند!..
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یکباره برد آرام را
و بار دیگر شگفتانگیز و غیرعادی برای مردی ایرانی اینکه خواجه براین باور است که هرکه تن سپید یار او را ببیند دیگر میلی به دیدن هیچ سروی در چمن نخواهد داشت.
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیماندام را
با این همه گویا او هنوز در انتظار رسیدن به کام دل است. چنین حالتی نیز در غزل حافظ اندکی نامانوس است و سبب بازیگوشی بیشتر مخاطبان میشود!
چنین است که بیدرنگ دلم میخواهد که در تاکسی نیمهشبانۀ استاد پارسی میبودم و از این دو میخواستم که نخست در دو سطح متفاوت نظر خود را دربارۀ این دو بیت آخر برایم بگویند و بعد به خرابات درآیند!..
صبرکن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
از خستگی و بی حوصله گی دارم جان به مسجد مسلمانان می برم .... ببینید ادایی که رجاله ها به سر هدایت آوردند و خودش را نتوانستند اما پیکر بی جانش را به مسجد بردند تااازاو انتقام بگیرند. امروز خیلی دلم می خواست که در پاریس بودم ، در پرلاشز بودم و کنار هدایت می نشستم و جوک بردنش را به مسجد مسلمانان تکرار می کردم به همین سبب یاداشت پارسالم را باز نشر میدهم
از لوور تا پرلاشز
روز سوم :Musée du Louvre
به لوور رفتیم در انتهای شانزه لیزه ، نامور به بزرگترین موزه ی جهان ، این کاخ سلطنتی از سال ۱۷۹۳ موزه ی ملی فرانسه گردیده است . موزه دارای چهار طبقه ی زیر زمینی است ، به راستی کتاب مصور و زنده ی تاریخ است ، تاریخ بی ریا و بی دریغ با تو سخن می گوید ، نشان می دهد " تلاش انسان " و فرازنشیب هایش را . " بشر، در راستای زندگی پر فراز و نشیب خود بر روی زمین، آثار و یادمان هایی بر جای گذاشته است که با بررسی آنها و در نظر گرفتن زمان و مکان ساختن شان می توان نوسان های پیشرفت و پس رفت او را مشخص نمود . با این حساب هر قطعه سنگی، سفالی، ویرانه ی کاخ و ساختمانی، و یا تپه خاموش و فراموش شده و دور افتاده ای، برگی از تاریخ زیست انسان است که باید با اعتبار به آن نگریست چرا که در آن محصول رنج و مرارت پیشینیان نهفته است. به گفته ی اکتاویو پاز، جهان "خوشه ای از نشانه هاست." بخشی از این یادمان ها ی گمشده هم چنان در شکم زمین مادر سرگردانند تا دستی آشنا و مسئول آنها را به دیگر صفحات تاریخ بیفزاید و مارا به درازا ی کهن کرداری انسان در عرصه ی هستی آشناتر سازد .به گفته ی شاعر، اگر آشنا به راز و رمز کار باشیم بی گمان در دل هر ذره آفتابی نهفته خواهیم دید .
آیا نمی توان اندرون زمین را همچون روی زمین یک بانک اطلاعاتی کهن دانست که در بر گیرند ه ی راز شگفت انگیز زندگی انسان از زیست ابتدایی تا بنیان نهادن فرهنگ و تمدن است ـ بانک شناخت هویت فرهنگی انسان، چه در عرصه ی ملی و چه فراملی ؟ آیا اگر انسان، گذشته را به دیده ی اعتنا نمی نگریست، چگونه حال را به آینده پیوست می داد؟ و آیا به سبب همین خردمندی نبود که تاریخ مفهوم یافت و انسان به خود معنا داد؟
انسان، با شناخت مفهوم زمان ـ آن هم به شکلی تعیین کننده ـ به گذشته نگاه می افکند تا در زمان حال بتواند مسافر آگاه آینده باشد . به همین دلیل اعتبار گذشته به شکل کارنامه ی تاریخی چونی و چرایی انسان ویژگی تاریخی می بخشد و، بدین شکل، گذشته و حال و آینده تاریخی انسان را به هم پیوند می دهد ." ازمقاله ی غارت تا تخریب از همین قلم http://www.savepasargad.com/
به آهنگ دیدن مصر باستان و ایران باستانی وارد نمایشگاه تاریخ شدیم بسیار شلوغ بود از همه ی گروهای سنی ، آنچه چشمگیر بود کودکان بودند که به همراه خانواده یا با آموزگارشان آمده بودند ، نگاه کنجکاو شان تحسین آفرین بود ، معلم شان توضیح می داد ، آنان سرتاپا گوش بودند ، می پرسیدند و پاسخ می شنیدند ، هم در بخش مصر باستان و هم ایران باستانی دانشجویان هنر بودند که گفتار استاد را یاداشت می کردند ، کودکان هم از آثار باستانی به راهنمایی معلم خود نقاشی می کردند ، دوربین ها مرتب در تکاپو بودند ، در بخش مصر باستانی سر تعظیم دربرابر این تمدن اندیشمند و دست آوردهایش فرود آوردم و افسوس خوردم بر چنین تمدنی که شمشیر 'الله "چه بر سرش آورد تا آنجا که این کشور افریکایی ،عرب و عرب زبان شد و به گفته ی آن دانشگاهی مصری : ما که فردوسی نداشتیم !
نزد خدای خرد thoth که رسیدیم به یاد امل که قبطی است افتادم . امل لیسانسیه زبان عربی و مسیحی است هنگامی که لیسانش را می گیرد به اداره آموزش پرورش کشورش مراجعه می کند جهت استخدام ، چون قبطی است به او کار نمی دهند ، چرا که عربی زبان قران است و یک قبطی به تدریس قران مجاز نیست !!!! این هم ازبرکت همیشگی الله و الله های کوچک و بزرگ جاندار و بی جان ،خشتی و سنگی و حتا پلاستیکی !!!!
جایی پیدا کردم و نشستم به دور و برم می نگرم ، تاریخ مرا با خود می برد ، به انسان و فلسفه ی تاریخ می اندیشم ، به شعور که برآیند تکامل دراز مدت ماده است . می بینم که بر همین اساس است که می توان جهان را شناخت آنرا لمس کرد ، آنرا بویید . خرد و دانش انسانی این توان را دارد که ماهیت اشیا و روند ها را بشناسد و به سرشت " پدیده ها " آگاهانه پی ببرد . بار دیگر به باور همیشگی خود که شناخت جهان و معتبر بودن شناخت انسانی است می رسم .
بر می خیزم و راه می روم به بخش ایران باستانی می رسم رنگ ها شگفت آفرینند ، آبی رنگ پر جنب و جوش ، رنگی که چون شعله ی آتش در فرازست چشم را خیره می کند ، انسان این سرزمین ، انسان این دوره از تاریخ و انچه بر جای گذاشته مغزم را سرشار می کند ، تاریخ دستم را می گیرد و می برد به استخر ، تخت جمشید ، شوش و......غارت ها و تخریب ها را
مرور می کنم تا به خاطرات ژان دیو لافوای فرانسوی در شوش می رسم "دیروز گاو سنگی بزرگی را که در روزهای اخیر پیدا شده است با تاسف تماشا میکردم. نزدیک دوازده هزار کیلو وزن دارد! تکان دادن چنین تودهی عظیمی ناممکن است. بالاخره نتوانستم به خشم خود مسلط شوم، پتکی به دست گرفتم و به جان حیوان سنگی افتادم. ضربههای وحشیانه به او زدم. سرستون در نتیجهی ضربههای پتک مانند میوهی رسیده از هم شکافت. یک تکه سنگ بزرگ از آن پرید و از جلوی ما رد شد، اگر با چالاکی خودمان را کنار نمیکشیدیم پایمان را خرد میکرد." به خاطر غارت ها که البته با فرمان اعلیحضرت خودمان از شوش شد ، فرانسه به این زن و شوهرمارسل-آگوست دیولافواMarcel-Auguste Dieulafoy وهمسرش ژان Jane با قدردانی نشان لژیون دونور / Légion d'honneurداد و البته به اعلیحضرت قدر قدرت ، کیوان رفعت ، خورشید رایت ، فلک مرتبت ، گردون حشمت ، خسرو اعظم ، خدیو انجم حشم ، جمشید جاه ، وارث تخت کیان که " بندگان خدا و رعیت که ودیعه ی خدا و سپرده به او هستند " ناصرالدین شاه خودمان هم مدال دولتی اعطا فرمودند !!! هدیه بلاد کفر به پادشاه اسلام پناه در برابر غارت کشور!!!!
از لوور بیرون می آییم ، باران می بارد و به گفته ی اخوان " ابر های همه عالم هم در دلم می گریند " غارت ها و تخریب های حکومت اسلامی را مرور می کنم که چه بر سر این سرزمین می آورند ، غارت ... تخریب ... غارت ...تخریب ...... به یاد دکتر نگهبان می افتم در شوش که به اتفاق دانشجویانم در سال ۱۳۵۴ اگر سال را اشتباه نکنم خدمتش بودم .دلش خون بود از دست قاچاقچیان و دلالان عتیقه و برخی ازدرباریان و تکرار آنچه بر آثار تپه باستانی مارلیک آوردند !
روز چهارم دیدار با هدایت
خسته از آوارگی خواهان آرام و قراری
از جهان آزرده جان، جویای امنی و کناری.....
" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ............. "
گورستان پر لاشز Cimetière du Père-Lachaise با ۴۳ هکتار مساحت، بزرگترین گورستان پاریس و از نامدارترین گورستانهای جهان است .
هوای پاریس با آدم بازی می کند، خورشید می آید خود را نشان می دهد و پشت آن ابری جلوگر می شود و می بارد ، آدم در لندن تکلیفش روشن است اما هوای پاریس یک جورایی می شنگد ! امروز از خانه آمدیم بیرون که برویم پرلاشز ، هوا بارانی است اما آرام می بارد مترو سوار می شویم ، راه طولانی است سه ایستگاه مانده به نقطه ی پایانی خط
مترو خلوت می شود هر چه به پرلاشز نزدیک می شویم خلوت ، خلوتر می گردد ، پیاده می شویم باران دم اسبی می بارد یا به گفته سیمین دانشور " آسمان را به زمین می دوزد " از پله های باریک ورودی آن بالا می رویم ، به دنبال آرامگاه هدایت در " بلاد کفر " می گردیم باران مهلت نمی دهد ، سرگردان هستیم این سرگردانی شعر کارو را بر زبانم جاری ساخت و بلند خواندمش بلند :
پرلاشزفریاد کن
تا بشنوم باری صدایت کو هدایت کو هدایت
کو کجا خوابیده آن تک گوهر دیر آشنای زندگانی ....
بلاخره قطعه ی ۸۵ را پیدا کردیم نخست ساعدی را دیدیم با عمر کوتاه ، تلاش ها وخستگی هایش، تا رسیدیم به بالین هدایت (۱۹۵۱پاریس- ۱۹۰۳ تهران)
می ایستیم گویی نفس می کشد ، با نگاه و لبخندش ، دیگر " جغد بر دیوار نیست " بوفی است گوژ کرده بر سنگی سیاه ، او هم چنان راوی خود و کافکا و... است ، گریزندگان از اسلام و یهودیت ! حضور خیام " نماینده ذوق خفه شده ، روح شکنجه دیده و ترجمان ناله ها و شورش یک ایران بزرگ با شکوه و اباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب کم کم مسموم و ویران می شده " را حس می کنم
همه ی خوانده ها و نوشته ها تجزیه تحلیل ها که درباره اش خواندم و نوشتم و گوش کردم همه جمع می شوند و تبدیل می شوند به پرسشی که اخوان در مرثیه ای برای صادق هدایت مطرح ساخت :
اگر چه حالیا دیریست کان " بی کاروان کولی "
از این دشت غبار آلود کوچیده است
و طرف دامن از این خاک دامنگیر بر چیده است
هنوز از خویش پرسم گاه:
آه
چه می دیدست آن " غمناک " روی جاده ی نمناک ؟
به راستی روی جاده ی نمناک آن غمناک چه دید که چنین روایتش کرد :
" می ترسم فردا بمیرم و خود را نشناخته باشم زیرا در طی تجربیاتم به این زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان " من " و " دیگران " وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم بنویسم فقط برای این است که خودم را به " سایه " ام معرفی بکنم ، سایه ای که روی دیوارست ....
می خواهم عصاره نه شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده و به او بگویم " این زندگی من است " .... فقط او می تواند مرا بشناسد ، او حتما می فهمد ، اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند .......
***
باران امان نمی دهد ، حوصله ی چتر را ندارم ، به زور بالای سرم ایستاده ، سخت در خود ویرانم ، به یاد آن دانشجویم می افتم که در کلاس دانشگاه هنگامی که به بررسی هدایت پرداختم از مادربزرگش تعریف کرد : چون کتاب حاج اقا را در دستم دید ورقی زد وگفت بی خدا و جهنمی است جوان ها را تشویق به خودکشی می کند ، بنگی است ! پرسیدم این کتاب را خواندی گفت نه !!! خب از مادر بزرگ این دانشجو به سوی فضلا خود را می کشانم : این پسرک که دستور زبان بلد نیست !!!
یوسف اسحاق پور در کتاب پر محتوای بر مزار هدایت دراین باره می نویسد :
"میان او و دیگران - رجاله ها، مردمان معمولی حقیر و بی حیا ، که هیچ خبری از رنج های او ندارند و هرگز گدرشان به تاریکی های سرد و جاودانه نیفتاده و صدای بال های مرگ را بالای سرشان نشنیده اند - ورطه ی هولناکی وجود دارد . تنهایی بی کران نویسنده وجود دیگران را به سایه هایی تبدیل می کند و خود به خدایی که خودش هم چیزی نیست جز سایه ی سایه اش . سراسر کتاب ( بوف کور) ماجرایی است که بر یک آدم تک و تنها می گذرد که خودش بیش از آنکه ناقل آن باشد " درگیر " ماجراست و بدون اختیار می نویسد " ....
به راستی میان او و رجاله ها ورطه ی هولناکی است چنانچه می گوید : در زندگی محدود من آینه - جفت یا همزاد - مهمتر از دنیای رجاله هاست که با من هیچ ربطی ندارد
***
ابر سخت می گرید، از پرلاشز بیرون می آییم ، اما از هدایت نه !
صدای هدایت با من در اتوبوس سوار می شود ، می پیچد :
" در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد
و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این
دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند
و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند "
اتوبوس پر و پتی می گردد ، مردی سوار اتوبوس می شود با رخت و لباس عربی ، گویی آمده بود که مرا به طنز جاودانه هدایت در کاروان اسلام یاالبعثة الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه رهنمود بشود ، خنده ام گرفته که شاید ایشان از همراهان اقای تاج المتکلمین باشند ؟ !!!!! گفته ی تاج المتکلمین می تواند لبخند معنا دار و آنچنانی هدایت را یادآور بشود :
آقای تاج المتکلمین ثالثاً – از فرایض این جمعیت است ساختن حمام ها و بیت الخلاها به طرز اسلامی و چنانکه در کتاب «زبدة النجاسات» آمده البته مستحب است که نجاست به عین دیده شود و چون کفار فاقد علم طهارت هستند و نعوذ بالله با کاغذ استنجا می کنند، عقیده مخلص اینست که مقداری هم لولهنگ بفرستیم که در ضمن مصنوع ممالک اسلامی نیز صادر بشود....
***
" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ............. " به بَیژن جلالی خواهر زاده ی هدایت می رسم در شعری به نام راه آسان مردن :
برای مردن راه آسانی می جویم
راه آسان زندگی
..............
۲۶ فوریه۲۰۱۰ پاریس
دورها و یادها
یا به گفته ی دوستم مرتضا محمودی لاوری
" دریای از دست رفته ی یادها "
بخش نخست
تورج پارسی
چندی پیش ازبزرگمهر دوست همیشه مهربانم ای میلی داشتم ، با نام آمریکا ، کا لیفرنیا ، سانتا مونیکا ، خیابان سوم ، ترانه قدیمی نیلو فر . مردی سیاپوست در حاشیه خیابان دارد ترانه ی نیلوفر ساخته عباس شاپوری را می نوازد و به فارسی می خواند ، گوش می کنم ، می خواند ، مرسی می گوید و جوانی هم که باید ایرانی باشد در پاسخ مرسی ، ممنون می گوید و من هم به دورها می روم ......
دور های همیشه نزدیکم ، به دانشکده ی ادبیات دانشگاه گندی شاپور می روم ، که به نام سه گوش نامور بود ،دو درس در این دانشکده تدریس می کردم ، تاریخ فرهنگ ایران و زیباشناسی ، در درس زیباشناسی روزی درباره ی موسیقی از این منظر و اثرات آن در زندگی بشر و اینکه از بشر پیر ترست درس می دادم و نقلی کردم از کتاب اسرارتوحید و داستان دیدار ابوسعید ابولخیر و پورسینا " بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من میدانم او میبیند، و مریدان چون به نزدیک شیخ درآمدند، از شیخ پرسیدند کای شیخ، بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما میبینیم او میداند."
و جمله ی من هم بر همین محور چرخید در باره موسیقی که بگویم ، آنچه دیگران می شنوند تو بتوانی ببینی ! یعنی اوج شناخت و اخت ، بالا بلندی همگامی و همراهی در سکوت و اندیشیدن ، یعنی اینکه به مرور خودت نت بشوی و بس !
در این درس دانشجویی نابینایی داشتم - برخی مردمان واژه ه " روشن دل " به جای نابینا بکار می بردند - تلفن دانشکده را نیز اداره می کرد - در اینجا کمی تردید دارم که آیا دانشجوی نابینا با اداره کننده تلفن یکی بودند -، جوانی بسیار بسیار با استعداد که از یک بهره هوشی بالایی برخوردار بود، شگفتا به هوش او هر کجا هست به نیکی بزید ! ایدون بادا ، از بهره ی هوشی اش یادی بکنم ، کافی بود یک بار به من زنگ بزنید ، البته می پرسید کی هستید ، پس از شش ماه دوباره زنگ بزنید و معرفی نکنید و سراغ مرا بگیرید ! شما را به نام خوانده و خبر می دهد که پارسی الان کلاس دارند بعد زنگ بزنید ! پس از درس به من زنگ می زد می گفت آقای ایکس زنگ زد اما خودش را معرفی نکرد ، می پرسیدم تو از کجا تشخیص دادی با اطمینان می گفت شش ماه پیش زنگ زد و خودش را معرفی کرده بود !!!
یک روز پسین از خانه به دانشکده می رفتم شب کلاس داشتم رادیو اهوا ز یا به گفته ی نازک بینی "رادیو اون دست آب " را گوش می کردم، با او مصاحبه می کردند ، با صدای رسایش در بیان مطلب بیداد می کرد ، سپس گوینده پرسید دوست داری پس از پایان مصاحبه چه ترانه ای پخش بکنیم پاسخ داد : نیلوفر بانو پوران گوینده پرسید خاطره ای از آن داری پاسخ داد نه آنرا می توانم " ببینم " ! از پاسخ دو معنایی اش روی زمین نماندم ، سکوت فریادی بود در اوج ! گوینده که خود هم دانشجوی همین درس بود گفت ممکن است توضیح بیشتر بدهید . به در دانشکده رسیدم نشستم و به ادامه ی حرفایش گوش کردم ، واژگان نه تنها بر زبانش جاری بودند بلکه پژواکش هم بر فضا حاکم بود ! اکنون که این " یاد " را می نویسم در برابرش به احترام می ایستم ! شگفتا به این آدم بسیار مودب ، بسیار فرهیخته و با هوش ، امید که نیک بزید !.
برسر راه پر فراز و نشیب عمر
!
از دوران کودکی بسیار حساس بودم ، بازی که نیاز کودکی است مرا با خود نمی برد ، اما صدا ، ترانه ، سکوت ، تنهایی مرا به کول می گرفت و می برد به همین دلیل برسر راه عمرم سخت به موسیقی دل بسته بوده و هستم ،. نخست موسیقی محلی گوش هایم راآموزش داد ، تربیت کرد و با خود اخت نمود ، چرا که موسیقی محلی در کوچه راه می رفت ، کنارت بود ، یک جوری هم الفبا بودی ، به همین دلیل ترانه را می فهمیدی ، یاد می گرفتی و زمزمه می کردی ، چندین بار ترانه " یه گلی سایه کمر تازه شکفته " را خوانده و شنیده باشم باید بگویم بی نهایت ! به همین دلیل موسیقی محلی نزدت می ماند چرا که خانگی است لالایی مادرست گهواره جنبان دوران است ، چرا که گواه بر بزرگ شدنت ، گواه بر غم و شادیت بوده در نتیجه همزاد است همراهت می آ ید ، همه جا همرات می اید حتا تا نزد قایق رانان ولگا و همین نقطه دور افتاده ی قطبی ! همه جا.....
به گفته ی استاد صبا " ترانه های محلی و ملی با تارهای ناگسستنی به دل های یک ملت وابسته است و هر کس این تارها را به اهتزاز در آورد با دل هم میهنان خود سخن گفته است " یادنامه استاد صبا به کوشش دباشی رویه ۴۸
" صبا معتقد بود که منابع و سرچشمه های اصلی موسیقی سنتی ایرانی همان آهنگها و نغمه های محلی است. این تحقیقات باعث شد صبا برای نخستین بار به وجود ضرب های لنگ (طاق ) در موسیقی ایرانی پی ببرد، آن هم در زمانه ای که استادان فکر می کردند که نوازندگان محلی به اشتباه ریتم لنگ را مینوازند. حاصل تلاشهای صبا و ارمغانهایی که وی از سفر به گیلان و مازندران با خود آورد، قطعات به یاد ماندنی نظیر" دیلمان،رقص چوپی، قاسم آبادی ،کوهستانی و امیری بود. "
بعد از ترانه های محلی نوبت می رسد به گرامافون که صندوق آوازش می خواندند تا پس تر که رادیو آمد گرامافون را با صدای قمر شناختم ، آنچه در این سن مرا پرواز می داد و از دنیای کودکی و نو جوانی می کند و با خود می برد ، فقط صدا بود ! چه صدای خواننده و چه موزیک ، آنچه کارگر می افتاد صدا بود ، صدا بود که جادوگری می کرد ! و در صدا ها گوشه ی " دشتی " درس دلم شد ، دشتی ترانه ی دل کوچکم شد که در پیرانه سر هم چنان به آن تکیه می کنم ! نوشتم صدا بود که جادوگری می کرد ! این جادو در صدای قمر بود ، چند سال پیش در مقاله ای زیر نام " قمر بانوی هنر و نیک کرداری " نوشتم : صدایی که ترا برکند وبه اوج ببرد ، به آن ناشناخته ی دور دست . از خود بیرونت آورد ، بر حریرت نشاند ،آیینه ات شود و با خود آشنایت کند . صدایی از تبار یگانگی وجود . صدایی زلال و پاک همرازو همساز پیر مغان با عطر شعر رازانگیز حافظ . صدایی همرنگ آفتاب ، صدایی که با تو همره شود و در دل صیقل یافته ات طنین اندازد . صدایی برگرفته از تبسم صبحگاهی و خلوت شب ، صدای قمراست .صدای زنی درد اشنا که خانه در درون صفحه داشت و با محرم و نامحرم همره می شد و حتا من هفت و هشت ساله را نیز نادیده نمی گرفت . رادیو فرصت بَیشتری داد
در آن سال ها به غیر از ترانه های شیرازی - همه ی ترانه ها از بهبهان تا کهگیلویه ، بوشهر و استان کنونی فارس ، به نام شیرازی نامور بود " ترانه موسم گل را نیز کمی از برشده بودم . این ترانه ای بود که به گونه ای درمن ریشه ای ناشناخته دوانده بود به ویژه هنگامی که پدر جامش را سر می کشید و آنرا زمزمه می کرد .
موسم گل
دور ه ی حسن یک دو روزست در زمانه
ای به دلارایی به عالم فسانه
به که زتو ماند نکویی نشانه ...
پس از صدای حزن انگیز قمر ، از رادیو صدای دلکش را شناختم یک شب از رادیو سپید رنگی که داشتیم و وستینگ هوس نام داشت صدایی پخش شد که ترانه را غریبه می نمود ، پدرگفت به مازندرانی می خواند ، صدا ی دلکش و صدای موزیک میخکوبم کرد ، تپش قلبم را می توانستم ببینم ، کز کرده بودم در خود در صدا در آهنگ ، نام ترانه ی " امیری " در قلبم ماند ،
پایان بخش نخست
امروز گذرم افتاد به نامه ای که دو سال پیش خدمت استاد پرویز رجبی فرستاده بودم که البته باز در رابطه با حافظ بود ، استاد از ره مهر این نوشته را به ما هدیه کرد که می تواند رهی به کوچه باغ های خزان گرفته اندیشه ی من باشد . با مهر همیشگی
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک برسر کن غم ایام را
......
برای استاد تورج پارسی
یکی دیگر از ویژگیهای غزلهای حافظ این است که مانند موجودی سرزنده، خواننده را به بازیگوشی وامیدارد. یعنی حافظ بیش و پیش از آنکه ترا با خودش مشغول کند، سرگردان درون خودت میکند. همین ویژگی است که همواره مجال غرق شدن در دنیای حافظ را به تعویق میاندازد!..
دو روز پیش استاد تورج پارسی، که حدود سی سال است که دور از وطن در اوپسالا زندگی میکند، برای گرفتن خبری از حالم تلفن زدند... هنوز دقیقهای نگذشته بود که پای حافظ به میان کشیده شد و استاد بیدرنگ خاطرهای سی و چندساله را شاهد نقش حافظ کردند. اعتراف میکنم که خود این خاطره هم، که عطر حافظ را داشت، بازیگوشم کرد و نتوانستم همۀ جزئیات آن را به یاد بسپارم. اما ستون فقرات آن، که هفتستونم را در اختیار گرفت، چنین بود:
سی سال پیش، نیمهشبی، آکنده از زندهداری در میهمانی دوستی، در نظامآباد برای بازگشت به خانه سوار تاکسی شدم. هم من خسته بودم و هم راننده، که پیدا بود که دیگر به بیداری چندان علاقهای ندارد. احساس میکردی که حتی چراغهای فروزان دو سوی خیایانها در زیر چادر کلفت نور خود خفتهاند... یکی دوصد متر مانده به مقصد، متوجه شدم که کیف پولم را در عالم خماری در خانۀ دوستم جاگذاشتهام... با احتیاط به رانندۀ خسته گفتم، باید چند دقیقهای جلو خانه صبر کند تا پول بیاورم...
راننده ناشناس انگاری که منتظر فتح باب بود، بیتی از حافظ را با صدایی بسیار زنده خواند و سپس گفت که حافظ حساب کرده است...
بعد من بیتی خواندم و سپس باز او بیتی...
خیابانها خلوت بودند و ما بیهدف به چپ و راست میراندیم و حافظ را نیز به همراه داشتیم... گویی که آهنگ نشاندادن تهران به همسفر شیرازی خود را داشتیم. نمیدانم، سر از پیرامون فرودگاه مهرآباد درآورده بودیم و امیریه و امیرآباد و استانبول و سه راه امین حضور و چهار را آبسردار و خیابان سقاباشی... شاید دو ساعت بود که حافظ میخواندیم...
راننده ناشناس تهصدایی هم داشت... سرانجام خراباتی هنوز باز پیدا کردیم و رفتیم تو... هم گرسنه بودیم و هم تشنه و هم خواستار دیدن پیر مغان و چشمهای خودمان... البته به حساب حافظ...
بعد استاد پارسی گفتند: من پس از بیش از سی سال هنوز نام خیابانی را در اوپسالا به خاطرم نسپردهام، تا مبادا جای نامهای خیابانهای تهران تنگ شود...
امروز فکر میکنم که ما همیشه با خواندن غزل حافظ بازیگوش شدهایم و خودمان را با نزدیکترین دلمشغولیهایمان مشغولتر کردهایم و خود حافظ را و گنجینۀ واژگان آرمانشهرش را به امان الیاف عطر غزلهایش رهاکردهایم!..
خواجه از دل خود و برای دل خود سروده است و ما بهانۀ دل خود را گرفتهایم. بیانصافی را! یک دل سرگشته در برابر میلیونها دل سرگردان.
بارها گفتهام که من با خواندن غزلی از حافظ، بیدرنگ میل دارم به روزگار حافظ و ساختار اجتماعی آن بیاندیشم. پیداست که بدون تماسی حتی ذهنی با این روزگار، که متکی بر برخی از دادهها است، فهم و درک غزل بینهایت دشوار میشود.
واقعیت این است که در مقایسۀ با حافظ، تکلیفمان با مولانا و خیام و سعدی بسیار روشن است. حافظ با قند و نمک و شرارت و صداقت خود مخاطب خود را رسما به بازیگوشی میخواند و میکشاند. در معنای سادهترین واژه ها درمیمانی. و مهمتر اینکه رسیدن به برداشتی متعارف از پیرامون و روزگار حافظ برایت غیرممکن میشود. چنین است که ما بیش از شش قرن است که هنوز از مرز گمانهزنی دربارۀ خواجه فراتر نرفتهایم.
و با این همه استاد پارسی، با جیبی خالی ساعتها میتواند با رانندهای کمسواد در خیابانهای نیمهشبانۀ تهران پرسه زند و دست آخر سر از خرابات درآورد. و شگفت انگیز اینکه همراه حافظ ناشنیده پند!...
پیداست که «ساقی» در غزل امروز مخاطبی معین نیست و بیشتر قیدی است جانشین «حال که چنین است» است! پس به این اعتبار «ساقی» می تواند هرکسی باشد که مانند حافظ میبیند و میاندیشد. تنها مشکل در این است که نمیدانیم که حافظ چگونه میدیده است و به چه میاندیشیده است! و غم ایام برای حافظ چه بوده است؟ از نابهسامانیهای اجتماعی ناشی از حکومت رنج میبرده است، یا از نبود سامانی بهنجار در زندگی شخصی؟
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک برسر کن غم ایام را
این کبودخرقهپوشان که بودند و چه نقشی در جامعه داشتهاند که خواجه میخواهد به یاری باده به کنایه برکند خرقۀ خود را؟
ساغر می بر کفم نه، تا زبر
برکشم این دلق ازرق فام را
خواجه میدانسته است که برکندن خرقه بازتاب خوبی نخواهد داشت، اما او ننگ و نام را نیز به هیچ میشمرد و «عاقلان» را نفی میکند... متاسفانه نمیدانیم که این نگاه هماهنگ با نهضتی اجتماعی بوده است و یا ناشی از نگاهی شخصی به جهان پیرامون... در هر حال پیداست که منظور از «عاقلان» همین «روشنفکرنمایان و منورالفکران» روزگار خودمان است که بزرگترین مهارتشان پافشاری بر درستی برداشتهای منقرض خود است...
گرچه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
خواجه برای رهایی از شر باد غرور و نفس نافرجام باده میطلبد، اما پیدا نیست که فرار او از دست غیر است، یا حاصل نیهیلیزمی که سراغش را گرفته است.
باده درده چند ازین باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
لابد که منظور از «افسردگان خام» در بیت بعدی «ازرقپوشان» است که حافظ با آنها میانۀ خوبی نداشته است. اما نباید از کنار این «میانۀ خوبنداشتن» به آسانی گذشت. و لابد که حافظ نه میتوانسته است نسبت به اینان با مدارا رفتار کند و نه با مروت! حتما پای فرقهای در میان بوده است که حافظ که قاعدتا میبایستی ستیزشان را عذر مینهاد، اما توان درگذشتن از رفتارشان را نداشته است. به این ترتیب میتوان به وجود هنجار اجتماعیی مکروهی پیبرد که متاسفانه ناشناخته است. لابد مانند یکی از هنجارهای مکروه روزگار ما!.. البته میگذریم از بیمهری حافظ به هرنوع خرقهای...
دود آه سینۀ نالان من
سوخت این افسردگان خام را
بیت بعدی نیز نشانی دیگر دارد از افسردگی کمسابقۀ حافظ. حالا خواجه از خاصان همان اندازه ناامید است که از مردم دیگر.
محرم راز دل شیدای خود
کس نمیبینم زخاص و عام را
مگر دلارامی که حضوری بیسابقه مییابد. و عجیب بازی ملیحی میکند حافظ در این بیت با واژهها: «دلارام» از دل حافظ «آرام» او را میرباید، تا بر مسند «دلارامی» تکیه زند!..
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یکباره برد آرام را
و بار دیگر شگفتانگیز و غیرعادی برای مردی ایرانی اینکه خواجه براین باور است که هرکه تن سپید یار او را ببیند دیگر میلی به دیدن هیچ سروی در چمن نخواهد داشت.
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیماندام را
با این همه گویا او هنوز در انتظار رسیدن به کام دل است. چنین حالتی نیز در غزل حافظ اندکی نامانوس است و سبب بازیگوشی بیشتر مخاطبان میشود!
چنین است که بیدرنگ دلم میخواهد که در تاکسی نیمهشبانۀ استاد پارسی میبودم و از این دو میخواستم که نخست در دو سطح متفاوت نظر خود را دربارۀ این دو بیت آخر برایم بگویند و بعد به خرابات درآیند!..
صبرکن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را