Edit ساقیا برخیز و درده جام را / خاک برسر کن غم ایام را by Toura


ساقیا برخیز و درده جام را / خاک برسر کن غم ایام را

به مناسبت روز حافظ نوشته ی استاد پرویز رجبی را در همین زمینه باز نشر می دم . به راستی حافظ در دسترس همگانست. با مهر همیشگی

95

قند و نمک و شرارت و صداقت!

 

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک برسر کن غم ایام را

......

 

                    برای استاد تورج پارسی

 

یکی دیگر از ویژگیهای غزلهای حافظ این است که مانند موجودی سرزنده، خواننده را به بازیگوشی وامیدارد. یعنی حافظ بیش و پیش از آنکه ترا با خودش مشغول کند، سرگردان درون خودت میکند. همین ویژگی است که همواره مجال غرق شدن در دنیای حافظ را به تعویق میاندازد!..

دو روز پیش استاد تورج پارسی، که حدود سی سال است که دور از وطن در اوپسالا زندگی میکند، برای گرفتن خبری از حالم تلفن زدند... هنوز دقیقهای نگذشته بود که پای حافظ به میان کشیده شد و استاد بیدرنگ خاطرهای سی و چندساله را شاهد نقش حافظ کردند. اعتراف میکنم که خود این خاطره هم، که عطر حافظ را داشت، بازیگوشم کرد و نتوانستم همۀ جزئیات آن را به یاد بسپارم. اما ستون فقرات آن، که هفتستونم را در اختیار گرفت، چنین بود:

 

سی سال پیش، نیمهشبی، آکنده از زندهداری در میهمانی دوستی، در نظامآباد برای بازگشت به خانه سوار تاکسی شدم. هم من خسته بودم و هم راننده، که پیدا بود که دیگر به بیداری چندان علاقهای ندارد. احساس میکردی که حتی چراغهای فروزان دو سوی خیایانها در زیر چادر کلفت نور خود خفتهاند... یکی دوصد متر مانده به مقصد، متوجه شدم که کیف پولم را در عالم خماری در خانۀ دوستم جاگذاشتهام... با احتیاط به رانندۀ خسته گفتم، باید چند دقیقهای جلو خانه صبر کند تا پول بیاورم...

راننده ناشناس انگاری که منتظر فتح باب بود، بیتی از حافظ را با صدایی بسیار زنده خواند و سپس گفت که حافظ حساب کرده است...

بعد من بیتی خواندم و سپس باز او بیتی...

خیابانها خلوت بودند و ما بیهدف به چپ و راست میراندیم و حافظ را نیز به همراه داشتیم... گویی که آهنگ نشاندادن تهران به همسفر شیرازی خود را داشتیم.  نمیدانم، سر از پیرامون فرودگاه مهرآباد درآورده بودیم و امیریه و امیرآباد و استانبول و سه راه امین حضور و چهار را آبسردار و خیابان سقاباشی... شاید دو ساعت بود که حافظ میخواندیم...

راننده ناشناس تهصدایی هم داشت... سرانجام خراباتی هنوز باز پیدا کردیم و رفتیم تو... هم گرسنه بودیم و هم تشنه و هم خواستار دیدن پیر مغان و چشمهای خودمان... البته به حساب حافظ...

بعد استاد پارسی گفتند: من پس از بیش از سی سال هنوز نام خیابانی را در اوپسالا به خاطرم نسپردهام، تا مبادا جای نامهای خیابانهای تهران تنگ شود...

 

امروز فکر میکنم که ما همیشه با خواندن غزل حافظ بازیگوش شدهایم و خودمان را با نزدیکترین دلمشغولیهایمان مشغولتر کردهایم و خود حافظ را و گنجینۀ واژگان آرمانشهرش را به امان الیاف عطر غزلهایش رهاکردهایم!..

خواجه از دل خود و برای دل خود سروده است و ما بهانۀ  دل خود را گرفتهایم. بیانصافی را! یک دل سرگشته در برابر میلیونها دل سرگردان.

بارها گفتهام که من با خواندن غزلی از حافظ، بیدرنگ میل دارم به روزگار حافظ و ساختار اجتماعی آن بیاندیشم. پیداست که بدون تماسی حتی ذهنی با این روزگار، که متکی بر برخی از دادهها است، فهم و درک غزل بینهایت دشوار میشود.

واقعیت این است که در مقایسۀ با حافظ، تکلیفمان با مولانا و خیام و سعدی بسیار روشن است. حافظ با قند و نمک و شرارت و صداقت خود مخاطب خود را رسما به بازیگوشی میخواند و میکشاند. در معنای سادهترین واژه ها درمیمانی. و مهمتر اینکه رسیدن به برداشتی متعارف از پیرامون و روزگار حافظ برایت غیرممکن میشود. چنین است که ما بیش از شش قرن است که هنوز از مرز گمانهزنی دربارۀ خواجه فراتر نرفتهایم.

و با این همه استاد پارسی، با جیبی خالی ساعتها میتواند با رانندهای کمسواد در خیابانهای نیمهشبانۀ تهران پرسه زند و دست آخر سر از خرابات درآورد. و شگفت انگیز اینکه همراه حافظ ناشنیده پند!...

پیداست که «ساقی» در غزل امروز مخاطبی معین نیست و بیشتر قیدی است جانشین «حال که چنین است» است! پس به این اعتبار «ساقی» می تواند هرکسی باشد که مانند حافظ میبیند و میاندیشد. تنها مشکل در این است که نمیدانیم که حافظ چگونه میدیده است و به چه میاندیشیده است! و غم ایام برای حافظ چه بوده است؟ از نابهسامانیهای اجتماعی ناشی از حکومت رنج میبرده است، یا از نبود سامانی بهنجار در زندگی شخصی؟

        ساقیا برخیز و درده جام را

        خاک برسر کن غم ایام را

این کبودخرقهپوشان که بودند و چه نقشی در جامعه داشتهاند که خواجه میخواهد به یاری باده به کنایه برکند خرقۀ خود را؟

        ساغر می بر کفم نه، تا زبر

        برکشم این دلق ازرق فام را

خواجه میدانسته است که برکندن خرقه بازتاب خوبی نخواهد داشت، اما او ننگ و نام را نیز به هیچ میشمرد و «عاقلان» را نفی میکند... متاسفانه نمیدانیم که این نگاه هماهنگ با نهضتی اجتماعی بوده است و یا ناشی از نگاهی شخصی به جهان پیرامون... در هر حال پیداست که منظور از «عاقلان» همین «روشنفکرنمایان و منورالفکران» روزگار خودمان است که بزرگترین مهارتشان پافشاری بر درستی برداشتهای منقرض خود است...

        گرچه بدنامیست نزد عاقلان

        ما نمیخواهیم ننگ و نام را

خواجه برای رهایی از شر باد غرور و نفس نافرجام باده میطلبد، اما پیدا نیست که فرار او از دست غیر است، یا حاصل نیهیلیزمی که سراغش را گرفته است.

        باده درده چند ازین باد غرور

        خاک بر سر نفس نافرجام را

لابد که منظور از «افسردگان خام» در بیت بعدی «ازرقپوشان» است که حافظ با آنها میانۀ خوبی نداشته است. اما نباید از کنار این «میانۀ خوبنداشتن» به آسانی گذشت. و لابد که حافظ نه میتوانسته است نسبت به اینان با مدارا رفتار کند و نه با مروت! حتما پای فرقهای در میان بوده است که حافظ که قاعدتا میبایستی ستیزشان را عذر مینهاد، اما توان درگذشتن از رفتارشان را نداشته است. به این ترتیب میتوان به وجود هنجار اجتماعیی مکروهی پیبرد که متاسفانه ناشناخته است. لابد مانند یکی از هنجارهای مکروه روزگار ما!.. البته میگذریم از بیمهری حافظ به هرنوع خرقهای...

        دود آه سینۀ نالان من

        سوخت این افسردگان خام را

بیت بعدی نیز نشانی دیگر دارد از افسردگی کمسابقۀ حافظ. حالا خواجه از خاصان همان اندازه ناامید است که از مردم دیگر.

        محرم راز دل شیدای خود

        کس نمیبینم زخاص و عام را

مگر دلارامی که حضوری بیسابقه مییابد. و عجیب بازی ملیحی میکند حافظ در این بیت با واژهها: «دلارام» از دل حافظ «آرام» او را میرباید، تا بر مسند «دلارامی» تکیه زند!..

        با دلارامی مرا خاطر خوش است

        کز دلم یکباره برد آرام را

و بار دیگر شگفتانگیز و غیرعادی برای مردی ایرانی اینکه خواجه براین باور است که هرکه تن سپید یار او را ببیند دیگر میلی به دیدن هیچ سروی در چمن نخواهد داشت.

        ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

        هرکه دید آن سرو سیماندام را

با این همه گویا او هنوز در انتظار رسیدن به کام دل است. چنین حالتی نیز در غزل حافظ اندکی نامانوس است و سبب بازیگوشی بیشتر مخاطبان میشود!

چنین است که بیدرنگ دلم میخواهد که در تاکسی نیمهشبانۀ استاد پارسی میبودم و از این دو میخواستم که نخست در دو سطح متفاوت نظر خود را دربارۀ این دو بیت آخر برایم بگویند و بعد به خرابات درآیند!..

        صبرکن حافظ به سختی روز و شب

        عاقبت روزی بیابی کام را

 

گاهی دیگر به مهرو میتراییسم مهرگان نماد باور ایرانیان به پیمان و


جشن ملی مهرگان بر همه ی دوستداران فرهنگ ایرانزمین شاد باد

نگاهی دیگر به مهرو میتراییسم
مهرگان نماد باور ایرانیان به پیمان و مهر
 به مناسبت شانزدهم مهر ماه  جشن مهرگان
 
از: دکتر تورج پارسی
www.savepasargad.com
    پیش گفتار : امروز آهنگ آن دارم از این منظری که می نگرم کمی بیشتر واشکافم تا برسم به اینکه استوره های ایرانی چگونه توانسته اند از دورهای دور تاریخ بیایند، از سینه به سینه و کوی و برزن بگذرند و به نوشتارها برسند.
     به باور من راز ماندگاری آن ها و این که توانسته اند در راستای تاریخ به یک نظام خردپپذیر برسد این است که به پالایش خود تن داده اند؛ یعنی استوره یا میتوس در برابر لوگوس یا خرد قد علم نکرد، تا بتواند با آدمی بزید ! نیک می دانیم که زندگی آدمی و استوره ها همانندی زیادی داشته و دارند و آدمی در استوره زیسته است ،به ویژه در سرزمین ما که شعرش درختی  سالمندست  و شاعرانش جهتی همیشگی در قلمرو استوره ها داشته اند.
 نکته بس بزرگ درباره ی استوره ها این است که  قداست نمایی درونی وبرونی شان نیاز به قربانی داشت ، برگ های بی شماری از تاریخ، از خون قربانیان چه حیوان و چه انسان . رنگین است. جشن ها که هم پیمان  استوره هاهستند نمودار درستی می دهند از قربانی و آَیین های خونین .از این منظر می توان  جشن ها  را در گذشته های دور برآیند دو گانه ی دین و استوره  هم دانست . یشت ها آگاهمان می سازد از قربانی ها که انجام می شده است.
***
 
    ابتدا نگاهی می اندازم به جشن های فصلی سوئد که سرزمینی هند و اروپایی است
" درسال شمارسوئدی  ازسه جشن فصلى نام برده شده است
نخستین جشن
Höst blot
یا جشن قربانى پاییزى نام دارد که در آغاز زمستان برگزار مى شد .
دومین جشن
Midvinter blot
یا جشن قربانى میانه زمستان
هر دو جشن به نیت پربارى فراورده هاى کشاورزى سالى که در پیش است برگزار مى شده است .
سومین جشن
 vår blot
 است که یک جشن قربانى بهارى است و به نیت پیروزى وایکینگ ها در آغاز تابستان برگزار مى شده است .
 درهر سه جشن از حیوان ها و انسان به عنوان قربانى در پیش خدایانى چون :
Oden و   Tor و Freja
 استفاده مى شده است " از مقاله ی از یلدا تو یول سوئدی از همین قلم "
 
     در واقع دین و استوره یک حالت مماس دارند   اما لوگوس یا خرد این قداست را از استوره می گیرد یا بی رنگ می کند! و رخت زمینی قابل دسترس به آن می پوشاند ما این را در آیین های ایرانی/هندی آشکار می بینیم , اندیشه ی زرتشت در زدودن و پیراَیش و آرایش خدامداری های استوره ای هندیان و ایرانیان و....نقش بسیار شایسته ای داشته است. انسان و خویشکاری وی را زرتشت مطرح  ساخت . او بینش وخرد  وآزادى گزینش و خویشکارى را پایه ى کار خود قرار داد و مثلث نیکى سه گانه را پیش کشید ، او گفت که مزدا از آنچه دارد موجودات را هستى مى بخشد یعنى بنا بر این فلفسه  " آفرینش قدیم است " زرتشت خداى خود را ، مزدا و اشا مى نامد ، اشا نظم و قانون کیهانى است پس مى توان مزدا را همان نظم هستى دانست یعنى به گفته ى زنده یاد کیخسرو کشاورز :  مزدا خدا نیست بنیان آفرینش است !برآیند  این اندیشه پایان "خدایان " بود ! و انسان بود که تاریخ را ساخت !
    امروز اگر از مهر سخن به میان می آوریم ، دیگر آن مهر و میترای سلحشور جنگجو نیست بلکه پیماندار پیمان است . تکرار این آیین ها بر گستره ی معنا خواهد افزود به همین سبب ، باشد که آیین ها را نگهبان شده به فرزندان مان بیاموزیم ،
مهر یا میترا کیست ؟ خدایی پیش از زرتشت که مورد باور هندیان و ایرانیان بود . خدایی از دوران  پنداربافی ، خدایی که نیاز به قربانی داشت  .
 در سنسکریت : Mitra
میترااز ریشه می Mi
به چم یا معنای  بستن که در معنای کلی یعنی  آنچه که "می پیوندد "
 در اوستایی Mithra
در پهلوی : mitr
پارسی امروزی Mitra یا mehr
در سنسکریت و اوستایی به معنای پیمان و همبستگی و پیوستگی دو یا چندین نفر.
    درزبان  پارسی نیز محبت است ودوستی ، آشتی و پیمان .همین واژه در زبان روسی و لهستانی وارد و تبدیل به میرMir
شده که به معنای صلح است ویکی از ساتالایت های روسی از همین نام برخوردارست .
مری بویس در تاریخ دین زرتشت رویه ۴۶می نویسد :  واژه میترا در اوستا به گونه ای آشکار معنایى شبیه قرار داد و توافق را مى دهد . آنگونه توافق که میان افراد نوع آدم حاصل می شود "
ا. میله A.millet
    با روشنى استدلال کرده که میتراى هند - ایرانى تجسم آن نیرویى است که در چنین قرار داد و توافق به ودیعت گذاشته مى شود "
در مجموع باید گفت که مهر خدای پیوستگی و همبستگی تیره های آریایی بود و وظیفه ی نگهبانی و سرپرستی پیمان را داشت .درمهر یشت ، مهر" دارای چراگاه های پهناورست " مالکیت چراگاه های پهناور "یادمان و یادآور دوره ای است که آریاییان گله دار بودند و نظام چوپانی حاکم بر تیره ها بود ، دوره ی گشت از چراگاهی به چراگاهی دیگر. البته در سرزمینی که زمستان پنج ماهه و تابستان هفت ماهه داشت می باید به دنبال چراگاه  از نقطه سردسیر به گرمسیرکوچیدو بالعکس ،ناگفته نماند که این رابطه ی طبیعی چنین حکم قطعی را پدید می آورد . دوره ی کوچ نشینی اجباری که پدیده ی نظام چوپانی است نیازمند به یک حساب و کتاب میان تیره هاست و همین حساب کتاب که امروزه آنرا برنامه ریزی می گوییم نیازمند به تعهد و پیمان فرد در برابر گروه و گروه دربرابر گروه است و در این رابطه مهر یا میترا که دارای چراگاه های بی شمارست با هزاران چشم  از پیمان نگهبانی می کند و دشمن پیمان شکنان است  . مردمان از ترس برای مهر قربانی می کردند . اما آنگاه که به سرزمین گرمتر کوچیدند و کشاورزی آغاز گشت و تولید کشاورزی کشت و کشت زار و شهر شهر نشینی را آفرید ، از قلمرو خدایان پنداری کاسته شد . آغازگراین دگرگونی آموزش های زرتشت است که در واقع  به دوران خدایان پنداری خاتمه داده شد اما در دوره هخامنشی با وجودیکه خود زرتشتی بودند ، دوباره میترا به شکلی در اوستا جا باز کردالبته با تغییراتی که آنرا به متن های زرتشتی همانند می ساخت .یشت دهم  و روز شانزدهم هر ماه و ماه هفتم سال به نام مهر است . مهر دیگر خدا به شمار نیامد  .   مرور زمان نه تنها از حالت مذهبی مهر کاست  بلکه می توان گفت که آن را در سایه قرارداد به طوریکه آغاز فصل شد و به پدیده ی چوپانی / کشاورزی تبدیل گشت .جشن یادمانی او برابر شدبا یکی شدن روزمهر و ماه مهر و پیروزی فریدون بر ضحاک یا بیوراسپ _ بنا بر گزارش فردوسی در شاهنامه و بیرونی در التفهیم وگردیزى در تاریخ گردیزی _ واینچنین  به آن معنایی دیگر بخشید ، معنایی که رنگ و لعاب مذهبیش زدوده شده ورنگ  و جلایی دیگر یافته بود. اگر امروز آنرا جشن می گیریم به خاطر این ویژگی است که در واقع این دیگر میترای نظام چوپانی زندگی مشترک هندیان و اقوام ایرانی نیست . اما مهر با ویژگى نگهبانى پیمان که شناسنامه ی چندین هزار ساله ی اوست ، امری  ماندگارست در فرهنگ ما به همین دلیل می باید گام به گام در تاریخ مراسم آیىنى اش را گرامى داشت و به فرزندان آموخت . بنا به گزارش هردوت از دوره ی هخامنشیان نام مهر بر نوزدان گذاشته می شد. در همین گزارش آمده است که  ایرانیان تولد خود را جشن می گیرند  وآنرا همچون مراسم اروسی با ارج و منزلت برپا می کنند  . امروزه نام های مهرداد ، مهرشاد ، مهر نوش ، مهربانو ، میترا میترادات و مانند اینها یادمانی است از دوردست تاریخ ایران  زمین .
***
 
ارج  پیمان در فرهنگ انسانی
    عصر ما نه عصر خدایان پنداری است و نه زیر نظام چوپانی نان فراهم می آوریم اما نیاز می بیند با خرد امروزی به آناتومی پیمان و نگهداشت آن بپردازد   پیمان و ارج و نگهداشت آن در واقع در گروه راستی است . اگر آدمی در گزینش راستی یا دروج ، دروج را برگزیده باشد ، چگونه می توان از اوی کژ کردار و دروج گفتار انتظار آن داشت که پایبند به پیمان باشد . کسی می تواندبه این اصل وفادار باشد که گوهر راستین را برگزیده باشد .اعتبار و احترام به نفس پیمان ، امری است در قلمرو نیک پنداران . اینانند که حتا نباید" پیمانی را که با یک دروغ پرست بسته اند " بگسلند ، چراکه پیمان به نفس خود از اعتباری همه سو برخوردارست . همه سو نگری گامی است فراسوی کمال که در خور خردمندان نیکجوست .گزینش گوهر راستین ، جان و جسم را به پاکی وخرد آراستن است و در پی آن مسئولیتی بس بزرگ به گردن گرفتن ، که از آن گریزی نیست . برای دریافت این همه سو نگری و عظمت فکری بار دیگر بند دوم مهر یشت را مرور کنیم ، آنجا که اهورامزدا می گوید :
ای سپیتمان ،
مبادا پیمان بشکنی ،
نه پیمانی را که با یک دروغ پرست بسته ا ی ،
نه پیمانی را که با یک راستی پرست بسته ا ی ،
چه هردو پیمان است ،
خواه با دروغ پرست ،
خواه با راستی پرست .
    مهر مترادف است با پیمان ، اگر مهر را عینی تر کرده و پوششی زمینی به آن بدهیم ، تداوم هستی و گسترش نیکی محض را در آن جلوه گر خواهیم یافت . مهرجلوه ای است از پیمان انسان با انسان ، پیمان انسان با محیط اجتماعی و طبیعی  ، دریک ژرف نگری انسان به مثابه مهر ، پرچمدار و نگهبان هستی خواهد بود . البته انسانی که گوهر راستین را برگزیده باشد .بنابر چه آمد " پای بندی به پیمان " آن چنان اصل مسلم و آشکاری است  که مترادف می شود با " آباد ی " و " پیمان شکنی " با " ویرانی  و ظلمت " مترادف می گردد
 
" ا ی سپیتمان
 پیمان شکن نابکار سراسر کشور را ویران می سازد " مهر یشت
پیمان شکنی ، ویرانی است ، خدشه در تدا وم هستی است . ضدیت بنیا دین با گوهر راستین است . آب را آلوده ساختن و گندم سبز بریدن است . پیمان شکنی در معنای عام گناه است . این معنا را در راستای فرهنگ و ادب ایران زمین پیگیر شویم :
خداوند شاهنامه گوید :
چو " پیمان شکن " باشی و تیز مغز
نیاید زدست تو یک کار نغز
سعدی شیراز گوید :
در ازل بود که پیمان محبت بستند 
نشکند مرد اگرش سربرود پیمان را
حافظ همیشه معاصر ، نه تنها پیمان شکنی نمی کند ، بلکه بنابه سپارش پیر پیمانه کشش مى گوید:
"پیر  ِ پیمانه کش  ِ من -- که روانش خوش باد! -
- / گفت: پرهیزکن از صحبت ِ پیمان شکنان!"
فایزشاعر دلسوخته ی دشتستان گوید :
رخ تو دلبرا مانند ماهه               
رخ من از غمت چون برگ کاهه
به فایز عهد یاری بسته بودی      
مگر نه عهد بشکستن گناهه
    قول مردانه دادن بی گمان در همین راستا رواج یافته است هرچند که برخی می نویسند در جمع مهریان زنان را نمی پذ یرفتنداما نکته ای را این قلم در اینجا عنوان می کند ، که مرد تنهامفهوم جنس مذکر راندارد ، بلکه واژه ی مرد پیوندی دارد با نام گیومرتن که نخستین  آدم یا انسان قلمداد می شود. پس قول مردانه درواقع پیمان انسانی یا قول و قرار انسانی است در نتیجه قول مردانه بیان یک تعهد انسانی است که شکستن آن به گفته ی فایز گناه یا به زبان سعدی "به آنکه سر برود اما پیمان نرود ". در آیین میتراحلقه نشان پیمان و اتحاد و هبستگی بود . چون پیمانی بسته می شد حلقه ای رد و بدل می گردید . نشان حلقه از ایران به اروپا رفت و کم کم نشانواره ای برای پیمان زناشویی گشت . به مهرسوگند یاد می شد و حتا در میان عیاران چنین سوگندی رایج بود . نمونه ای از این سوگند از کتاب سمک عیار نوشته ی فرامرز خداداد ارجانی یا ارگانی -ارگان یا بهبهان کنونی - که در اواخر دوره ی سلجوقی نوشته شد ه و با کوشش و بررسی استاد زنده یاد پرویز ناتل خانلری به چاپ رسیده  آورده می شود :آتشک خرم شد و در دست و پای سمک افتاد و گفت : بنده ام ، تو چه می فرمایی ؟ سوگند خورد به یزدان دادار کردگار ، به نور و نار " آتش " و مهر و به نان و نمک مردان و صحبت جوانمردان که آتشک غدر نکند و به خیانت نیندیشد . بی دلیل نیست که بیرونی در آثار باقیه درباره ى جشن مهرگان یا جشن پیمان و پیماندارى می نویسد : و این عید مانند اعیاد دیگر برای عموم مردمست و تفسیر آن دوستی جان است
    مری بویس به نقل از کتزیاس پزشک دربار هخامنشی درباره ی جشن دوستى جان می نویسد : این تنها مـــــوقع سال است کـــه شاهــــــان پارس می توانند و حق دارند تا می توانند  شراب بنوشند .
     نیک مى دانیم که سرزمین ما سرزمین جشن ها بود ، سرزمین کار و شرکت در آبادانى جهان آنچنان که از در گذشت عزیزان مویه نمی کردند و کار را نسخه ی درد می دانستند . کار نشانه ی یک رابطه ی درست با طبیعت و زمین مادر است  . کار شادی آفرین است ، کار درفراز نشیب هاى تاریخ  به انسان معنا داد به همین دلیل  در راستای سال ۷۳ جشن داشتیم و چون سال نیز به دو فصل بخش می شد ، زمستان بزرگ و تابستان بزرگ - شایان نگرش است که در سوئد هم درگذشته سال به دو بخش تقسیم می شده است به نوشته ی آیین یلدا در فرهنگ گذشته ی سوئد ازهمین قلم رجوع کنید - مهرگان و نوروز از مهمترین جشن های آغازین به شمار می آمدند و هردو دارای آیین ویژه خود بودند . از اعتبار این دو جشن همگانی همین بس که دانشمندی چون بیرونی در گاه جشن های نوروزی و مهرگانی کارهای پژوهشی خود را تعطیل می کرد . شهرزوری در باره بیــــرونی می نویسد : دست و چشم و فکر او هیچگاه از عمل باز نماند ، مگر به روزنوروز و مهرگان و یا برای تهیه احتیاجات معاش
تا دایم است جنبش گردون و آفتاب         تا واجب است گردش نوروز و مهرگان
                                                                        " مسعود سعد سلمان "
بر پیشانی مهر و مهرگان :
  - جشن مهر در واقع روز اول مهر بود -میتراکانا - که اعتدالین است یعنی برابر شدن  روز و شب.  چنانچه پیر توس هم اشاره دارد که مهرگان نخستین روز از ماه مهر بود
  همان اورمزد و همان روز مهر      بشوید به آب خرد جان و چهر
به گمانی از دوره ساسانیان جشن مهرگان به روز شانزدهم مهر که مهر روز نام دارد  می افتد وبواسطه هم خوانی نام روز و ماه جشن برگذار شد ه است .
۲ - پیروزی حماسی کاوه بوده  ، نام فریدون بر پیشانی داشته وباپرچم برافراشته ی کاوه ی آهنگرآذین یافته بوده است ، چنانچه تاجگزاری     فریدون هم در همین روز سامان یافته است
به روز خجسته سر مهرماه         به سر بر نهاد آن کَیانی کلاه
 ۳ - نشانواره ى پیمان و نگهبانی از پیمان  بوده  که یکى از برجسته ترین نقطه هاى عطف تاریخ  و فرهنگ بشرى است .
جشن خرمن ، جشن دهقان ، پیوند اروسى ، خوان و موسیقی مهرگانى نیز از ویژگى هاى جشن دوستى جان است که به بررسى آن می پردازیم :
مهرگان روز برگزاری جشن خرمن است .
    بررسى سه گزارش از برنامه ی برگزاری جشن خرمن نشان می دهد که آیین کهن همچنان جسته و گریخته در روستاها و شهرها به عمر خود ادامه می دهد نخستین گزارش از شهرستان بهبهان است خوشه ها ی گندم و جو که شیره می گرفتند ، چشمان بازیاران نگران چشم شور رهگذران بـــــــــود تا آنگاه که داس بی امان بر کمرگاه ساقه های زرد و بلند جو و گندم قرار می گرفت . اگربرای رهگذری  بافه روی دست می گرفتند ، رهگذر باید به حرمت بافه دهشی نماید . مراسم خرمن کوبی چه در خانه و چه در کشتگاه توام باشادی و سپاسگزاری سرانجام می یافت . خرمن کوبی در خانه  شرکت کنندکانی داشت که بیشتر پسران و دختران جوان بودند .آنها با صدای دایره و تبنک بر روی بافه هابه پایکوبی می پردا ختند تا  گندم رااز کـــاه جد اکرده و همکاری خود را در گروه نشان دهند .
 مراسم جشن خرمن که در واقع پس از پایان کار درو و خــــــرمن کوبی آغاز می شد معمـــــولا درکنا ررودخانه برگزارمی شد ، تا از اناهیتا مادر آبها نیز نیایش و سپاسی شود ، شاید بشود گفت این جشن به پاس و ستایش از ایزد مهر و ایزد آب است .
جشن خرمن مهرگان در سایت تاریخی گوهرتپه شهرستان بهشهر برگزار می‌شود.محمد عظیمی ـ مسؤول فرهنگی و هنری همایش و مدیر انجمن دوست‌داران میراث هوتو ـ هدف از برپایی این مراسم را شکرگزاری به درگاه ایزدی می داند  و مى گوید : در آیین زرتشت، مردمان کار و زراعت به شکرانه‌ی برداشت محصول و آرامش از سیرمانی خانواده تا سال زراعی دیگر، جشنی برپا می‌کردند و سفره‌ی برکت خود را بر دشت می‌گستراندند. جشنی که هم‌زمان با چینش دسته‌های پربرکت گندم و شالی و آغاز خرمن برپا می‌شد و مهر را در روز مهرگان می‌پراکند.  مهرگان از مهم‌ترین جشن‌های باستانی، اسطوره ا ی و فصلی محسوب می‌شود که در گذر ایام، اهمیت خود را از دست نداده و گویی حیات خود را از کشت و کشاورزی وام گرفته است. این آیین در مازندران و در روستاهای دور و بنه‌های کوهستانی البرز در میان گالش‌ها و کوه‌نشینان در لاریجان و رویان برگزار می‌شده است. در سال‌های اخیر، این جشن در روستاها و حاشیه‌ی شهرها نیز انجام می‌شود. با توجه به شرایط اقلیمی مازندران و کشت برنج که محصول پایه محسوب می‌شود، باید از سنتی دیرپا و پابرجا یاد کرد که با جشن مهرگان قرابتی مستحکم دارد. جشن مهرگان توزیع مهر و دوستی در میان مردمانی است که درکنار یکدیگر، برکت زمین را درو کرده‌اند و با شکرگزاری به آستان احدیت و استراحت زمستانی، چشم انتظار نوروز پربهار و زیبایی کار و تلاش می‌شوند.اجرای موسیقی مازندرانی، شعر طبری و مسابقه‌های مختلف ورزشی بومی مانند کشتی چوغه از جمله‌ی برنامه‌های این مراسم هستند.
مهرگان در کردستان
    " آغاز پاییز کردی در مناطق عشایری ایران "گوران" و "قلخانی" و کوهپایه های "دالاهو" با جشن خرمن و برداشت محصول همراه است و بزرگترین جشن تقویم زندگی عشایری آنجاست. گفته اند که جشن مهرگان در کردستان،در دهکده "جاماز" رو به دشت سینه بازی در دامنه دلاهو برگزار می شود. زنان و مردان زحمتکش کرد دست در دست هم به پایکوبی می پردازند. در ایام این جشن، پرچم های سبز و سفید و سیاه بر فراز صخره ای بر افراشته می شود. بیرقهایی که راهنمای میهمانان به "قدمگاه" است. راه طولانی باید پیموده شود تا به "میعادگاه" برسند. تپه ها و دشتهای وسیع کردستان، حالا مملو از رنگ می شود، زنان،مردان و دختران،دسته دسته با لباسهای رنگی کردی و کوله بارهایی بسته بر پشت چهارپایان به سوی "میعادگاه" روانه می شوند. حالا این آسمان صاف و بلند کوهستان است که با صدای ساز و دهل، خدا را میزبان می شود.خلق را میزبان می شود... زنان، دیگها را بر اجاقها بار گذاشته اند.. آنها روی ساج های آهنی نان می پزند،جوانان اسب می تازند و مردان و زنانی هم دست ها در هم حلقه کرده و با ساز و دهل به پایکوبی و رقص مشغولند. عناصری، از بازار مکاره ای که در این روز برگزار می شود می گوید.« ... پای هر درخت،در شکاف هر صخره،دکانی است.عجیب اینکه معاملات بر اساس "پول" نیست و پول زیاد دست به دست نمی گردد. وقتی معامله انجام شد،می بینیم که به جای پول، جنس است که رد و بدل می شود.یک روسری به ازاء یک کاسه گندم،خرما در برابر یک کیل جو و...»آنگونه که محققان اشاره کرده اند در بسیاری دیگر از نقاط ایران از جمله سنگسر و شهرهای شرقی گیلان نیز همچنان آیین پاسداشت مهرگان انجام می گیرد. محققان، "علم واچینی" کوه نشینان شرق گیلان را هم همان جشن خرمن زرتشتیان ایران باستان پیش از حمله لشکر اسلام به ایران عنوان کرده اند. مراسمی که بعد از ورود اسلام به ایران رنگ مذهبی به خود گرفت.به گونه اى که ریشه تاریخى مراسم «قالى شویان» کاشان   نیز  پیوندى با مهرگان دارد "
 در پنجاه سال اخیر روز مهرگان  روز دهقان هم  به شمار آمد که البته مناسبت دارد " چرا که در زبان پارسی هخامنشیان  ماههای پاییزی مهر و شهریور باگیادی Bagayadi گفــــته می شد که معنای ساده ی آن چنین است که در این ماه زمین کشاورزی ( باغ ) را بایستی ورز داد" . به مناسبت آغاز سال تحصیلی و به صدا در آمدن زنگ مدرسه هانیز نام معلم به خود گرفت که آن نیز پسندیده است .شایان توجه است واژه مهرگان که معرب آن مهرجان است در کشورهای عرب زبان به چم جشن بکار برده می شود. در سفری که این قلم در سال 1995 به تونس داشت ، مهرجان هم چنان به چم فستیوال و جشن کاربرد داشت . در زبان بلوچی مهرجان به معنای پاییز بکار گرفته می شود .
 بی گمان مهرگان همچون نوروز روز پیوند زناشویى بوده است چنانچه هنوز در روستاها و برخی شهرستانها پس از برداشت محصول اروسى ها آغاز می شوند
موسیقی مهرگانی :
        این جشن هامی باید سرود و ترانه ویژه ای را هم دارا باشند ، در این موردآگاهی از دوره ی هخامنشی کم است اما در دوره ی ساسانیان با طنین ترانه های باربد جهرمی یا هراتی همره می شویم که برای نوروز جمشید ترانه های : نوروز بزرگ ، نوروز خردک ، نوروز خارا، باد نوروز ، سازیا ناز نوروز ، نوروز کیقباد و آیین جمشیدو ترانه های مهرگان ، مهرگان خرد و مهرگانی را در تاریخ به ثبت رسانده اند . البته مهرگان بزرگ پرده ایست و مهرگان خردک هم نام پرده ایست در موسیقی و هم نام ترانه ای .. گمان بر آن داریم که در رابطه با مهرگان می باید ترانه های دیگر هم موجود بوده است که شاید پژوهشگران موسیقی بتوانند در روستاهای ایران جای پایی را بیابند .  .نظامی شاعر می گوید
: چو نو کردی نوای مهرگانی    ببردی هوش خلق ، از مهربانی
خوان مهرگانی
    مهرگان هم در ایران باستانی مانند نوروز سفره و خوانی داشت ، خوانی که نزد شاهان گسترده می شد تزییناتی داشت همچون خوان نوروزی . معمولا نانی بر خوان می گذاشتند که درون Drunنامیده می شد این نان گرد و کوچک ازآرد هفت نوع دانه پخته می شد ، افزون بر این نان، میوه های تر و خشک ، شاخه های سبز مثل مورد ، بید و زیتون ، به و انار و سرو و گل و شکر و سکه روی سفره جا داده می شد و روی کناره های خوان مهرگانی نوشته می شد افزون بادا .
چون میترا شنل و کلاه سرخ دارد ، رنگ سرخ و ارغوانی از رنگ های بایسته ی مهریان است و به همین مضمون مولانا می سراید :
بهترین رنگ ها سرخی بود
وان ز خورشید است و از او می رسد
به همین دلیل در جشن مهرگان شاهان رخت ارغوانی می پوشیدند و تاجی که نشانواره ی آفتاب بود بر سر می گذاشتند ، به بزم می نشستند ، باده می نوشیدند و بار عام می دادند .
    اما زرتشتیان ومهرگان : زرتشتیان مهرگان را جشن مهر ایزد می گویند. معمولا برای سفره  ی ارغوانی رنگ مهرگانی یا Verdinوردین مرغ یا گوسفندی بریان می کنند که آنرا اندوم Endum می نامند. روی این خوان ارغوانی یا سفره انواع اقسام میوه های فصل و گل ریحان ، لرک ، کتاب اوستا ، شاخه ی مورد ، شاخه ی سرو ، ترازو به نشانه ی داد وهم آهنگى واعتدال که همانا برابری شب و روز باشد گراداگرد  آتشدان و شراب می نهند . به همین دلیل است که مسعود سعد سلمان می گوید :
جام را چون لاله گردان ازنبید باده رنگ
وندرآن منگر که لاله نیست اندر بوستان
    و بازدر جای دیگر تاکید بر نوشیدن می در روزجشن مهرگانی دارد ، چرا که آنرا آیین نیاکانی می داند :
به خوی و عادت آبا ،  به جمع  زایران  زر ده
به  رسم و سیرت اجداد جشن مهرگان  می خور
    همچنین آیینه ، سرمه دان ، شربت و شیرینی گذاشته می شود و در یک کاسه ی آب  نیز سکه و آویشن می نهند و فضای خانه را با اسپند و عود وچوب های خوشبوکه درآتش می ریزند خوشبو می سازند . در نیم روز یا ظهر سرود می خوانند و در برابر آیینه به نیایش می ایستند . سرمه برچشم می کشند و می نوشند و آویشن و نقل و سنجد بر سر هم می ریزند و به هم شادباش می گویند و به هم هدیه می دهند . آنچه   دراین روز معمول است برای نامزدها وآنهایی که تازه پیوند زناشویی بسته اند هدیه می فرستند . اگر در این روز بچه ای به دنیا بیاید ، برنوزاد نامی از مهرو میترا و .....می نهند
نشانه های میترایی :
    استوره ها ، لالایی ها ی شب های تاریک بشرند ، شب های آغازین زندگی بشر، شب های پرسش های بی پاسخ ، شاید روز به گونه ای پاسخی می شد ! شگفت انگیزست که استوره ها در این عصر نه تنها رنگ نباخته اند بلکه در درنگ های تاریخ به یاری شتافته اند ، به همین دلیل از این منظر استوره ها را در عرصه ی هستی دیوان شعری می دانم به کهن سالی آدمی  . هنگامی که دریک لحظه در استوره شناسی تطبیقی باریک می شوم همرنگی ها را جاری می بینم ، یعنی شگفت زدگی   آدم این سویی با آدم آن سویی  در برابر نظام کهکشانی  خود پرسشی است . آسمان و پیرامون کتابی است با خطی ناشناخته که در ابعاد زمان ،  استوره ها پاسخ ها یی هستند باز هم رازگونه !
    تخته سنگی کلان آبستن می شود ، میترا از دل سنگ زاده می شود ، عریان می آید با نشانه هایی رازواره ! خنجر ، کره زمین در دست . خوشه انگور ، پیکانی و .....گاه زایشش دو چوپان به باور می آیند که یکی مشعلی سوی آسمان دارد و دیگری به سوی زمین که بیانی از برآمدن " پگاه " و فرود  آنست " غروب " .
کشتن گاو نر:  بر کشتن گاو در آیین میترایی نیاز به درنگ است  تا راز سر به مهرش  آشکار بشود :
میترا به گاو نخستین هجوم می برد ، این نبرد تا خستگی گاو ادامه می یابد ، میترا گاو را در حالی که بر پشت ان سوارست به غار می برد ، گاو در هنگام درست پا به فرار می گذارد وبه چراگاهش در کوهستان  که میترا از آن آگاه نیست پناه می برد ،  خورشید میترا را از پناهگاه آگاه می سازد تا دگربار گاو را به دام اندازد ، این بار میترا با بی میلی خنجر به پهلوی گاو - زمستان -فرو می کند تا از خونش  تولدی دیگر در طبیعت حاصل آید که همان آغاز بهار یعنی رستاخیز طبیعت روی  بدهد !
در ادبیات پارسی گاو به " نفس " هم تعبیر شده است چنانچه مولانا می سراید :
گاو نفس خویش را زودتر بکش
تا شود روح خفی زنده به هش
    سخن فرجامین را از استاد ریچارد نلسون فرای بازگو می کنم که این قلم نیز همین باور را دارد  " اماتا جایی که من می دانم، هیچ نقش برجسته ی میترایی - سنگ نگاره -شبیه به آن چه در درون مرزهای امپراتوری روم شناخته شده، هرگز در فلات ایران پیدا نشده است. ما چه در غرب ایران (فارس) و چه در شرق ایران، (از جمله در آسیای مرکزی) باید کوشش هایمان را بر یافتن بقایا و یادمان های نوع دیگری از مهرپرستی متمرکز سازیم " با تایید گفته ی استاد فرای به یاد می آورد که در سال ۱۳۴۸ دیداری از سنگ نوشته ی تنگ سولک یا تنگ سروک  واقع در لکک بهمئی کهگیلویه داشتم بر خلاف آنچه که شنیده بودم هیچگونه اثری از مهریان در آن نبود بلکه بنا به گفته ی پروفسور هننیگ : نقوش برجسته و کتیبه های صخره های تنگ سروک مربوط به تاجگزاری شاهان الیمایی است....
گردونه ی مهر  یا Swastika
    سواستیکا واژه ای است سانسکریت ( سو به چم خوب و خوش . استی یا هستی ) به معنای خوشبختی که در ایران  به گردونه ی مهر یا میترا نامور بود .گردونه ی مهر  در غرب با نام صلیب شکسته شناخته شده است ، نازی ها آنرا سمبل نژاد پرستی های خود خود قرار دادند!
نشانواره ی گردونه مهر را درفرش های ایرانی ، بر گردن بند ، فلزات ، بر  درهای چوبی خانه های ابیانه ، حتا در کاشی کاری های مسجد جامع شهر یزد  می توان دید ، در ایلات لر ممسنی مانند بلوک جاویدی ، دشمن زیاری، بکش و رستم که معروف ترین هنرشان گبه بافی است از جمله نگاره هایی که می بافند گردونه ی خورشیدست .
مهریان گردونه ی مهر را بر بدن خود  داغ یا خالکوبی می کردند و این در واقع کارت شناسایی بشمار می آمد ، در شعر حافظ رد پایی از این آیین بجاست ؟
یادباد آنکه نهانت نظری با ما بود        رقم "مهر  mohr " تو بر چهره ی ما پیدا بود
از آخشیج ها اتش نماد زمینی مهر است ، از فلزها طلا یا زر ،از رنگ ها سرخ و زرین
مولانا می سراید :
بهترین رنگ ها سرخی بود

وان ز خورشید است و از او می رسد

به همین دلیل سپاهیان جامه سرخ می پوشیدند چرا که وابسته به مهر ند .، از گل ها دوازده پر ، نیلوفر آبی یا لوتوس یا گل آبزاد ست .

"در فرهنگ ایران باستان، نقش این گل را حاشیه پیاله طلایی املش، روی سفال نقش‌دار سیلک، بر دسته خنجر لرستان و … می‌توان دید.

    گل نیلوفر را در تخت‌جمشید  بر بدنه کاخ آپادانا، در دست بزرگان ملل، در حاشیه لباس هخامنشیان و بر روی پایه ستون‌ها .در زمان هخامنشیان این گل دربرگزاری آیین ها کاربرد داشت گل نیلوفری که در دستان پادشاهان حجاری شده در تخت‌جمشید (در نقش بار عام) دیده می‌شود، نماد صلح و زندگی بوده است.

افزون بر این در تخت جمشید ریتونی‌هایی پیدا شده‌اند که نقش این گل بر روی آن‌ها بکار گرفته شده است "

از درختان سرو، نخل و کاج از حیوانات شیر نشانواره های  مهرند .در مراسم دینی مهریان خروس سپید به میترا پیشکش می شد .ا

برآیند این نوشته :

جشن های ایرانی آیین بودن ، شدن ، زیستن و پافراگذاشتن است . انسان چنین اندیشه ای در چنبره ی زندگی دست بسته نیست ، "حال " را درگرو  " فردا " نمی گذارد ، بلکه " حال " را خردمندانه نردبان " فردا " می سازد . خوی آفتاب آنچنان که ادیب پیشاوری ترسیم می کند برای همگان خواهانیم :

بیاموز خوی بلند آفتاب                به هرجا که ویرانه بینی بتاب

مهرگان شاد و پیروز باد

سرچشمه ها :

۱_اوستا ، کهن ترین سرودها و متن هاى ایرانى ، گزارش و ویرایش دکتر جلیل دوستخواه ، چاپ یازدهم  تهران
۲ـــ   بیرونی ، آثارباقیه ،ترجمه اکبر دانا سرشت  سال 1352 انتشارات ابن سینا
۳ـــ  فرهنگ دهخدا
۴ــ مری بویس ، تاریخ کیش زرتشت ، ترجمه همایون صنعتی ،فروردین 74 ،انتشارات توس
۵ ــ بیرونی ، التفهیم ، به تصحیح همایی ، موسسه نشر هما 1367
۶ــ گردیزی ، تاریخ ، به تصحیح عبدالحی حبیبی  چاپ اول 1363 ، دنیای کتاب
۷ ـ مری بویس ، تاریخ کیش زرتشت جلد دوم هخامنشیان   نوروز 1375 ، توس
۸ - Mary Boyce , Mithraic studies Vol 1, p. 106
 
 http://www.iranonline.com/festivals/mehregan-english/index.html        
http://robo.vatanblog.com/-7282
http://www.vista.ir/?view=article&id=258527 دکتر نازیلا دیابی
http://www.carpetour.com/fa/part.asp?AID=13897&p=
http://www.forum.98ia.com/t57600.html
http://www.google.se/imgres?imgurl=http://i29.tinypic.com/1675d28.jpg&imgrefurl=http://etehadeiranian.blogfa.com/cat-12.aspx&usg=__4UUh8TwubfWrCQRT5b5zBsZFnrY=&h=1600&w=1200&sz=370&hl=sv&start=126&sig2=_TuQT6K96Fvl6ged-5pf6w&zoom=1&um=1&itbs=1&tbnid=9gs2rLMe7defbM:&tbnh=150&tbnw=113&prev=/images%3Fq%3D%25D9%2586%25D9%2582%25D8%25B4%2B%25DA%25AF%25D8%25B1%25D8%25AF%25D9%2588%25D9%2586%25D9%2587%2B%25DB%258C%2B%25D8%25AE%25D9%2588%25D8%25B1%25D8%25B4%25DB%258C%25D8%25AF%2B%25D8%25AF%25D8%25B1%2B%25D9%2581%25D8%25B1%25D8%25B4%2B%25D9%2587%25D8%25A7%25DB%258C%2B%25D8%25A7%25DB%258C%25D8%25B1%25D8%25A7%25D9%2586%25DB%258C%26start%3D120%26um%3D1%26hl%3Dsv%26sa%3DN%26rlz%3D1G1GGLQ_SVSE260%26ndsp%3D20%26tbs%3Disch:1&ei=4vegTMz3DobqONKwrNIC
http://www.google.se/images?q=%D9%86%D9%82%D8%B4+%DA%AF%D8%B1%D8%AF%D9%88%D9%86%D9%87+%DB%8C+%D8%AE%D9%88%D8%B1%D8%B4%DB%8C%D8%AF+%D8%AF%D8%B1+%D9%81%D8%B1%D8%B4+%D9%87%D8%A7%DB%8C+%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C&um=1&hl=sv&rlz=1G1GGLQ_SVSE260&tbs=isch:1&ei=4vegTMz3DobqONKwrNIC&sa=N&start=140&ndsp=20
http://www.aariaboom.com/content/view/1436/192/
 

 
کمیته بین المللی نجات پاسارگاد
www.savepasargad.com
 

از لوور تا پرلاشز


از لوور تا پرلاشز

از خستگی و بی حوصله گی دارم جان به مسجد مسلمانان می برم .... ببینید  ادایی که رجاله ها به سر هدایت آوردند و خودش را نتوانستند اما پیکر بی جانش را به مسجد بردند تااازاو انتقام بگیرند. امروز خیلی دلم می خواست که در پاریس بودم ، در پرلاشز بودم و کنار هدایت می نشستم و جوک بردنش را به مسجد مسلمانان تکرار می کردم به همین سبب یاداشت پارسالم را باز نشر میدهم

 

از لوور تا پرلاشز

 

روز سوم :Musée du Louvre

 

 

 به لوور رفتیم در انتهای شانزه لیزه ، نامور به بزرگترین موزه ی جهان  ، این کاخ سلطنتی از سال ۱۷۹۳  موزه ی ملی فرانسه  گردیده است . موزه دارای چهار طبقه ی زیر زمینی است ، به راستی کتاب مصور و زنده ی تاریخ است ، تاریخ بی ریا و بی دریغ با تو سخن می گوید ، نشان می دهد " تلاش انسان " و فرازنشیب هایش را . " بشر، در راستای زندگی پر فراز و نشیب خود بر روی زمین، آثار و یادمان هایی  بر جای گذاشته است که با بررسی آنها و در نظر گرفتن زمان و مکان ساختن شان می توان نوسان های پیشرفت و پس رفت او را مشخص نمود . با این حساب هر قطعه سنگی، سفالی،  ویرانه ی کاخ و ساختمانی،  و یا تپه خاموش و فراموش شده و دور افتاده ای، برگی از تاریخ زیست انسان است که باید با اعتبار به آن نگریست چرا که در آن محصول رنج و مرارت پیشینیان نهفته است. به گفته ی اکتاویو پاز، جهان "خوشه ای از نشانه هاست." بخشی از این یادمان ها ی گمشده هم چنان در شکم زمین مادر  سرگردانند تا دستی آشنا و مسئول آنها را به دیگر صفحات تاریخ بیفزاید و مارا به درازا ی کهن کرداری انسان در عرصه ی هستی آشناتر سازد .به گفته ی شاعر، اگر آشنا به راز و رمز کار باشیم بی گمان در دل هر ذره   آفتابی  نهفته خواهیم دید .

 آیا نمی توان اندرون زمین را همچون روی زمین  یک بانک اطلاعاتی کهن دانست که در بر گیرند ه ی راز شگفت انگیز زندگی انسان از زیست ابتدایی تا بنیان نهادن فرهنگ و تمدن  است ـ بانک شناخت هویت فرهنگی انسان، چه در عرصه ی ملی و چه فراملی ؟  آیا اگر انسان، گذشته را  به دیده ی اعتنا نمی نگریست، چگونه حال  را به آینده پیوست می داد؟ و آیا  به سبب همین خردمندی  نبود که تاریخ مفهوم یافت و انسان به خود معنا داد؟

  انسان، با شناخت مفهوم زمان ـ آن هم به شکلی تعیین کننده ـ به  گذشته نگاه می افکند تا در زمان حال بتواند مسافر آگاه آینده باشد . به همین دلیل اعتبار گذشته به شکل کارنامه ی تاریخی چونی و چرایی انسان ویژگی تاریخی می بخشد و، بدین شکل، گذشته و حال و آینده تاریخی انسان را به هم پیوند می دهد ." ازمقاله ی  غارت تا تخریب از همین قلم http://www.savepasargad.com/

به آهنگ دیدن مصر باستان و ایران باستانی  وارد نمایشگاه تاریخ شدیم بسیار شلوغ بود از همه ی گروهای سنی ، آنچه چشمگیر بود کودکان بودند که به همراه خانواده یا با آموزگارشان آمده بودند ، نگاه کنجکاو شان تحسین آفرین بود  ، معلم شان توضیح می داد ، آنان سرتاپا گوش بودند ، می پرسیدند و پاسخ می شنیدند ، هم در بخش مصر باستان و هم ایران باستانی دانشجویان هنر بودند که گفتار استاد را یاداشت می کردند ، کودکان هم  از آثار باستانی به راهنمایی معلم خود نقاشی می کردند ، دوربین ها مرتب در تکاپو بودند ، در بخش مصر باستانی سر تعظیم دربرابر این تمدن اندیشمند و دست آوردهایش فرود آوردم و افسوس خوردم بر چنین تمدنی که شمشیر 'الله "چه بر سرش آورد تا آنجا که این کشور افریکایی ،عرب و عرب زبان شد و به گفته ی آن دانشگاهی مصری : ما که فردوسی نداشتیم !

نزد خدای خرد thoth که رسیدیم به یاد  امل که قبطی است افتادم  . امل لیسانسیه زبان عربی و مسیحی است هنگامی که لیسانش را می گیرد به اداره آموزش پرورش کشورش مراجعه می کند جهت استخدام ، چون قبطی است به او کار نمی دهند ، چرا که عربی زبان قران است و یک قبطی  به تدریس قران مجاز نیست !!!! این هم ازبرکت همیشگی الله و الله های کوچک و بزرگ جاندار و بی جان ،خشتی و سنگی و حتا پلاستیکی  !!!!

 

جایی پیدا کردم و نشستم به دور و برم می نگرم ، تاریخ مرا با خود می برد ، به انسان و فلسفه ی تاریخ می اندیشم ، به شعور که برآیند تکامل دراز مدت ماده است . می بینم که بر همین اساس است که می توان جهان را شناخت آنرا لمس کرد ، آنرا بویید . خرد و دانش انسانی این توان را دارد که ماهیت اشیا و روند ها را بشناسد و  به سرشت " پدیده ها " آگاهانه پی ببرد . بار دیگر به باور همیشگی خود که شناخت جهان و معتبر بودن شناخت انسانی است می رسم .

بر می خیزم و راه می روم به بخش ایران باستانی می رسم رنگ ها شگفت آفرینند ، آبی رنگ پر جنب و جوش ، رنگی که چون شعله ی آتش در فرازست چشم را خیره می کند ، انسان این سرزمین ، انسان این دوره از تاریخ و انچه بر جای گذاشته مغزم را سرشار می کند ، تاریخ دستم را می گیرد و می برد به استخر ، تخت جمشید ، شوش و......غارت ها و تخریب ها را

مرور می کنم تا به خاطرات ژان دیو لافوای فرانسوی در شوش می رسم  "دیروز گاو سنگی بزرگی را که در روزهای اخیر پیدا شده است با تاسف تماشا می‌کردم. نزدیک دوازده هزار کیلو وزن دارد! تکان دادن چنین توده‌ی عظیمی ناممکن است. بالاخره نتوانستم به خشم خود مسلط شوم، پتکی به دست گرفتم و به جان حیوان سنگی افتادم. ضربه‌های وحشیانه به او زدم. سرستون در نتیجه‌ی ضربه‌های پتک مانند میوه‌ی رسیده از هم شکافت. یک تکه سنگ بزرگ از آن پرید و از جلوی ما رد شد، اگر با چالاکی خودمان را کنار نمی‌کشیدیم پایمان را خرد می‌کرد." به خاطر غارت ها که البته با فرمان اعلیحضرت خودمان  از شوش شد ، فرانسه به این زن و شوهرمارسل-آگوست دیولافواMarcel-Auguste Dieulafoy وهمسرش ژان Jane با قدردانی   نشان لژیون دونور / Légion d'honneurداد و البته به اعلیحضرت قدر قدرت ، کیوان رفعت ، خورشید رایت ، فلک مرتبت ، گردون حشمت ، خسرو اعظم ، خدیو انجم حشم ، جمشید جاه ، وارث تخت کیان که " بندگان خدا و رعیت که ودیعه ی خدا و سپرده به او هستند " ناصرالدین شاه خودمان هم مدال دولتی اعطا فرمودند !!! هدیه بلاد کفر به پادشاه اسلام پناه در برابر غارت کشور!!!!

از لوور بیرون می آییم ، باران می بارد و به گفته ی اخوان  " ابر های همه عالم هم در دلم می گریند "  غارت ها و تخریب های حکومت اسلامی را مرور می کنم که چه بر سر این سرزمین می آورند  ، غارت ... تخریب ... غارت ...تخریب ...... به یاد دکتر نگهبان می افتم در شوش که به اتفاق دانشجویانم در سال ۱۳۵۴ اگر سال را اشتباه نکنم خدمتش بودم .دلش خون بود از دست  قاچاقچیان و دلالان عتیقه و برخی ازدرباریان و تکرار آنچه بر آثار تپه باستانی مارلیک آوردند !

روز چهارم دیدار با هدایت

خسته از آوارگی خواهان آرام و قراری

از جهان آزرده جان، جویای امنی و کناری.....

 

" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ............. "

 

گورستان پر لاشز  Cimetière du Père-Lachaise با ۴۳ هکتار مساحت، بزرگ‌ترین گورستان پاریس و از نامدارترین گورستان‌های جهان است .

 

هوای پاریس با آدم بازی می کند، خورشید می آید خود را نشان می دهد و پشت آن ابری جلوگر می شود و می بارد ، آدم در لندن تکلیفش روشن است اما هوای پاریس یک جورایی می شنگد ! امروز از خانه آمدیم بیرون که برویم پرلاشز ، هوا بارانی است اما آرام می بارد مترو سوار می شویم ، راه طولانی است سه ایستگاه مانده به نقطه ی پایانی خط

مترو خلوت می شود هر چه به پرلاشز نزدیک می شویم خلوت ، خلوتر می گردد ، پیاده می شویم باران دم اسبی می بارد یا به گفته سیمین دانشور  " آسمان را به زمین می دوزد " از پله های باریک ورودی آن بالا می رویم ، به دنبال آرامگاه هدایت در " بلاد کفر " می گردیم باران مهلت نمی دهد  ، سرگردان هستیم این سرگردانی شعر کارو را بر زبانم جاری ساخت و بلند خواندمش بلند :

پرلاشزفریاد کن

تا بشنوم باری صدایت کو هدایت کو هدایت

کو کجا خوابیده آن تک گوهر دیر آشنای زندگانی ....

بلاخره قطعه ی ۸۵ را پیدا کردیم نخست ساعدی را دیدیم با عمر کوتاه ، تلاش ها وخستگی هایش، تا رسیدیم به بالین هدایت (۱۹۵۱پاریس- ۱۹۰۳  تهران)

 

می ایستیم گویی نفس می کشد ، با نگاه و لبخندش ، دیگر " جغد بر دیوار نیست " بوفی است گوژ کرده بر سنگی سیاه ، او هم چنان راوی  خود و کافکا  و... است ، گریزندگان از اسلام و یهودیت ! حضور خیام " نماینده ذوق خفه شده ، روح شکنجه دیده و ترجمان ناله ها و شورش یک ایران بزرگ  با شکوه و اباد قدیم است که در زیر فشار فکر زمخت سامی و استیلای عرب کم کم مسموم و ویران می شده " را حس می کنم

همه ی خوانده ها و نوشته ها تجزیه   تحلیل ها  که درباره اش خواندم و نوشتم و گوش کردم همه جمع می شوند و تبدیل می شوند به پرسشی که اخوان در مرثیه ای برای صادق هدایت مطرح ساخت :

اگر چه حالیا دیریست کان " بی کاروان کولی "

از این دشت غبار آلود کوچیده است

و طرف دامن از این خاک دامنگیر بر چیده است

هنوز از خویش پرسم گاه:

آه

چه می دیدست آن " غمناک " روی جاده ی نمناک ؟

 

به راستی روی جاده ی نمناک آن غمناک چه دید که چنین روایتش کرد :

" می ترسم فردا بمیرم و خود را نشناخته باشم زیرا در طی تجربیاتم به این زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه هولناکی میان " من " و " دیگران " وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم بنویسم فقط برای این است که خودم را به " سایه " ام معرفی بکنم ، سایه ای که روی دیوارست ....

می خواهم عصاره نه شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده و به او بگویم " این زندگی من است " .... فقط او می تواند مرا بشناسد ، او حتما می فهمد ، اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند .......

 

***

باران امان نمی دهد ، حوصله ی چتر را ندارم ، به زور بالای سرم ایستاده ، سخت در خود ویرانم ، به یاد آن دانشجویم  می افتم که در کلاس دانشگاه هنگامی که به بررسی هدایت پرداختم از مادربزرگش تعریف کرد : چون کتاب حاج اقا را در دستم دید ورقی زد وگفت بی خدا و جهنمی است جوان ها را تشویق به خودکشی می کند ، بنگی است ! پرسیدم این کتاب را خواندی گفت نه !!! خب از مادر بزرگ این دانشجو به سوی فضلا خود را می کشانم : این پسرک که دستور زبان بلد نیست !!!

یوسف اسحاق پور در کتاب پر محتوای بر مزار هدایت دراین باره می نویسد :

"میان او و دیگران - رجاله ها، مردمان معمولی حقیر و بی حیا ، که هیچ خبری از رنج های او ندارند و هرگز گدرشان به تاریکی های سرد و جاودانه نیفتاده و صدای بال های مرگ را بالای سرشان نشنیده اند - ورطه ی هولناکی وجود دارد . تنهایی  بی کران نویسنده وجود دیگران را به سایه هایی تبدیل می کند و خود به خدایی که خودش هم چیزی نیست جز سایه ی سایه اش . سراسر کتاب ( بوف کور) ماجرایی است که بر یک آدم   تک و تنها می گذرد که خودش بیش از آنکه ناقل آن باشد " درگیر " ماجراست و بدون اختیار می نویسد " ....

به راستی میان او و رجاله ها ورطه ی هولناکی است چنانچه می گوید : در زندگی محدود من آینه -  جفت یا همزاد - مهمتر از دنیای رجاله هاست که با من هیچ ربطی ندارد

***

ابر سخت می گرید، از پرلاشز بیرون می آییم ، اما از هدایت نه !

صدای هدایت با من در اتوبوس سوار می شود ، می پیچد :

" در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد

و میتراشد.  این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این

دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند

و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان

سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند "

اتوبوس پر و پتی می گردد ، مردی سوار اتوبوس می شود با رخت و لباس عربی ، گویی آمده بود که مرا به طنز جاودانه هدایت در کاروان اسلام یاالبعثة الاسلامیه الی البلاد الافرنجیه رهنمود بشود ، خنده ام گرفته که شاید ایشان از همراهان اقای تاج المتکلمین باشند ؟ !!!!! گفته ی تاج المتکلمین می تواند لبخند معنا  دار و آنچنانی هدایت را یادآور بشود :

آقای تاج المتکلمین ثالثاً – از فرایض این جمعیت است ساختن حمام ها و بیت الخلاها به طرز اسلامی و چنانکه در کتاب «زبدة النجاسات» آمده البته مستحب است که نجاست به عین دیده شود و چون کفار فاقد علم طهارت هستند و نعوذ بالله با کاغذ استنجا می کنند، عقیده مخلص اینست که مقداری هم لولهنگ بفرستیم که در ضمن مصنوع ممالک اسلامی نیز صادر بشود....

 

 

 

***

" تنها مرگ است که دروغ نمی گوید ............. " به بَیژن جلالی خواهر زاده ی هدایت می رسم در شعری به نام راه آسان مردن :

برای مردن راه آسانی می جویم

راه آسان زندگی

..............

۲۶ فوریه۲۰۱۰ پاریس

 

برسر راه پر فراز و نشیب عمرم

 

دورها و یادها

یا به گفته ی دوستم مرتضا محمودی لاوری

" دریای از دست رفته ی یادها "

بخش نخست

تورج پارسی

 

چندی پیش  ازبزرگمهر  دوست همیشه مهربانم  ای میلی داشتم ، با نام آمریکا ، کا لیفرنیا ، سانتا مونیکا ، خیابان سوم ، ترانه قدیمی نیلو فر . مردی سیاپوست در حاشیه خیابان دارد ترانه ی نیلوفر ساخته عباس شاپوری را می نوازد و به فارسی می خواند ، گوش می کنم ، می خواند ، مرسی می گوید و جوانی هم که باید ایرانی باشد  در پاسخ مرسی ، ممنون می گوید و من هم به دورها می روم ......

دور های همیشه نزدیکم ، به دانشکده ی ادبیات دانشگاه گندی شاپور می روم ، که به نام سه گوش نامور بود ،دو درس در این دانشکده تدریس می کردم ، تاریخ فرهنگ ایران و زیباشناسی ، در درس زیباشناسی روزی درباره ی موسیقی از این منظر و  اثرات آن در زندگی بشر و اینکه از بشر پیر ترست درس می دادم و نقلی کردم از کتاب اسرارتوحید و داستان دیدار ابوسعید ابولخیر و پورسینا " بعد از سه شبانه روز خواجه بوعلی برفت، شاگردان از خواجه بوعلی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی؟ گفت: هر چه من می‌دانم او می‌بیند، و مریدان چون به نزدیک شیخ درآمدند، از شیخ پرسیدند  کای شیخ، بوعلی را چون یافتی؟ گفت: هر چه ما می‌بینیم او می‌داند."

و جمله ی من هم بر همین محور چرخید در باره  موسیقی که بگویم ،  آنچه دیگران می شنوند تو بتوانی ببینی ! یعنی اوج شناخت و اخت ، بالا بلندی همگامی و همراهی در سکوت و اندیشیدن ، یعنی اینکه به مرور خودت  نت بشوی و بس !

 

 

 

در این درس دانشجویی نابینایی داشتم  - برخی مردمان واژه ه  " روشن دل "  به جای نابینا بکار می بردند -  تلفن دانشکده را نیز اداره می کرد - در اینجا کمی تردید دارم که آیا دانشجوی نابینا  با اداره کننده تلفن  یکی بودند -، جوانی بسیار بسیار با استعداد که از یک بهره هوشی بالایی برخوردار بود، شگفتا به هوش او هر کجا هست  به نیکی بزید ! ایدون بادا ، از بهره ی هوشی اش یادی بکنم ، کافی بود یک بار به من زنگ بزنید ، البته می پرسید کی هستید ، پس از شش ماه دوباره زنگ بزنید و معرفی نکنید و سراغ مرا بگیرید ! شما را به نام خوانده  و خبر می دهد که پارسی  الان کلاس دارند بعد زنگ بزنید ! پس از درس به من زنگ می زد می گفت آقای ایکس زنگ زد اما خودش را معرفی نکرد ، می پرسیدم تو از کجا تشخیص دادی با اطمینان می گفت شش ماه پیش زنگ زد و خودش را معرفی کرده بود !!!

 

یک روز پسین از خانه به دانشکده می رفتم  شب کلاس داشتم رادیو اهوا ز یا به گفته ی نازک بینی "رادیو اون دست آب " را گوش می کردم، با او مصاحبه می کردند ، با صدای رسایش در بیان مطلب بیداد می کرد  ، سپس گوینده پرسید دوست داری پس از پایان مصاحبه  چه ترانه ای  پخش بکنیم پاسخ داد : نیلوفر بانو پوران  گوینده پرسید خاطره ای از آن داری پاسخ داد نه  آنرا می توانم " ببینم  " ! از پاسخ دو معنایی اش روی زمین نماندم ، سکوت فریادی بود در اوج ! گوینده که خود هم دانشجوی همین درس بود گفت ممکن است توضیح بیشتر بدهید . به در دانشکده رسیدم نشستم و به ادامه ی حرفایش  گوش کردم  ، واژگان  نه تنها بر زبانش جاری بودند بلکه پژواکش هم بر فضا    حاکم بود ! اکنون که این " یاد " را می نویسم در برابرش به احترام می ایستم  ! شگفتا به این آدم بسیار مودب ، بسیار فرهیخته و با هوش ، امید که نیک بزید  !.

 

برسر راه پر فراز و نشیب عمر

!

از دوران کودکی بسیار حساس بودم ، بازی که نیاز کودکی است مرا با خود نمی برد ، اما صدا ، ترانه ، سکوت ، تنهایی مرا به کول می گرفت و می برد به همین دلیل  برسر راه عمرم سخت به موسیقی دل بسته بوده و هستم ،.  نخست موسیقی محلی گوش هایم راآموزش داد  ، تربیت کرد و با خود اخت نمود  ، چرا که موسیقی محلی در کوچه راه می رفت ، کنارت بود ، یک جوری هم الفبا بودی ،  به همین دلیل ترانه را می فهمیدی ، یاد می گرفتی و زمزمه می کردی ،  چندین بار ترانه " یه گلی سایه کمر تازه شکفته " را خوانده و شنیده باشم باید بگویم بی نهایت ! به همین دلیل موسیقی محلی نزدت می ماند چرا که خانگی است لالایی مادرست گهواره جنبان دوران است ، چرا که  گواه بر بزرگ شدنت ، گواه بر غم و شادیت بوده در نتیجه همزاد است همراهت می آ ید ، همه جا همرات می اید حتا  تا نزد قایق رانان ولگا و همین نقطه دور افتاده ی قطبی ! همه جا.....

 

به گفته ی استاد صبا " ترانه های محلی و ملی با تارهای ناگسستنی به دل های یک ملت وابسته است و هر کس این تارها را به اهتزاز در آورد با دل هم میهنان خود سخن گفته است " یادنامه استاد صبا به کوشش دباشی رویه ۴۸

" صبا معتقد بود که منابع و سرچشمه های اصلی موسیقی سنتی ایرانی همان آهنگها و نغمه های محلی است. این تحقیقات باعث شد صبا برای نخستین بار به وجود ضرب های لنگ (طاق ) در موسیقی ایرانی پی ببرد، آن هم در زمانه ای که استادان فکر می کردند که نوازندگان محلی به اشتباه ریتم لنگ را مینوازند. حاصل تلاشهای صبا و ارمغانهایی که وی از سفر به گیلان و مازندران با خود آورد، قطعات به یاد ماندنی نظیر" دیلمان،رقص چوپی، قاسم آبادی ،کوهستانی و امیری بود. "

بعد از ترانه های محلی نوبت می رسد به گرامافون  که صندوق آوازش می خواندند تا  پس تر که رادیو آمد   گرامافون را با صدای قمر شناختم ، آنچه در این سن مرا پرواز می داد و از دنیای کودکی و نو جوانی می کند و با خود می برد ، فقط صدا بود ! چه صدای خواننده و چه موزیک ،  آنچه کارگر می افتاد صدا بود ، صدا بود که جادوگری می کرد !  و در صدا ها گوشه ی " دشتی " درس دلم شد ، دشتی ترانه ی دل کوچکم  شد که در پیرانه سر هم چنان به آن تکیه می کنم ! نوشتم  صدا بود که جادوگری می کرد ! این جادو در صدای قمر بود ، چند سال پیش در مقاله ای  زیر نام "  قمر بانوی هنر و نیک کرداری " نوشتم : صدایی که ترا برکند وبه اوج ببرد ، به آن ناشناخته ی دور دست .  از خود بیرونت آورد ، بر حریرت نشاند ،آیینه ات شود و با خود آشنایت کند . صدایی از تبار یگانگی وجود . صدایی زلال و پاک همرازو همساز پیر مغان با عطر شعر رازانگیز حافظ . صدایی همرنگ آفتاب  ، صدایی که با تو همره شود و در دل صیقل یافته ات طنین اندازد . صدایی برگرفته از تبسم صبحگاهی و خلوت شب ، صدای قمراست .صدای زنی درد اشنا که خانه در درون صفحه داشت و با محرم و نامحرم همره می شد و حتا من هفت و هشت ساله را نیز نادیده نمی گرفت . رادیو فرصت بَیشتری داد

 

 

در آن سال ها به غیر از ترانه های شیرازی  - همه ی ترانه ها از بهبهان تا کهگیلویه ، بوشهر و استان کنونی فارس ، به نام شیرازی نامور بود " ترانه موسم گل را نیز کمی از برشده بودم . این ترانه ای بود که به گونه ای درمن ریشه ای ناشناخته دوانده بود به ویژه هنگامی که پدر  جامش را سر می کشید و آنرا زمزمه می کرد .

 

موسم گل

دور ه ی حسن یک دو روزست در زمانه

ای به دلارایی به عالم فسانه   

 به که زتو ماند نکویی نشانه ...

 

پس از صدای حزن انگیز قمر ، از رادیو صدای دلکش را شناختم یک شب از رادیو سپید رنگی که داشتیم و  وستینگ هوس نام داشت صدایی پخش شد که ترانه را غریبه می نمود  ، پدرگفت به مازندرانی می خواند ، صدا ی دلکش و صدای موزیک میخکوبم کرد ، تپش قلبم را می توانستم ببینم ، کز کرده بودم در خود در صدا در آهنگ ، نام ترانه ی  " امیری " در قلبم ماند ،

پایان بخش نخست

 

 

· · Share · Delete

    • Mohammad Afrasiabi
      حرمت شرعی موسیقی راه ورود این جادوی صدا را بخانه‌ی ما بسته بود. تا گرفتن اولین حقوق‌ام، رادیوئی در خانه‌ی ما جرئت حضور نیافته بود. داستان‌اش را نوشته‌ام که با صدای رادیو آندرانیک همسایهءی روبرویی، که همیشه رادیوی‌اش در کنار پنجره می‌گذاشت ...See more
      about an hour ago · · 1 person
    • Touradj Parsi سپاس محمد جان ، از این منظر یک شناخت بدست بیاید از جامعه ای در آن بزرگ شدیم ، این نوشته ی کوتاه شما دنیا معنا همراه داشت . با مهر همیشگی
      6 minutes ago ·

امروز گذرم افتاد به نامه ای که

امروز گذرم افتاد به نامه ای که دو سال پیش خدمت استاد پرویز رجبی فرستاده بودم که البته باز در رابطه با حافظ بود ، استاد از ره مهر این نوشته را به ما هدیه کرد که می تواند رهی به کوچه باغ های خزان گرفته اندیشه ی من باشد . با مهر همیشگی

 

ساقیا برخیز و درده جام را

خاک برسر کن غم ایام را

......

 

                    برای استاد تورج پارسی

 

یکی دیگر از ویژگی‌‌های غزل‌های حافظ این است که مانند موجودی سرزنده، خواننده را به بازیگوشی وامی‌دارد. یعنی حافظ بیش و پیش از آن‌که ترا با خودش مشغول کند، سرگردان درون خودت می‌کند. همین ویژگی است که همواره مجال غرق شدن در دنیای حافظ را به تعویق می‌اندازد!..

دو روز پیش استاد تورج پارسی، که حدود سی سال است که دور از وطن در اوپسالا زندگی می‌کند، برای گرفتن خبری از حالم تلفن زدند... هنوز دقیقه‌ای نگذشته بود که پای حافظ به میان کشیده شد و استاد بی‌درنگ خاطره‌ای سی و چندساله را شاهد نقش حافظ کردند. اعتراف می‌کنم که خود این خاطره هم، که عطر حافظ را داشت، بازیگوشم کرد و نتوانستم همۀ جزئیات آن را به یاد بسپارم. اما ستون فقرات آن، که هفت‌ستونم را در اختیار گرفت، چنین بود:

 

سی سال پیش، نیمه‌شبی، آکنده از زنده‌داری در میهمانی دوستی، در نظام‌آباد برای بازگشت به خانه سوار تاکسی شدم. هم من خسته بودم و هم راننده، که پیدا بود که دیگر به بیداری چندان علاقه‌ای ندارد. احساس می‌کردی که حتی چراغ‌های فروزان دو سوی خیایان‌ها در زیر چادر کلفت نور خود خفته‌اند... یکی دوصد متر مانده به مقصد، متوجه شدم که کیف پولم را در عالم خماری در خانۀ دوستم جاگذاشته‌ام... با احتیاط به رانندۀ خسته گفتم، باید چند دقیقه‌ای جلو خانه صبر کند تا پول بیاورم...

راننده ناشناس انگاری که منتظر فتح باب بود، بیتی از حافظ را با صدایی بسیار زنده خواند و سپس گفت که حافظ حساب کرده است...

بعد من بیتی خواندم و سپس باز او بیتی...

خیابان‌ها خلوت بودند و ما بی‌هدف به چپ و راست می‌راندیم و حافظ را نیز به همراه داشتیم... گویی که آهنگ نشان‌دادن تهران به هم‌سفر شیرازی خود را داشتیم.  نمی‌دانم، سر از پیرامون فرودگاه مهرآباد درآورده بودیم و امیریه و امیرآباد و استانبول و سه راه امین حضور و چهار را آب‌سردار و خیابان سقاباشی... شاید دو ساعت بود که حافظ می‌خواندیم...

راننده ناشناس ته‌‌صدایی هم داشت... سرانجام خراباتی هنوز باز پیدا کردیم و رفتیم تو... هم گرسنه بودیم و هم تشنه و هم خواستار دیدن پیر مغان و چشم‌های خودمان... البته به حساب حافظ...

 

بعد استاد پارسی گفتند: من پس از بیش از سی سال هنوز نام خیابانی را در اوپسالا به خاطرم نسپرده‌ام، تا مبادا جای نام‌های خیابان‌های تهران تنگ شود...

 

امروز فکر می‌کنم که ما همیشه با خواندن غزل حافظ بازیگوش شده‌ایم و خودمان را با نزدیک‌ترین دل‌مشغولی‌هایمان مشغول‌تر کرده‌ایم و خود حافظ را و گنجینۀ واژگان آرمانشهرش را به امان الیاف عطر غزل‌هایش رهاکرده‌ایم!..

خواجه از دل خود و برای دل خود سروده است و ما بهانۀ  دل خود را گرفته‌ایم. بی‌انصافی را! یک دل سرگشته در برابر میلیون‌ها دل سرگردان.

بارها گفته‌ام که من با خواندن غزلی از حافظ، بی‌درنگ میل دارم به روزگار حافظ و ساختار اجتماعی آن بیاندیشم. پیداست که بدون تماسی حتی ذهنی با این روزگار، که متکی بر برخی از داده‌ها است، فهم و درک غزل بی‌نهایت دشوار می‌شود.

واقعیت این است که در مقایسۀ با حافظ، تکلیفمان با مولانا و خیام و سعدی بسیار روشن است. حافظ با قند و نمک و شرارت و صداقت خود مخاطب خود را رسما به بازیگوشی می‌خواند و می‌کشاند. در معنای ساده‌ترین واژه ها درمی‌مانی. و مهم‌تر این‌که رسیدن به برداشتی متعارف از پیرامون و روزگار حافظ برایت غیرممکن می‌شود. چنین است که ما بیش از شش قرن است که هنوز از مرز گمانه‌زنی دربارۀ خواجه فراتر نرفته‌ایم.

و با این همه استاد پارسی، با جیبی خالی ساعت‌ها می‌تواند با راننده‌ای کم‌سواد در خیابان‌های نیمه‌شبانۀ تهران پرسه زند و دست آخر سر از خرابات درآورد. و شگفت انگیز این‌که همراه حافظ ناشنیده پند!...

پیداست که «ساقی» در غزل امروز مخاطبی معین نیست و بیشتر قیدی است جانشین «حال که چنین است» است! پس به این اعتبار «ساقی» می تواند هرکسی باشد که مانند حافظ می‌بیند و می‌اندیشد. تنها مشکل در این است که نمی‌دانیم که حافظ چگونه می‌دیده است و به چه می‌اندیشیده است! و غم ایام برای حافظ چه بوده است؟ از نابه‌سامانی‌های اجتماعی ناشی از حکومت رنج می‌برده است، یا از نبود سامانی بهنجار در زندگی شخصی؟

        ساقیا برخیز و درده جام را

        خاک برسر کن غم ایام را

این کبودخرقه‌پوشان که بودند و چه نقشی در جامعه داشته‌اند که خواجه می‌خواهد به یاری باده به کنایه بر‌کند خرقۀ خود را؟

        ساغر می بر کفم نه، تا زبر

        برکشم این دلق ازرق فام را

خواجه می‌دانسته است که برکندن خرقه بازتاب خوبی نخواهد داشت، اما او ننگ و نام را نیز به هیچ می‌شمرد و «عاقلان» را نفی می‌کند... متاسفانه نمی‌دانیم که این نگاه هماهنگ با نهضتی اجتماعی بوده است و یا ناشی از نگاهی شخصی به جهان پیرامون... در هر حال پیداست که منظور از «عاقلان» همین «روشنفکرنمایان و منورالفکران» روزگار خودمان است که بزرگ‌ترین مهارتشان پافشاری بر درستی برداشت‌های منقرض خود است...

        گرچه بدنامیست نزد عاقلان

        ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

خواجه برای رهایی از شر باد غرور و نفس نافرجام باده می‌طلبد، اما پیدا نیست که فرار او از دست غیر است، یا حاصل نیهیلیزمی که سراغش را گرفته است.

 

 

   باده درده چند ازین باد غرور

        خاک بر سر نفس نافرجام را

لابد که منظور از «افسردگان خام» در بیت بعدی «ازرق‌پوشان» است که حافظ با آن‌ها میانۀ خوبی نداشته است. اما نباید از کنار این «میانۀ خوب‌نداشتن» به آسانی گذشت. و لابد که حافظ نه می‌توانسته است نسبت به اینان با مدارا رفتار کند و نه با مروت! حتما پای فرقه‌ای در میان بوده است که حافظ که قاعدتا می‌بایستی ستیزشان را عذر می‌نهاد، اما توان درگذشتن از رفتارشان را نداشته است. به این ترتیب می‌توان به وجود هنجار اجتماعیی مکروهی پی‌برد که متاسفانه ناشناخته است. لابد مانند یکی از هنجارهای مکروه روزگار ما!.. البته می‌گذریم از بی‌مهری حافظ به هرنوع خرقه‌ای...

        دود آه سینۀ نالان من

        سوخت این افسردگان خام را

بیت بعدی نیز نشانی دیگر دارد از افسردگی کم‌سابقۀ حافظ. حالا خواجه از خاصان همان اندازه ناامید است که از مردم دیگر.

        محرم راز دل شیدای خود

        کس نمی‌بینم زخاص و عام را

مگر دلارامی که حضوری بی‌سابقه می‌یابد. و عجیب بازی ملیحی می‌کند حافظ در این بیت با واژه‌ها: «دلارام» از دل حافظ «آرام» او را می‌رباید، تا بر مسند «دلارامی» تکیه زند!..

        با دلارامی مرا خاطر خوش است

        کز دلم یکباره برد آرام را

و بار دیگر شگفت‌انگیز و غیرعادی برای مردی ایرانی این‌که خواجه براین باور است که هرکه تن سپید یار او را ببیند دیگر میلی به دیدن هیچ سروی در چمن نخواهد داشت.

        ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

        هرکه دید آن سرو سیم‌اندام را

با این همه گویا او هنوز در انتظار رسیدن به کام دل است. چنین حالتی نیز در غزل حافظ اندکی نامانوس است و سبب بازیگوشی بیشتر مخاطبان می‌شود!

چنین است که بی‌درنگ دلم می‌خواهد که در تاکسی نیمه‌شبانۀ استاد پارسی می‌بودم و از این دو می‌خواستم که نخست در دو سطح متفاوت نظر خود را دربارۀ این دو بیت آخر برایم بگویند و بعد به خرابات درآیند!..

        صبرکن حافظ به سختی روز و شب

        عاقبت روزی بیابی کام را